⇢ #شهیدانہ🌿
همیشہمیگفت :
برایاینکہگرهمحبتما
برایهمیشہمحکمبشہ
بایددرحقهمدیگہدعاکنیم((:♥!
🔴 شرط ظهور خواستن است.... #استغاثه به درگاه الهی...
⚠️تمام علائم ظهور رخ داده , تمام حدیث ها , روایات , نشانه ها , تماما رخ داده و تنها یک چیز باقی مانده تا ما به ظهور برسیم ,
تنها شرط اصلی و باقی مانده ظهور خواست مردم میباشد.
‼️ شاید تعجب کنید شاید باور نکنید ولی تنها همین یک شرط باقی مانده , اینکه مردم حضرت رو بخوان فقط همین.
به همین سادگی میشه تمام این ظلم ها و سختی ها رو از بین برد فقط با خواستن امام زمان
‼️ یادتون نره صبر خدا زیاده اگه مضطر نشی و نفهمی امام زمان رو کم داری خدا مضطرت میکنه و بهت میفهمونه که امام زمان رو کم داری و هیچ نجات دهنده ای جز اون وجود نداره مثل شرایط الان دنیا البته هرچی بگذره سخت تر هم میشه
نه مال و ثروتت نه مدرک تحصیلی نه هیچ چیز دیگه به کارتون نمیاد و به زودی هم ازتون گرفته میشه و حذف میشید پس قبل از دیر شدن , ولی معصوم رو بخواهید و پا کارش باشید تا به علنی شدن ظهور حضرت برسیم.
#قواعد_ظهور
🔴 مراقبهی بعد از عاشورا
🔹 برای انسانی که به عاشورا رسیده است، مراقبهی بعد از عاشورا، مراقبه در مراتب حضور است.
🔺 چنین فردی باید محاسبه کند که
🔹 آیا توانسته است به آنهایی که همه چیز خود را در راه ولی خدا بذل کردهاند، بپیوندد ؟
🔹 آیا به جایی رسیده است که حاضر باشد در مقابل ولی خدا قطعه قطعه شود، فقط برای آنکه ولی خدا بتواند یک نماز دیگر بخواند ؟
📚 مراقبههای عاشورایی، آیت الله میرباقری، ص۱۱۸
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
🌸چندین تذکر مهم اخلاقی در قرآن
⛔پرهیز از غیبت:
وَ لاٰ يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيتا فَكَرِهْتُمُوهُ
( سوره حجرات آیه ۱۰).
از دیگران غیبت نکنید آیا دوست دارید که گوشت برادر مرده خود را بخورید؟ البته از آن کراهت دارید .
⛔پرهیز از تمسخر:
يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسىٰ أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ(سوره حجرات آیه ۱۱)
👈ای اهل ایمان! گروهی از شما گروه دیگر را مسخره نکندچه بسا آن گروه دیگر بهتر از ایشان باشد .
⛔پرهیز از وعده دروغ:
يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مٰا لاٰ تَفْعَلُونَ ﴿۲﴾ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللّٰهِ أَنْ تَقُولُوا مٰا لاٰ تَفْعَلُونَ ﴿۳) سوره صف آیات ۲و۳)
👈 ای اهل ایمان! چرا چیزی را میگوئید که به آن عمل نمیکنید؟ اینکه چیزی را بگوئید که عمل بدان نمیکنید نزد خداوند گناهی است بزرگ .
⛔پرهیز از عیبجوئی و هرزه زبانی:
وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ(سوره همزه آیه۱)
👈 واى بر هر بدگوى عیبجویى (۱)
⛔پرهیز از گمان در همه چیز:
اِجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ اَلظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ اَلظَّنِّ إِثْم(سوره حجرات آیه ۱۲)
👈 از بسیاری از گمانها دوری کنید که بعضی از گمانها گناه است .
⛔پرهیز از زیادی کنجکاوی در امور دیگران:
وَ لاٰ تَجَسَّسُوا (سوره حجرات آیه ۱۲)
تجسس نکنید .
🍁خدایا عاقبت ما را ختم به خیر بفرما🍁
ــــــــــ☘ حدیث ☘ ـــــــــــ
🌹امام علی ع فرمودند:
💠 علاقه و محبت ما بی گمان در سه
جا تو را نجات خواهد بخشید:
❶⇦هنگام سؤال قبر
❷⇦هنگام فرودآمدن فرشته مرگ
❸⇦آنگاه ڪه در پیشگاه خدا ایستادی
📚اعلام الدین.ص۴۶۱
🌷سلام صبح بخیـر🌷
#تلنگر⁉️
+حاجآقاپناهیانمیگفت:
آقاامامزمانصبحبهعشقشماچشمبازمیکنه؛
اینعشقفهمیدنےنیست...!
بعدماصبحکهچشمبازمیکنیم
بجایعرضارادتبهمحضرآقا،
گوشیامونُچکمیکنیم!!!
#امام_زمان
🌸اللهُمَّعَجِّلَلِوَلیِکَالفَرَجوَفَرَجَنابِه🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی باید گذشت وگرنه جاده معرفت خود را تو می برد🙂💔
#خدا
🍃رمان ناحله
#قسمت_صد_و_چهل_و_نه
نگام به محمد افتاد که سرش و پایین گرفته بود . فهمیدم که داره خودش و کنترل میکنه که نخنده. با انگشتش رو ابرو هاش دست میکشید و شونه هاش از خنده تکون میخورد
_بخند،راحت باش
انگار منتظر این جمله بود. صدای خنده هامون بلند شد.
یادم افتاد لباسم و عوض نکردم.
جعبه رو هم روی میزم گذاشتم
از کمد لباسام یه شومیز چهار خونه رنگی رنگی برداشتم. شلوار لوله تفنگی سفیدم و هم گرفتم و رفتم تو اتاق مامان و لباسام و عوض کردم.
موهام و شونه کردم و بالای سرم بستم ؛با این حال بلندیش تا پایین کمرم می رسید. چون همه عطر و ادکلنام تو اتاق خودم بود با یکی از ادکلن های مامان دوش گرفتم و به اتاق خودم برگشتم.
محمد روی تختم نشسته بود وبالشتم و تو بغلش گرفته بود.
با دیدنم خندید و گفت:بوی شامپو میده
به حرفش خندیدم و کنارش نشستم.
داشت نگام میکرد که گفتم :وایی محمد نمیدونی امروز چقدر بدبختی کشیدم!
+چرا؟
سعی کردم اتفاق های امروز و به خاطر بیارم و قسمت هایی که به علیرضا رسولی ربط داشت و نگم.شروع کردم به تعریف کردن : یه جلسه غیبت کرده بودم واسه همین به مژگان گفتم جزوه اش و بده بنویسم.مژگانم بهم نگفته بود از همون جزوه امتحان داریم.امروز رفتم سر کلاس،همه آماده بودن واسه امتحان جز من.جواب چندتا سوال و با اطلاعات قبلی که داشتم نوشتم.یه سوال و شک داشتم هرچقدر که به این مژگان بی معرفت گفتم بهم تقلب بده نداد...
(البته به جاش علیرضا جواب اون سوال و بهم رسوند )
با لحن مهربونی گفت :فاطمه جان تقلب نکن هیچ وقت،حتی اگه نمرش برات خیلی مهم باشه هم نباید تقلب کنی.هر کی تو امتحاناش تقلب کنه و از تقلب مدرکی به دست بیاره و از این مدرک پولی به دست بیاره،اون پول حرامه .مگه شما نمیخوای خانوم دکتر شی؟اینهمه درس خوندی نصف راهت و رفتی مطمئن باش اگه تو یک امتحان که ازش اطلاعی نداشتی نمره کمی بگیری زیاد تاثیری نمیزاره.
با لبخند به چشماش زل زدم و گفتم :بله بله چشم
از جام بلند شدم و لپ تاب وخاموش کردم .داشتم کتاب هام و جمع میکردم که محمد هم بلند شد و روبه روی آینه ی میزم ایستاد. به شونه ی روی میز نگاه کرد و گفت: میتونم بردارم؟
_بله
همونطور که موها و محاسنش و شونه میزد گفت:راستی مامان چیکارت داشت؟
با یادآوری چهره ی مامان دوباره خندیدم و گفتم نمیدونم.
+بریم پیششون،تنهان
_الاناست که بابام بیاد
شونه رو سر جاش گذاشت که دوباره گوشیش زنگ خورد. رفتم پایین تو آشپزخونه. نگاهم و از مامانم گرفتم و ظرف هارو روی میز چیدم
یهو زد زیر خنده.برگشتم طرفش و با تعجب پرسیدم : چرا میخندی ؟
خندش بیشتر شد و گفت :هیچی دخترکم
اخم کردم و گفتم :مامان
+چیه خب؟
_چرا میخندی؟من خجالت میکشم اذیتم نکن دیگه!
با این حرفم شدت خندش بیشتر شد و گفت :ببخش عزیزم .دست خودم نیست .یاد خودم و پدرت افتادم خندم گرفت .حالا چرا سرخ شدی؟
با حرص گفتم :مامان
میخواست چیزی بگه که محمد اومد گفت : کمک نمیخواین ؟
با ورودش به آشپزخونه مامان خنده اش و خورد .صورتش از خنده قرمز شده بود .گفت :نه پسرم. فاطمه هست.
نگاهم و ازشون گرفتم و خودم و به چیدن میز مشغول کردم.
ظرف ها رو که چیدم. گوجه و خیار و کاهو رو از یخچال برداشتم که سالاد درست کنم.همون زمان صدای باز و بسته شدن در اومد و مامان گفت: بابات اومد. از آشپزخونه بیرون رفت.
محمد هم یخورده ایستاد و بعد از آشپزخونه بیرون رفت. دلم میخواست برخورد پدرم و باهاش ببینم.پشت سرش رفتم بیرون.مامان کت بابا رو آویزون کرد و به آشپزخونه برگشت.
محمد رفت سمت بابا و با خوشرویی سلام کرد.
بابا با دیدنش بر خلاف تصورم خیلی گرم لبخند زد و جوابش و داد.
بعد هم بغلش کرد و گفت:چطوری؟نبودی دلتنگت شدیم.
از شدت تعجب چشم هام چهارتا شد. برگشتم آشپزخونه و به درست کردن سالاد مشغول شدم.
مامان: فاطمه جان برای بابا و آقا محمد چای ببر. سالاد و من درست میکنم.
تو دو تا فنجون چای ریختم و با یه ظرف شکلات و قند براشون بردم.
سلام کردم که بابا گفت:سلام دخترم،خوبی؟
_قربونتون برم،خسته نباشین.
فنجون ها رو از سینی برداشتم و روی میز جلوشون گذاشتم
محمد:دست شما درد نکنه
لبخند زدم و دوباره برگشتم. ده دقیقه بعد ناهار آماده شده بود. مامان رفت و صداشون زد. تو دیس برنج پر کردم و روی میز گذاشتم.
بابا و محمد با خنده اومدن و روی صندلی ها نشستن. تو سکوت ناهارمون و خوردیم. بابا تشکر کرد و از صندلی بلند شد و رفت.چند دقیقه بعد محمدم تشکر کرد که مامان گفت:نوش جونت پسرم
برگشت سمت من و با لبخندگفت: دست شماهم درد نکنه
_نوش جان
از آشپزخونه بیرون رفت. یهو مامانم گفت: الهی قربونش برم،چقدر ماهه این پسر!
_مامان؟تو تا حالا اینجوری قربون صدقه ی من رفتی؟
مامان خندید و گفت:فاطمه شاید باورت نشه ولی اصلا فکر نمیکنم که محمد دومادمه،حس می کنم پسر خودمه.
اصلا از همون اولین باری که دیدمش مهرش به دلم افتاد.