💠چهل و چهارم
با صدای علی از افکارم خارج شدم.🤐
علی:ریحانه.... ریحانه😳
_ج... جانم
علی:برو جلو یه ساعته خیره شدی بهش😂
رفتم به سمتش و سلام دادم با شنیدن صدای من به طرفم برگشت😏
_سلام
آتنا:سلااااام ریحانه جان خوبی؟😍
_ممنون عزیزم
به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت و در گوشم زمزمه کرد👂🏻
آتنا:بریم یه جایی تنها صحبت کنیم عروس خانوم😒
با هم به اتاق من رفتیم و در را بست.🚪 نمیدانستم میخواهد از این کارها به چه نتیجه ای برسد.🤨
آتنا:خب بگو ببینم خانم رحمانی از انتخابت راضی هستی انشاالله؟🧐 البته منم خوشحال بودم اگر یه بچه مایه دار خوشتیپ پیدا کنم. 😏راستی! بابات چشه ؟🤔خوب بود که چرا یهو خر لنگ شد؟ 😂
از کوره در رفتم بلندشدم و با تهدید به سمتش نگاه کردم😡
_ببین آتنا فقط کافیه یکبار دیگه درمورد یکی از اعضا خانواده من بد بگی دیگه من میدونم تو.😡😤
به سمتم آمد اینقدر عقب رفتم که با دیوار برخورد کردم😶، دست توی جیبش برد و چاقویی روی قلبم گذاشت.🗡
آتنا:خانم معلم حواست باشه کیو تهدید میکنی. من که به آخر خط رسیدم🏁 برام اهمیت نداره چه بلایی به سرم میاد میدونی چرا به ته خط رسیدم؟🤔
هر لحظه فشار چاقو را بیشتر میکرد😢💔
آتنا:محمد تمام امید من بود، تو امیدمو ازم گرفتی دختره پاپتی🤬. تشنه ام به خونت. الان کافیه یه کم فشار رو بیشتر کنم بمیری ولی نه اینکار رو نمیکنم به دو دلیل. یک اینکه اینجا خیلیا هستن و میفهمن دو اینکه من که تورو به همین راحتی خلاصت نمیکنم. زجرت میدم،😏 داغ رو دلت میذارم. یه کاری میکنم جلو چشمای محمد پر پر شي.🥀 محمدم خوب لقمه ای گرفته، تحصیل کرده، خوشگل، خانواده دار... ولی روزای خوشیش زیاد طولانی نیست.❌
چاقو رو کرد تو جیبش و رفت.
کنار دیوار خزیدم و نشستم. علی وارد اتاق شد 😨و به سمتم آمد و خواست بلندم کند که داد زدم
_علي دست به من نزنی😭😠
علی:باشه باشه قربونت برم😨. ریحانه این کی بود؟ چیشده؟😱
_هیچی نشده. برو علی، برو.به کسی چیزی نگو.🥺
نمیخواستم پدرم از این حالم خبردار شود. نمیخواستم ماهورآ مادرانه برایم دل بسوزاند و نگرانم باشد.😔
نمیدانستم این ماجرا را به محمد بگویم یا نه. بگویم زندگی و لحظاتم کنارت تهدید به فروپاشی شده؟💞💔 با خودم کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم چیزی نگویم.
توی افکار خودم بودم که پدر صدایم کرد. بلند شدم و سرو وضعم را درست کردم و از اتاق بیرون رفتم.
_جانم بابا؟😇
بابا:مادرشوهرت پشت خطه بابا جان📞
به طرف تلفن رفتم و گوشی را برداشتم
_سلام مامان نیره جان، حالت خوبه؟ مامان نیره بی مهابا گریه میکرد.😭😭
_مامان چی شده؟😰
نمیتوانست حرف بزند و زهرا گوشی را گرفت.
زهرا:سلام زن داداش
_سلام زهرا جان چی شده؟ 😰
زهرا:زن داداش هول نکنی خب؟ چیز خاصی نشد، فقط.... 😓
فاطمه گوشی را از دستش کشید و با پرخاش شروع به سخن گفتن کرد 😡
با شنیدن حرف فاطمه دنیا آواره ای شد روی سرم🏚🌎. گوش هایم کر بودن را ترجیح میدادند اگر میدانستند روزی این خبر را میشنوند.
اشکهایم بی اختیار میریخت.....💔 ..
💠چهل و پنجم
فاطمه:آره زنداداش اصلاهول نکنی، چیز خاصی نشده، فقط محمد تصادف کرده الان بیمارستانیم حالشم خوب نیست. چیز خاصی نیست 😡
_فاطمه، محمد یه ساعت پیش با من حرف زد. چی میگی تو؟ کدوم بیمارستان؟😱
بعد از قطع کردن تلفن سریعا چادرم را پوشیدم و سوئیچ را برداشتم و دویدم توی حیاط. علی داشت قدم میزد و بقیه در حال چیدن وسایل خانه ماهورا بودند، علی با دیدنم به طرفم آمد.😨
علی:کجا ریحانه؟ چته تو؟😰
جوابش را ندادم و فقط به سمت در میدویدم دستم را گرفت و مرا محکم به سمت خودش برگرداند
_علی ولم کن😭
علی:ولت نمیکنم ریحانه، ولت نمیکنم خواهر من، ولت نمیکنم عزیز من.💕 تو میفهمی داری چیکار میکنی با خودت؟ هرچی درده میریزی توی خودت. این دختر کی بود؟ چرا اینقدر پریشونت کرد؟ الان با این حال داری کجا میری؟ محمد از این حالت خبر داره؟🧐
با شنیدن اسم محمد پاهایم سست شد و روی دو زانو فرود آمدم سرم را روی زمین گذاشتم و گریه میکردم و با علی حرف میزدم.😭😢
_علی زهرا خواهر محمد زنگ زد گفت محمد تصادف کرده بیمارستانه. علی من چه خاکی تو سرم بریزم🤯
علی کنارم نشست و بلندم کرد. سوئیچ را از دستم گرفت.🔐
علی:پاشو باهم میریم.
با علی سوار ماشین شدیم که گوشی علی زنگ خورد.
علی:جونم فائقه؟......ریحانه کاری داشت بیرون اومدم باهم انجام بدیم. چشم🤩 مواظبم. خداحافظ
_علی گاز بده دیگه😣
علی:دارم میرم. بذار ببینم میتونی سرمونو به باد بدی
_علي به جون مهدی اعصاب ندارم. سر به سرم نذار😠
علی:من تسلیم
به بیمارستان رسیدیم. به سمت پذیرش رفتم
_سلام، آقای فرخی کدوم اتاقن؟ محمد فرخی
پرستار:یک لحظه..... نسبتتون؟🤔
_همسرشم
پرستار:اتاق عملن، طبقه دوم
به همراه علی به طبقه دوم رفتیم.
بابا عباس روی صندلی نشسته بود. و مامان نیره کنارش. زهرا و فاطمه هم ایستاده بودند. به سمتشون رفتم
_سلام🥺
مامان نیره بلند شد و مرا در آغوش گرفت :سلام مادر دیدی چی به سرم اومد؟ بچم غرق خون بود بردنش توی اتاق عمل. 😭ریحانه دعا کن مادر.
حرف هایش برایم نامفهوم بود، گیج بودم. بابا عباس مامان نیره را از من جدا کرد و دستم را گرفت و روی صندلی نشاندم
بابا عباس:نگران نباش باباجان همچی درست میشه.😇
فاطمه:نه دیگه ریحانه جان شما اصلاااااا نگران نباش. داداش ما مرد هم فدای سرت🤨
زهرا:فاطمه بس کن.😤
قلبم به شدت میکوبید و راه نفسم را بسته بود. با دست به علی اشاره کردم، به سمتم آمد.
علی:جونم آبجی؟
_علي. کیفم تو ماشینه. یه قرص صورتی توشه بیارش.
علی سریعا دوید🏃🏻♂ که قرصم را بیارد،💊 بابا عباس کنارم نشسته بود و نوازشم میکرد.
علی قرص را آورد و به من داد.
_داداش تو برو خونه، پیش اونا باش. اینجا بابا هست😇
علی:مطمئنی؟
_آره
بعد از رفتن علی فاطمه انگار دست و بالش باز شده بود برای آزار دادن من.🤦🏻♀ درکش نمیکردم چرا یکدفعه اینطور شد؟ چرا 360 درجه تغییر کرد؟
فاطمه:عروس نگرفتیم، نگرفتیم، نگرفتیم. آخرشم گرفتیم تا تقی به توقی میخوره خانم قرص لازم میشن🤢
مامان نیره:فاطمه ساکت باش🤫
فاطمه:راست میگم مادر من. شما فک میکنین محمد با حوری بهشتی وصلت کرده. ولی میخوای باور کن میخوای نه نحسی نباید وارد خونه میشد که شد.😩 از 16 آذر همه چیز بهم ریخت.💔
شانزده آذر. اولین روزی که با آرامش به چهره محمد نگاه کردم و دستم را گرفت.🥺 اولین روز محرمیت من اولین روز ورود نحسی به خانه فاطمه بود.🏚😔 نتوانستم سکوت کنم و با بغض سخن گفتم.
_فاطمه جان خدا داغ عزیز هیچوقت نصيب دلت نکنه.🥺💔که اگه دلت فولاد هم باشه از اون به بعد طاقتش کم میشه در برابر زلزله روزگار. مخصوصا اگر این عزیز مادر باشه که با رفتنش دخترش خیلی تنها میشه.😣🥺 انشاالله همیشه سایه مامان نیره بالا سرت باشه و نبودشو حس نکنی.🤲🏻 اما من حس کردم توی تک تک لحظاتی که بهش نیاز داشتم و نبود.💔
رو به بابا عباس کردم :باباجان من توی نمازخونه ام خبری شد بهم بگید.☺️
منتظر جواب نشدم. بلند شدم و به نمازخانه رفتم.
گوشه نمازخانه نشستم و بی صدا گریه کردم به حال غربتم.😢 از مامان گله میکردم
_مامان خانم، حق مادري رو به گردن من تمام نکردیا یادم میمونه.💭 مگه نمیگفتی مادری که مادری نکنه حق الناس به گردنشه اونم در مقام مادری. به من که رسید حق الناس تمام شد؟😟 مامان کاش بودی الان منو بگیری تو بغلت موهامو ناز کنی بگی تموم میشه جوش نزن.☺️
نمازخونه خالی بود و من با صدای بلند صحبت میکردم.
_مامان من الان خیلی نیاز دارم بهت. هیچکسو اینجا کنارم ندارم.میبینی دورم خالیه؟ ❌مامان گفتی محکم باش باور کن بودم خودت دیدی چی از سر گذروندم. تغییر شغل محمد، مرگ تو، پای بابا
مامان دیگه نمیتونم. دیگه خسته شدم، دیگه شکستم.💔
فاطمه میگه من نحسم. خب شایدم هستم.....
به اینجا که رسیدم کسی از پشت دستانش را دورم قفل کرد🔒
💠چهل و شش
حرف هایم با در آغوش گرفته شدنم متوقف شد.🤐
این حس را میشناختم. گرمای آغوش مامان نیره بود.😍
شروع کرد به حرف زدن با من و آزادانه گریه میکرد.
مامان نیره:ریحانه ادامه نده مادر، پیش مامانت گله نکن ازم قربونت برم. روزی که اومدم خواستگاریت روز بعدش رفتم سر خاکش و بهش قول دادم که برات مادری کنم. ریحانه قربونت برم، من میدونم داغ عزیز سخته. 🥀میدونم حرف فاطمه چطوری چنگ انداخت به قلبت ولی به من ببخشش. ریحانه من میدونم محمد چقد دوست داره. مگه میشه کسی که محمد بهش دل میبنده نحس باشه؟
به سمتش برگشتم و او را در آغوش گرفتم. شاید الان او تنها کسی بود که حالم را میفهمید. هر دو دلمان در دست یک نفر بود.💞
_خودتو اذیت نکن مامان، من ناراحت نیستم.
مامان نیره:هستی مادر. من بهتر از هرکسی میفهمم از چشات تو دلت چیه؟ بسکه چشات صافه😚
مامان نیره روی پام خواب رفته بود و خودم در حال خواندن دعای توسل بود. بابا عباس وارد نمازخانه شد. 🥺
آرام حرف میزد که مامان نیره بیدار نشه
بابا عباس:آروم نمیگرفت. حتی پیش دختراش. کنار تو احساس راحتی داره.
لبخندی زدم بهش. کنارم نشست و سرش را به دیوار زد.
_میدونید کی زده زیر محمد؟
بابا عباس: آره
_بازداشت شده؟
بابا عباس:آره یه مرد تقریبا 30 سالست
بابا عباس:ریحانه بابا یه چیزی بهت میگم هیچوقت به روی نیره نیار.
_چی؟
خندید و ادامه داد :روزی که اومدیم خواستگاری تو. نیره میگفت این محمد خُله رفته خواستگاری استاد دانشگاه خودش هنوز جوجه شاگرد میگفت محاله قبولش کنه 😂 ولی وقتی بله گفتی شوق خودش از محمد بیشتر بود.
سر مامان نیره را به آرامی روی زمین گذاشتم و با بابا عباس به سمت اتاق عمل رفتیم بابا عباس فاطمه و زهرا را فرستاد خانه و منتظر شدیم. بالاخره بعد از 6 ساعت دکتر بیرون آمد و همه به سمتش دویدیم.
بابا عباس:چی شد آقای دکتر؟
دکتر:ضربه سختی به سرش خورده بود ولی خوشبختانه بخیر گذشت و پای راستش شکسته. منتقل میشه به ICU، به هوش که. اومد میشه بردش بخش.
بابا عباس از دکتر تشکر کرد و رفت تا مامان نیره رو صدا کنه.😍
من هم پشت شیشه ICU مشغول نگاه کردن به محمد بودم.
متنفر بودم از این شیشه و بخش😞. این پنجره همیشه، پنجره ای بود که رو به درد باز میشد. با صدای بابا به پشت سرم برگشتم.
بابا رضا:ریحانه خانم، چرا هیچی نمیگی بابا؟
جلوی پاش زانو زدم :سلام، نمیخواستم نگرانت کنم
بابا رضا:فک کردی نگرانت نشدم وقتی با اون حال از خونه زدی بیرون!؟ به علی چی گفتی اینقدر رازنگهدار شد آقای دهن لق 😂
خنده ای کردم باورم نمیشد علی تا الان تحمل کرده باشد.🤦🏻♀
بابا عباس به همراه مامان نیره وارد شدند و مامان به سرعت آمد و محمد را دید.
مامان نیره:پیش مرگت بشم مادر😍
_عه مامان! خدانکنه. خداروشکر به خیر گذشت.
حدود یک ساعت بود که منتظر بودیم محمد چشم هاشو باز کنه. مامان نیره خسته بود و به اجبار بابا عباس رفت خونه. حسین آقا هم امد و بابا رو برد.
بابا عباس:ریحانه جان عروس نازم، تو هم برو
_نه بابا من میمونم
بابا عباس:آخه
_بابا خواهش 🥺🙏🏻
بابا عباس:از دست تو، من که حریفت نمیشم. پس اگه اذیت نمیشی من تا محل کارم میرم و برمیگردم
_دختر همکارتم عباس آقا.😎 ما عادت داریم. برو باباجون خیالت راحت😂😉.
بابا عباس خداحافظی کرد و رفت. 30 دقیقه بعد از رفتن بابا پرستار وارد اتاق محمد شد و من هم بلند شدم و داخل را نگاه میکردم. محمد به هوش آمده بود 😍 پرستار به آرامی تختش را بالا آورد تا من را ببیند. وقتی من را دید دستش را بالا آورد و لبخندی زد.🙋🏻♂
_الهی دورت بگردم.💕
سلام خانم معلم حال تون خوبه ممنون که رمان میذارید رمان جالبیه ولی یه چیزی برام سواله شخصیت مامان ریحانه یعنی سمیه خانم ، واقعا تو خواب دخترشون اونجوری قسم خوردن که مراقب مرد زندگیت باش اخه خیلی خواب عجیبیه و ... نمیدونم سوال شد.ببخشید
•
•
•
دوست عزیزم رمان کاملا بر اساس واقعیته☘
رَفیقازاِمروزشروعکن شـٰآیداِمآمزمآنقَرآربودبیآد امآگنآهمآنزاشت . ! پسازهمیناِمروزشروعکن نزآرنفستغلبهکنه!
•
•
•
بسی زیبا و تامل بر انگیز
سلامبزرگوار نیامدمبگمکانالمنروحمایتکنید اومدمبگمامامزمانروحمایتکنید.....💔 ♥صلواتبفرستمومن😉🙈 #میخوای_به_پیامبر_نزدیک_بشی⁉️ 🍃رسول خدا( ص) فرمود : نزدیکترین شخص به من در فردای قیامت کسی است که صلوات بیشتری بر من فرستاده باشد. ❣زیاد صلوات بفرست❣ . .مگههمیشهبایدمناسبتیباشهکهبهخاطر امامزمان(عج)صلواتبفرستیم همینجوریدلیخواستیمهدیهکنیمصلواتبه آقامونامامزمان💖 بزرگوارانیکهتمایلبهشرکتدرتقدیمصلواتبه محضرامامزمان(عج)دارندتعدادصلواتخودرا درلینکزیراعلامفرمایند❤️ https://EitaaBot.ir/counter/mcp 😁انتشارشهمخیلیثوابدارهها😁
•
•
•
دوستان لطفا حمایت☘
سلام و عرض ادب واحترام، به تازگی کانال رو تاسیس کردم در پیام رسان سروش برای شهید مدافع حرم هستش لینک کانال 👇👇👇👇👇👇یه سری بزنید عضو بشید اگه دوست داشتید 🙏 https://splus.ir/joinchannel/JU4pDm9ex3zcKMT6AIyd5vw7 🦋لطفا اگه میشه حمایت کنید زیاد بشیم 🙏🌹 با حدیث روزانه🌟 متن های مذهبی💫 عکس نوشته ها و سخنان شهدا🌷 ثواب یهویی✨ تلنگر های ناب 👌 معرفی روزانه ی یک شهید 🙂 و کلی مطالب دیگه برای مطالعه و آشنایی بیشتر ما با شهدا و شهید بابک نوری هریس هستش 🌟 اگه دوست داشتی عضو کانال ما بشید و به دوستانتون هم معرفی کنید 🙂 خواهش میکنم حمایت کنید از ما تا شرمنده ی شهدا نشیم 😔ممنون 🌸 اجرتون با شهدا🙏🌹 شهدا دعوتت کردن نمیخوای بیای 🙂✋از ما گفتن بود 💫یا علی ✋
•
•
•
دوستان حمایت کنید☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا شرمنده ایم 🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توراباجان که نه دردل
که نه در جان ودل دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهرم سیاهی چادرت
علم بی بی زینب