🌷🕊
#آیتاللهحقشناس ( رحمة الله علیه) به افرادی که نمازهایشان #قضا ميشد میفرمودند: که سوره #یس و #زیارت_عاشورا بخوانيد تا قلبتون ازظلمات و تاریکی به نور #قرآن و زیارت عاشورا روشن و هدایت شود...
#نماز
#یاد_خدا
#زیارت_عاشورا
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
[ #انتخابات به سبک #شهدا ]
...معمولا در زمان انتخابات چشم دشمن به ما دوخته میشود که،
اولا چقدر از واجدین شرائط در انتخابات شرکت میکنند.
دوما آیا در انتخاب نامزدها دقت دارند و کاندیدای مورد نظر خود را میشناسند.
سوما چقدر به نظام و اصول نظام پایبند هستند.
🔸️انتخاب به سبک #شهدا، یعنی اگر از آسمان سنگ ببارد من سنگر اسلام را خالی نکنم.
انتخاب به سبک #شهدا یعنی با بوی شهدا حاضر شوم و با حضورم خاک بر دهان دشمنان بریزم.
انتخاب به سبک #شهدا یعنی ما مشکلات داریم اما ربط به دشمن ندارد که برای ما نسخه ی /من رای نمیدهم/ تجویز کند بلکه با حضور خود مشکلات را هم تدریجا حل میکنیم البته با نوع انتخاب.
🔸️این روزها بدان که در معرض آزمون الهی هستی و نکند که فرصت را از دست بدهی.
فرصت این آزمون هم یک روز بیش نیست و اگر ادای تکلیف نکنی قضا ندارد که بجا آوری.
🔸️اصلا به سبک شهدا، یعنی فرصت ها را نسوزانیم بلکه فرصت ساز شویم برای بهتر شدن وضعیت کشور خود.
🔸️دنیا نمی ارزد به ایستادن در مقابل ارزشهای الهی.
و یکی از ارزشهای الهی، حقی هست که از جانب خدا به ما داده اند.
این حق را به دشمن ندهیم که به حسرتش نیاَرزد.
#انتخاب_مردم
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️میخواهی به #امام_زمان برسی؟
⁉️ تو هم #نمازت را از ترس جهنم میخوانی؟
💠یه بار نمازت را به این نیت بخوان
🎙#استاد_پناهیان
#انتشار_صدقه_جاریه_است
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊
بشنویدسخنان #مادر_شهیده گرانقدر
#فائزه_رحیمی
درموردشرکت در #انتخابات
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_نود_ویڪم
صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.»
چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.»
بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»
سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.»
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_نود_ودوم
مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد.
عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند.
شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!»
خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’»
پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🕊
#شهدا_و_انتخابات
دعوت شهدا از مردم ایران، برای حضور پرشور در انتخابات
#انتخاب_مردم
#شهداوانتخابات
#انتخابات
#ایران_قوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
#سلام_امام_زمانم💚
مهدی جان ؛
راهیام کن به راهت ؛
که هر چه راه غیر مقصدت بروم
بیراهه است ....
"یابْنَ الصِّراطِ الْمُسْتَقيمِ"
#یافارسالحجازادرکنی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
آنچه روشن کند روزهای مرا،لبخندزیبای شماست.
✋سلام برشما همسنگران و دوستداران شهـــــداء 🍃
روزمان راباسلام وتوسل به شهدابیمه کنیم.
سلام برشهداییکه مردانه جنگیدندتاما امروز در آرامش وامنیت کامل زندگی کنیم.
امروزهرچی کارخیراز دستت برمیاد ازطرف رفیق شهیدمون ﴿#محمدعشایری﴾
برای امام زمانت انجام بده،
باشه؟؟
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷🕊
#شهید_محمد_عشایری
.
✨متولد سال ۱۳۴۱ شهرستان ساری.
از سال ۶۰ تا ۱۳۶۲ در فرودگاه مهرآباد مشغول خدمت شد.بعد از اون هم کارمند کمیته امداد و مدتی هم در شرکت گاز مشغول شد.بسیجی بود و انقلابی.روزی مخالفین نظام او را در منزلش به وسیله تخته ای که سر آن میخ داشت به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادند .
شهیدعشایری بعنوان بسیجی به جبهه رفت و چندین مرحله مجروح شد.بالاخره محمد در ۴خرداد۱۳۶۷درشلمچه بشهادت رسید و ۶ سال بعد پیکرش بازگشت.
.
⏰ چند دقیقه قبل شهادتش به همسنگرش گفت : من بيست دقیقه دیگر شهید می شم.گفتم از کجا میدونی گفت :در عالم رویا نصف لیوان شربتی را به من دادند و نوشیدم و گفتند نصف دیگر را بیست دقیقه دیگر به تو می دهیم. من به ساعت خود نگاه کردم پس از آن مشغول به کارهای مان در سنگر بودیم که ناگهان خمپاره ای آمد و دود و گرد و خاک به هوا برخاست. پس از آن دیدم او به شهادت رسید . گویا آن خمپاره ماموریتش به شهادت رساندن او بود .
🍃یادش گرامی ونامش جاودان
🍃دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهیدوالامقام هدیه می کنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#درودورحمتخداوندبرپدرومادراینشهیدبزرگوار
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌺آمدی نازترین یاس معطر باشی
در دل خسته ی ما عاطفه پرور باشی
🌺آمدی چند بهاری گل اکبر باشی
نفسی هم شده همبازی اصغر باشی
🌹 میلاد حضرت رقیه سلام الله علیها را به پیشگاه امام زمان (عج) و شیعیان تبریک عرض می نماییم.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
📌 شهید اسدالله حبیبی: در انتخابات با هوشیاری تمام به تقویت اسلام بپردازید
🇮🇷 شهید اسدالله حبیبی : هر کس به اندازه توانـایی خویـش احسـاس مسئولیت کند. در #انتخابات با هوشیاری تمام به تقویت اسلام بپردازید.
مبادا بگویید چیزها گران شده یا اجناس کم است و هی نگویید انقلاب برای ما چه کرده؛ بگویید ما به عنوان یک شیعه امام زمان(عج) چه کاری برای انقلاب و امام زمان(عج) کردهایم.
#شهید_اسدالله_حبیبی
#ایران_قوی
#انتخابات
#انتخاب_مردم
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🔴🔷امام زمان (عج):
✍خدایا، توفيق بندگی و دوری از گناه و نيت پاک، شناخت حرام را به ما عطا فرما، و با هدايت و استقامت در راهت گراميمان بدار .
📚 المصباح للکفعمی، ص ۲۸۱
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_نود_وسوم
بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.
#فصل_یازدهم
حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.»
این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_نود_وچهارم
#فصل_یازدهم
پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.»
بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.»
گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.»
گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟»
گفت: «تو هم بیا برویم.»
جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.»
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟