🌷خدايا ....
آينه ی قلبمان را غبار گرفته و تو را نمي بینیم.
آلودگي هاي درونمان را بشوي و ما را تطهير کن.
و ذهن و قلبي پاك به ما هديه کن.
تا تو را در همه جا و در همه چيز ببينیم
🌷الهى، ...
من از من مى گذرم،
تو هرگز امّا از من مگذر؛
🌷الهى، ...
من از همه كس
به تو روى مى آورم
تو هرگز امّا از من روى مگردان؛
🌷الهى، ...
همه امور را به تو وا مى گذارم،
تو هرگز امّا مرا به خودم وا مگذار
آمين يا رب العالمين
🌼🌾🌼🌾🎀🌾🌼🌾🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام خدای امام زمانمون 🙃
#امام_زمان
هدایت شده از ″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌷سالروز #آغاز_امامت و ولایت گل سرسبد عالم هستی، #امام_زمان حضرت اباصالح المهدی (عج) تبریک و تهنیت باد🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز آغاز امامت امام_زمان (عج) مبااااارکــــــ💚💛🧡
.
تعجیل در ظهورشان صلوات💚💛🧡
💖انسان زود پشیمان می شود؛
گاه از گفته و
گاه از نگفته هایش
اما سراغ ندارم
کسی را که
از "مهربانی" پشیمان باشد
خوش به حال آنکه
خوب میداند
مهربانی منطقی ترين
گفت و گوی زندگیست....👌🌹
#تباهیات🚶🏻♂
آخرینبازدید از اینستاگرام📱
۲دقیقہپیش
آخرینبازدید از تلگرام📱
۶ دقیقہ پیش
آخرینبازدید از واتساپ📱
۱۰ دقیقہ پیش
آخرینبازدید ازقرآن:
ماهرمضانسال پیش!💔
😔☝️🏻
رمان میخونی؟
هه😏
۶ هیچ از زندگی عقبی🤪
میدونی چرا؟🤔
چون تاحالا رمان یه دبیر ادبیات رو نخوندی😌☝️🏻
بیاین تو کانال ما و این رمان رو بخونید
@emamhosein113
عرض سلام و وقت بخیر دارم خدمت تمامی شما عزیزانم🌺
خب قبل از شروع رمان یه چندتا نکته:😉
١.داستان رمان کاملا بر طبق واقعیته
٢.نام اشخاص واقعی اما نام هاي خانوادگی فرضی و مفروض اند
٣.هر روز انشاالله ۵ پارت میگذارم. ولی تایم مشخص نداره ممکنه صبح خیلی زود بذارم ممکن هست بعد از کلاس ها عصر ولی میگذارم این ۵ پارت رو در هر صورت
🌿منتظر نظرات سازنده شما عزیزانم هستم و پذیرای تمام آن ها🌿
#خانم_معلم
🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت اول
وارد محوطه دانشگاه حقوق شدم. سنگینی نگاه همه را روی خودم حس میکردم. همه در گوش هم چیزهایی میگفتند. خب حق داشتند، ورود دختر ١۵ ساله به دانشگاه عجیب است.
ولی خب با پارتی بازی وارد نشدم با درس خواندن به اینجا رسیدم داداش علی همیشه وقتی درس میخواندم میگفت:(دختر جان بسه نوشته های کتاب ها هم از دستت خسته شدند)
از بین چشم های متعجبشان عبور کردم و به اولین کلاسم رسیدم،وارد کلاس شدم و نشستم کنار یک دختر خانم محجبه حدودا ١٨ساله مثل خودم، نمیدانم چرا ولی چهره این دختر عجیب من را جذب خودش کرد 😍
استاد از در کلاس وارد شد و بعد از معرفی خود اسم من را صدا زد و با لحنی تمسخرآمیز گفت :(ریحانه خانم ١۵ ساله پاشو دخترجان ببینم چطور به کنکور پاسخ دادی؟ بیا اینجا بایست و چندتا سوال از سوالات کنکور میپرسم جواب بده!)
قلبم توی دهنم میکوبید انگار آن دختر محجبه متوجه شد به گرمی دستم را گرفت و زیر لب زمزمه کرد (نگران نباش🙂)
چادرم را روی سرم مرتب کردم و به سمت استاد حرکت کردم
پوزخند های همه هم دانشگاهی ها را میدیدم و از خدا میخواستم باز هم مرا کمک کند
استاد:اولین سوال، سوال فلسفه است
جمله ای طويل روی تخته نوشت و خواست همه آن را بنویسند و تحلیل کنند به من گفت دست نگه دارم
خیلی ترسیده بود سرم را به زیر انداخته بودم و منتظر اذن استاد بود برای حل سوال
(بعد از ١٠ دقیقه)
استاد:خب کسی نتوانست حل کند، شما امتحان کن ببینم کشکی امدی اینجا يا نه؟
بغضی سخت در گلویم چنگ انداخت اشک چشمهایم را با چندبار پلک زدن محکوم به زندانی بودن در دژ چشمانم کردم
سر ماژیک را باز کردم و به سمت تخته حرکت کردم.......
ادامه دارد.....
🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت دوم
شروع به خواندن جمله کردم و بلافاصله دست به کار شدم به هیچ چیز فکر نمیکردم جز استدلال آوردن برای استاد همه چیز را توضیح دادم و نوشتم بعد از 30 دقیقه توضیح تمام شد. از جلوی تخته کنار رفتم
_تمام شد
استاد:انتظارش را نداشتم، خوب بود، آفرین 👏🏻
به جای قبلم بازگشتم به توضیحات استاد گوش میدادم و با جان و دل نکته برداری میکردم ✍🏻
ساعت 4 همه کلاس هایم تمام شده بود و داشتم به سمت در خروجی میرفتم که کسی من را صدا کرد!
_ریحانه خانم
برگشتم و پشت سرم همان دختر محجبه را دیدم خیلی صورت زیبا و دلنشینی داشت پوستی سفید و چشمانی قهوه ای رنگ با آن روسری زیبا که دیگر دلبر شده بود 😍
/سلام....... اسمتون رو نمیدونم
_فائقه هستم از آشنایی باهاتون خوشبختم
دستش را به سمتم دراز کرد دستش را به گرمی فشردم
/من هم همینطور فائقه جان
_میخواستم ببینم اگر ماشین ندارید برسونمتون من ماشین دارم
/نه مزاحمتون نمیشم پیاده میرم
_نه عزیزم چه مزاحمتی، اتفاقا فرصتی برای آشنایی بیشتره
قبول کردم و باهم به جایی که ماشین بود رفتیم یه پراید هاچبک نقره ای سوار شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم
فائقه:ولی دمت گرم دختر، خوب روی استاد رو کم کردی ها😂
_ولی خیلی ترسیده بودم
فائقه:منم فکر کردم الان شوتت میکنه بیرون 😂
خندیدم، ازش خوشم آمده بود و او هم همین حس را نسبت به من داشت
بعد از حرف زدن ازش خواستم یک کوچه بالاتر از خانه بایستد تا بقیه راه را پیاده بروم
شماره اش را به من داد و من هم شماره ام را به او دادم تا با هم در ارتباط باشیم
بعد از خداحافظی راه خانه را در پیش گرفتم
وارد کوچه شدم که........
🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت سوم
وارد کوچه شدم که دیدم پدر در حال زدن زنگ آیفون است
با دیدنش روحی دوباره به جانم تزریق شد واقعا بعد از دو ماه ندیدنش به او نیاز داشتم، به آغوشش، به صدایش و به نوازش هایش
شروع به دویدن کرد تا هرچه سریعتر خودم را به امن ترین نقطه جهان برسانم به بابا رسیدم میخواستم روی چشم هاش رو بگیرم که با یه حرکت برگشت و دستامو گرفت
بابا:هیچوقت برای گرفتن چشمای من تلاش نکن ته تغاری
_وای بابا جونم قربونت برم، سلااااااام
بابا:سلام دختر بابا
با بابا در حال حرف زدن بودیم که متوجه شدم صدای مامان از پشت آیفون میاد
مامان:ریحانه مادر با کی حرف میزنی؟! بیا تو
به بابا یه چشمک زدم 😉
_هیچکس اومدم مامان
همراه بابا وارد حیاط شدیم. بوی غذای مامان و بوی خاک نم خورده از باران دلم رو از حال برد
توی حال خودم بودم که یهو مامان گفت
مامان:وااااای رضاجانم خوش آمدی، مرد من
بابا :سلام سمیه خانم. ممنونم بانوی من
داشتم از دیدمشون لذت میبردم که داداش علی سرشو از پنجره اتاق کرد بیرون و گفت
علی:وااااااای خان بابا اومده، ماهورا بیا بابا
ماهورآ و علی با سرعت رفتن توی بغل بابا
واقعا خوشحال بودم که بابا بعد از ٢ ماه ماموریت دوباره سالم کنارمونه بالاخره رفتیم داخل خونه
لباسامو توی اتاق عوض کردم و از سیر تا پیاز دانشگاه را برای ماهورآ تعریف کردم اونم یه مشت زد به بازوم
ماهورآ :آفرین آبجی کوچیکه دمت گرم، الحق که آبجی یه خانم دکتری
خندیدم بهش
_چیشد اومدی اینجا؟ مگه تو خونه زندگی نداری؟ اصلا بگو ببینم بدون فندوق خاله کی راهت داد؟
ماهورا:اومدم به مامانم سر بزنم فندوق خاله پیش باباشه تو خونه منم نمیمونم میرم ریحانه خانم تب نکن
_خداروشکر خیالم راحت شد 😂
ماهورآ مانتوش رو پوشید با همه خداحافظی کرد و رفت
شب شد. مامان بابا رفتند بیرون و من و علی خونه بودیم
داشتم روی حیاط قدم میزدم و فکر میکردم به همه چیز هایی که از سال تولدم تا الان برام اتفاق افتاده از سال 1370 تا 1385 من همه چیز رو تجربه کردم و واقعا خوشحال بودم از این زندگی
توی فکر و خیال بودم که با صدای مهربان علی از خیالات بیرون آمدم
علی:آبجی ما چای میل ندارن؟
_داداش ریز باشه چرا که نه؟
کنارم نشست روی لبه پله و چای رو داد دستم
انگار میخواست چیزی بگه اما نمیگفت
_علی، چیزی شده؟
علی:نه، راستش..... آره
_بگو دیگه علي آقا. چایی رو مجانی نمیدی که میشناسمت بگو جون به لبم کردی داداش
ادامه دارد.....
لینک ناشناس برای ارتباط با ما ؛
https://harfeto.timefriend.net/16314139181103
عرض سلام دارم خدمت همه شما اعضا محترم 🌺
امیدوارم ایام به کامتان باشد. 💚
نویسنده رمان هم پیمان تا امنیت هستم.
لطفا بعد از خواندن پارت ها نظرات خودتون رو در ناشناس کانال اعلام کنید 🌿
کپی هم آزاده به 2 شرط
5 صلوات هر نفر برای سلامتی آقا امام زمان و پاسداران این آب و خاک😇
و ذکر نکات زیر👇🏻😉
١.داستان رمان کاملا بر طبق واقعیته
٢.نام اشخاص واقعی اما نام هاي خانوادگی فرضی و مفروض اند
#خانم_معلم
از ما که گذشت اللهی هیچ کس از سفر جا نمونه 💔😭
از ما که گذشت اللهی هیچکی دیگه تنها نمونه 💔😭
دل تنگ حرم💔😭
🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت چهارم
علی:راستش چطوری بهت بگم؟ من میخوام شغلمو عوض کنم
علی فرزند اول خانواده بود و 10سال بزرگتر از من اما ارتباط خیلی خوبی داشتیم. علی پزشک بود و داشت تخصص میخوند
_چییییییی؟ شغلت؟ علي سرت به جایی خورده داداش اینقدر درس خوندی که آخر شغلت رو عوض کنی؟چرا؟ میخوای چیکاره شي؟
علی:ریحانه نفس بگیر.... چون علاقه ندارم. امسال کنکور انسانی دادم همون دانشگاه فرهنگیان قبول شدم میخوام معلم شم
_تو.... امسال کنکور دادی؟ قبول شدی؟ علي تو دیگه کی هستی؟
علی:مخلصیم
_خب..... از نظر من تاییدی. الان چکار کنم؟
علی:به مامان بگو راضیش کن که برم دانشگاه
_شب بخیر علي جان
علی:ریحانه با توام
_آخه کارای سخت میخوای. علی تو الان داری تخصص میخونی ماهورآ یه سال بعد تو کنکور داد قبول شد الان داره کار میکنه بعد توی هي امروز فردا کردی اعصاب مامان رو خورد کردی الان که مامان دلش به تخصص خوصه بگم شازده پسرت میخواد معلم بشه؟
علی:چکار کنم؟؟؟؟
_به بابا بگو اون به مامان بگه، بابا عشق منه، همه چیو درست میکنه. حالا هم بذار برم بخوابم خودتم بخواب
علی:باشه برو شبت بخیر ❤️
خوابم نمیبرد ولی علی خواب بود. از صدای به هم کوبیده شدن در فهمیدم مامان بابا اومدن اما هرچی منتظر شدم نیومدن داخل از پنجره نگاه کردم دیدم لب باغچه ان
از فرصت استفاده کردم تا درد داداشمو درمان کنم
رفتم تو حیاط بینشون نشستم
_به به لیلی و مجنون، منو میذارید میرید؟
بابا:به ریحانه خانم گل. دیگه چه میشه کرد
مامان ریز خندید
_مزاحم اوقاتتون شدم که اعلام کنم..... به خبری که ساعاتی پیش به دستم رسید توجه فرمایید
چشامو بستم ادامه دادم
_علی آقا، پسر آقا رضا و سمیه خانم، قصد تغییر شغل دارد وی هم اکنون در حال خواندن تخصص خود است اما به آن علاقه ای ندارد لذا در کنکور انسانی امسال شرکت و در دانشگاه فرهنگیان پذیرفته شد او قصد انتخاب شغل دبیری را دارد لذا از پدر خانواده خواهش میشود با مادر جان صحبت کنند و نتیجه را فردا صبح اعلام کنند شب خوش 💋
منتظر جواب نشدم و پیش چشمان متعجبشان رفتم داخل و مطمئن بودم که بابا مامان رو راضی میکنه
ادامه دارد......