🍃رمان ناحله
#قسمت_دویست_و_هفده
خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود ...
دلممیخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره ...
حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..
شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ...
یه الگوی تمام عیار..
خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ...
شخصیتی که شیفتش شدم .
یه مدت دانشگاه نرفتم
عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم ....
با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم
کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم ...
به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال.
بعد فوت پدربزرگمن اینجا موندگار شدم .
با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ...
مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا ...
کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم
باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ...
پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ...
لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم
حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ...
و همچنین حس خوب عشق رو....!
تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم .
چقدر واسم جالب بود زندگیش ...
با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم
توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ...
نمیدونم چرا ...
ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم...
+حالا فقط یه کمک میخوام از شما ...
جواب چندتا سوال خشک و خالی
میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ...
ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!!
لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ...
خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین ....
_کمکی از دست من بر نمیاد ...
نه من و نه مامان هیچکدوممون ...!
+منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ...
انقدر صبر میکنم
انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه ....
____
+نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟!
_خب؟
+ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ...
_با همین حرفات گولم زدی دیگه ...
+کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...!
_میخوام یه اعترافی کنم!
+خب؟
_منم یه جورایی اره ...
+هه نگاه هنوزم نمیگی ...
بعد میگم مغروری میگی نه ...!!!
_خب نمیگم نه
+ولی خودمونیما ...
کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ...
_اه چندبار میگی خب ؟
الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟
+نمیدونم ...
ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ...
_حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟
متاسفم واستت!!
جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟
خندید و واسم زبون در اورد .
_دیوونه .
+خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ...
_به قول بابا
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار ...
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
🍃رمان ناحله
قسمت_اخر❣
کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون ..
_چرا نمیای؟دیر میشه
+میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم .
دارم روسریمو میبندم...
_همش وقت تلف میکنی ...
آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه..
+اومدم اومدم
چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون.
تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد
_چه عجب تشریف اوردی
+خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم.
_بریم
رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد .
دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت
+تو آینه نگاه کن
_ببین قیافم خوب نی
+گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر میزارم
_باش
+یک دو سه .
از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم.
_میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم ...
به نظرت خوب میشه ؟
+نمیدونم ایشالله که خوب میشه
من که یه شوق عجیبی دارم
_اره منم ...
+دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم ...
_اوهوم .
چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم..
رسیدیم انتشارات ..
از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم ...
رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم ..
بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی
از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره ....
دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم ...
بعد از چندثانیه با دست پر برگشت
کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم
_وای وای چقدر خوب شده ..
کتاب و دادم دست فاطمه
با ذوق بهش خیره شده بود .
مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت:
+راستی بچه ها من نفهمیدم تهش....
معنیِ این ناحله چیه ؟
برگشتم سمت فاطمه زهرا
اونم با لبخند تو چشام خیره بود
برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم :
_دلداده ی متحول ...!!!!!
.......
فهو ناحل ...
هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ...
آن خواهرِ غم پرور ...
امام عصر و الزمان مهدی عج ...
و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمدومحمدها ....!!!!
لا أرغب غيرك
فكل أمنياتي تختصر بك!
مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه میشود!
پایان
التماس دعا❤️🌹
امروز ۳۰ شهریوره. روزی که یک ساعت اضافه داره....😃
شاید برای خیلی ها سوال باشه که این یک ساعت اضافه امروز رو چی کار کنن.
یه پیشنهاد ویژه بهت دارم😊
وقتی ساعت شد ۲۳ و ۵۹ ثانیه....
برو رو به قبله، صبر کن که دوباره ساعت ۲۳ بشه..
توی اون یک ساعت یادت نره که حداقل یک بار دعال فرج رو بخونی. یک صلوات به نیت سلامتیشون و یه صلوات به نیت ظهور بفرستی....🙏🏻
یه کاری کن که آقا جانمان بفهمه که حداقل توی این یک ساعت به اندازه یه دعای فرج و یه صلوات یادشی😍😊
هدایت شده از مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
آدمی که چاقه میدونه چاقه!
آدمی كه استخونيه ميدونه استخونيه!
آدمی كه كچله ميدونه كچله!
آدمی كه بینیش قوز داره ميدونه بینیش قوز داره!
آدمی كه صورتش كکمک داره، میدونه صورتش ککمک داره!
هرکسی لااقل یکبار در روز، توو آیینه به خودش نگاه میکنه!
نيازي به يادآوری من و شما نیست ...
#شعور
@emamhosein113
eitaa_5.0(1716).apk
24.64M
💠 نسخه جدید ایتا منتشر شد 💠
تغیرات :
🔻پخش زنده در گفتگویشخصی،گروه و کانال
🔻نمایش میزان حجم دانلود و اپلود
🔻 امکان تبدیل گروه عادی به سوپرگروه توسط سازنده
🔻امکان درج لینک ایتافلای در هایپرلینک
🔻افزوده شدن تب جستجو در وب به صفحه جستجو
🔻بهبود فرایند اشتراک گذاری ویدئو با مپشن از واتساپ به ایتا
🔻رفع باگ ها و اصلاح ایرادات گزارش شده
‹🖤📓›
مثلافریادبزنیم⇩
بیبیگدانمیخواهی؟
عبدبیدستوپانمیخواهی؟
کاشمیشدزمنسؤالکنی
فرزندم💔
کربلانمیخواهی؟🙂✋🏼
#روایتدلتنگی...
-
-
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ✿ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
🖤⃟📓¦ ↵ #ڪربلا
🖤⃟📓¦ ↵ #دلـتنـگ_حࢪم
«📦🐌»
-
-
‹أَلا إِنَّ أَولِياءَ اللَّهِ لا خَوفٌ
عَلَيهِموَلا هُم يَحزَنونَ›
آگاهباشیددوستانواولیاۍخدا،
نهترسۍدارندونهغمگینمیشوند!
[سورهمبارکهيونسآیه۶۲]
-
-
#آیہ_گرافۍ
┄✦۞🏴✺🖤✺🏴۞✦┄
🥀
استاد پناهیان:
ڪسیکهدوستنداشتهباشهبیاد ڪربلا
مومننیستـــ!
علامتمومناینهڪه
هرچندوقتیڪباردلشتنگمیشه...
براۍبینالحرمین💔دلشتنگمیشه..
میگه:
نمیدونمبرایچی!ولۍدݪممیخوادبرم
ڪربلا
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
🙂😞