🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌱تشـرفات... در این اثناء حجاب برداشته شد و پرده بالا رفت و ما داخل مجلس خلیفه شدیم. وقتی چشم خلیفه
🌱تشـرفات...
ناگاه دیدم آن حیوان ها دست ها را بلند کردند و مولایم را گرفتند و آهسته به زمین گذاشتند و مثل بندگان با ادب و احترام به عقب رفتند، یکی از آن شیر ها به سخن آمد و به وحدانیت خدا و رسالت حضرت نبی اکرم صلیاللهعلیهوآله و امامت علی علیه السلام و سایر ائمه اطهار علیهم السلام تا خود ایشان شهادت داد و عرض کرد: یابن رسولالله! شکایتی دارم آیا اجازه میدهید شکایتم را عرض کنم؟ حضرت او را اذن دادند.
عرض کرد: من شیر پیری هستم و این دو شیری که همراه من میباشند جوانند. وقتی طعمهای نزد ما میآورند اینها مراعات حال مرا نمیکنند و آن طعمه را میخورند و مرا گرسنه نگه میدارند. حضرت فرمودند: مکافاتشان این است که آنها مثل تو پیر و تو مثل آنها جوان شوی. تا حضرت این کلام را فرمودند فورا آن شیر پیر، جوان و آن دو شیر جوان پیر شدند. حاضران مجلس خلیفه این معجزات و خوارق عادات را که از آن جان جهان و امام عالمین مشاهده نمودند همگی بی اختیار تکبیر گفتند.
معتمد ترسید. نزدیکانش هم خیلی وحشت کردند و رنگهایشان پرید، لذا همان لحظه به من دستور داد آن سرور را نزد پدر بزرگوارشان حضرت امام عسکری علیه السلام برگردانم. هنگامی که ایشان را نزد پدر بزرگوارشان آوردم و ماجرا را عرض کردم. حضرت عسکری علیه السلام مسرور شدند و فرمودند: میوه دلشان را به سرداب برگردانم. من هم امتثال امر کردم و آقا را به سرداب برگرداندم.
📚عبقری الحسان ج١ ص١٠٨
📚ملاقات با امام زمان در کربلا ص١۵٧
#تشرفات
#قسمت_پایانی
#امام_زمان♥
【@emamzaman】
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌱تشـرفات... ناگاه دیدم آن حیوان ها دست ها را بلند کردند و مولایم را گرفتند و آهسته به زمین گذاشتند
🌱تشـرفات...
عالم جلیل القدر شیخ علی رشتی از شاگردان شیخ انصاری نقل فرمود:
یکبار برای زیارت حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام از نجف به کربلا مشرف شدم. در مراجعت می خواستم از راه رودخانه فرات برگردم، لذا در کشتی کوچکی که بین کربلا وطویریج رفت و آمد می کرد نشستم. مسافران کشتی همه اهل حله بودند و می خواستند تا طویریج بیایند و از آنجا که راه حله و نجف از هم جدا میشود، به شهرستان بروند.
آن جماعت مشغول لهو ولعب ومزاح بودند جز یک نفر که همراهشان بود، او نه می خندید و نه مزاح می کرد و در این کارها خود را داخل نمی کرد و آثار وقار و بزرگواری از او ظاهر بود. رفقایش به مذهب او ایراد می گرفتند و عیبجویی می کردند، در عین حال در خورد وخوراک با هم شریک بودند. من خیلی تعجب کردم ولی موقعیتی نبود که از اودر این باره سوال کنم، تا به جایی رسیدیم که بدلیل کمی آب رودخانه ما را از کشتی بیرون کردند که کشتی به گل ننشیند. ما هم کنار نهر راه می رفتیم.
اتفاقا در بین راه نزدیک آن شخص بودم، لذا از او پرسیدم: چرا خودت را از رفقا و دوستانت کنار میکشی و آنها به مذهب توایراد می گیرند؟ گفت: اینها خویشان و بستگان من هستند که همگی از اهل سنت هستند و پدرم نیز سنی بود ولی مادرم مؤمنه و شیعه است. من هم قبلا مثل آنها سنی بودم اما به برکت حضرت صاحب الزمان علیه السلام شیعه شدم. گفتم: چطور شد که شیعه شدی؟! گفت:...
#تشرفات
#قسمت_اول
#امام_زمان♥
【@emamzaman】
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌱تشـرفات... عالم جلیل القدر شیخ علی رشتی از شاگردان شیخ انصاری نقل فرمود: یکبار برای زیارت حضرت ابی
🌱تشـرفات...
گفت: اسم من یاقوت و شغلم فروختن روغن در کنار «پل حله» است. چند سال قبل یکبار برای خریدن روغن از بادیه نشینان عرب، به اطراف و نواحی حله رفتم. چند منزلی که دور شدم با عده ای از آنها برخورد کردم و آنچه روغن می خواستم خریدم و به همراه جمعی از اهل حله برگشتم. در یکی از منازل که فرود آمدیم خوابیدم، وقتی بیدار شدم هیچکس از آنها را ندیدم و همه رفته بودند. راه ما در صحرای بی آب و علفی بود که درندگان زیادی داشت و در آن صحرا تا چند فرسخ هیچ آبادی و دهی نبود. برخاستم و روغنها را بار کردم و به دنبال قافله براه افتادم، مقداری که رفتم راه را گم کردم و سرگردان شدم و ترس زیادی از درندگان و دزد و عطش به من دست داد.
لذا همان جا به خلفا و بزرگان اهل سنت استغاثه کردم و آنها را نزد خداوند شفیع قرار دادم و تضرع نمودم، اما هیچ فرجی حاصل نشد. ناگهان با خودم گفتم: من از مادرم می شنیدم که می گفت: ما امام زنده ای داریم که کنیه اش «اباصالح» است و گمشدگان را به راه می رساند و به فریاد درماندگان می رسد و ضعیفان را یاری می کند. با خدا عهد کردم که من به او استغاثه میکنم، اگر مرا نجات داد به دین مادرم در می آیم و همان جا اورا صدا کردم و به حضرتش استغاثه نمودم.
ناگهان کسی را دیدم که با من راه میرود و بر سرش عمامه سبزی است. او مسیر را به من نشان داد و دستور داد به دین مادرم در آیم و جملات دیگری هم فرمود. بعد هم اضافه فرمود: بزودی به روستایی که اهل آن همه شیعه اند می رسی. گفتم: یا سیدی تا آن قریه با من نمی آیید؟ فرمودند: نه زیرا الان هزار نفر در اطراف شهرها به من استغاثه کرده اند و باید همه آنها را نجات دهم.
و از نظرم غایب گردید.
#تشرفات
#قسمت_دوم
#امام_زمان♥
【@emamzaman】
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌱تشـرفات... گفت: اسم من یاقوت و شغلم فروختن روغن در کنار «پل حله» است. چند سال قبل یکبار برای خریدن
🌱تشـرفات...
من هم راه افتادم و هنوز خیلی نرفته بودم که به آن قریه رسیدم در حالیکه فاصله تا آنجا خیلی زیاد بود و حتی رفقایم روز بعد به من رسیدند. وقتی به خانه برگشتم به حضور آقا سید مهدی قزوینی رسیدم و قضیه را برای ایشان نقل کردم و مسائل دینم را از او آموختم. بعد هم پرسیدم: آیا راهی هست که بشود بار دیگر آن حضرت را ملاقات کنم؟! ایشان فرمود: چهل شب جمعه به زیارت حضرت آبی عبدالله الحسین برو. تصمیم گرفتم این کار را بکنم و مشغول انجام دادن آن شدم. هر هفته شبهای جمعه از حله برای زیارت امام حسین علیه السلام به کربلا می رفتم تا اینکه فقط یک شب باقی ماند.
روز پنجشنبه ای بود که از حله به کربلا رفتم، وقتی به دروازه شهر رسیدم دیدم سربازها و نیروهای دولتی با کمال سختی از کسانی که می خواهند وارد شهر شوند درخواست مجوز عبور می کنند و من نه مجوز داشتم نه قیمت آن را. متحیر مانده بودم. مردم هم دم دروازه ایستاده بودند و همدیگر را فشار می دادند تا شاید راهی باز شود. من از شلوغی استفاده کردم و خواستم خودم را از لابلای آنها رد کنم، اما نشد.
در این حال صاحب خودم حضرت صاحب الامر علیه السلام را داخل شهر و پشت دروازه دیدم که در لباس طلاب عجم بودند و عمامه سفیدی بر سر داشتند. تا آنجناب را دیدم به ایشان استغاثه کردم. همان لحظه مولا بیرون آمدند و دست مرا گرفتند و داخل دروازه کردند و هیچکس مرا ندید. وقتی داخل شدم دیگر آن مولای عزیز را ندیدم.
📗ملاقات با امام زمان در کربلا ص ۳۶
#تشرفات
#قسمت_پایانی
#امام_زمان♥
【@emamzaman】
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌱تشـرفات... من هم راه افتادم و هنوز خیلی نرفته بودم که به آن قریه رسیدم در حالیکه فاصله تا آنجا خیل
🌱تشرفات...
مرحوم حاج شیخ حسنعلى نخودكى مى فرمودند: (براى مسأله یك سال تمام به عبادت و ریاضت مشغول شدم و درخواست من این بود كه شرفیاب حضور حضرت ولى عصر ارواحنافداه شوم و سرمایه اى از آن حضرت بگیرم. پس از یك سال، شبى به من الهام شد كه فردا در بازار خربزه فروشان اصفهان اجازه ملاقات داده شده است. در اصفهان بازارچه اى بود كه تمام دكّانهاى اطراف آن خربزه فروشى بود و بعضى هم كه دكّان نداشتند خربزه را قطعه قطعه مى كردند ودر طبقى مى گذاشتند و خرده فروشى مى كردند. فرداى آن شب پس از غسل كردن ولباس تمیز پوشیدن با حالت ادب، روانه بازار شدم. وقتى داخل بازار شدم از یك طرف حركت مى كردم و اشخاص را زیر نظر مى گرفتم ناگاه دیدم آن دُرّ یگانه عالم امكان، در كنار یكى از این كسبه فقیر كه طبق خربزه فروشى دارد نزول اجلال فرموده است.
مۆدّب جلو رفتم و سلام عرض كردم. جواب فرمودند و با نگاه چشم فرمودند: چه مى خواهى؟ عرض كردم: استدعاى سرمایه اى دارم. آن حضرت خواستند جندك (پول خرد آن زمان) به من عنایت كنند. من عرض كردم: براى سرمایه مى خواهم. پس از پرداخت آن خوددارى فرمودند و مرا مرخّص كردند. وقتى به حال طبیعى آمدم فهمیدم كه هنوز قابل نیستم. لذا یك سال دیگر به عبادت و ریاضت به منظور رسیدن به مقصود مشغول شدم. پس از آن روز گاهى به دیدن آن مرد عامى خربزه فروش مى رفتم و گاهى به او كمك مى كردم. روزى از او پرسیدم: آن آقا كه فلان روز این جا نشسته بودند چه كسى هستند؟
گفت: او را نمى شناسم، مرد بسیار خوبى است گاهگاهى این جا مى آید و كنار من مى نشیند و با من دوست شده است. بعضى از اوقات كه وضع مالى من خوب نیست به من كمك مى كند. سال دوّم تمام شد باز به من اجازه ملاقات در همان محلّ عنایت فرمودند. در این دفعه آدرس را مى دانستم، مستقیماً به كنار طبق آن مرد رفتم و دیدم حضرت روى كرسى كوچكى نزول اجلال فرموده است. سلام عرض كردم. جواب مرحمت فرمودند و باز همان چند جندك را مرحمت فرمودند و من گرفته سپاسگزارى كردم و مرخّص شدم. با آن چند جندك مقدارى پایه مهر خریدم و در كیسه اى ریختم و چون فنّ مهر كنى را بلد بودم هر چند وقت، كنار بازار مى نشستم و چند عدد مهر براى مشتریها مى كندم، البته بقدر حدّاقلى كه به آن قناعت مى شود، و از آن كیسه كه در جیبم بود پایه مهر بر مى داشتم بدون آنكه به شماره آنها توجّه كنم. سالهاى سال كار من موقع اضطرار استفاده از آن پایه مهرها بود وتمام نمى شد ودر حقیقت در سر سفره احسان آن بزرگوار مهمان بود.
📚ملاقات علماء بزرگ اسلام با امام زمان ارواحنافداه
#تشرفات
#امام_زمان♥
【@emamzaman】
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌱تشرفات... مرحوم حاج شیخ حسنعلى نخودكى مى فرمودند: (براى مسأله یك سال تمام به عبادت و ریاضت مشغول ش
🌱تشـرفات...
سيّد صالح سيّد احمد بن سيد هاشم نقل کرده است: در سال هزار و دويست و هشتاد به قصد حجّ بيت اللّه الحرام از دار المرز رشت، به تبريز آمدم، و در خانه حاج صفر على تاجر معروف تبريزى منزل كردم چون قافله نبود سرگردان ماندم، تا حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى قافله اى را جهت رفتن به «طرابوزن» حركت داد، به تنهايى از او مركبى را كرايه نمودم و حركت كردم. وقتى به منزل اول رسيديم، سه نفر ديگر به تشويق حاج صفر على به من ملحق شدند.
حاج ملاّ باقر تبريزى، كه به نيابت از جانب ديگران حج انجام میداد، و نزد علما معروف بود، و حاج سيد حسين تاجر تبريزى، و مردى به نام حاج على، كه كارش خدمت به افراد بود، به اتفاق روانه شديم تا به «ارزنة الروم» رسيديم، و از آنجا عازم «طرابوزن» شديم، در يكى از منازل بين اين دو شهر، حاجى جبّار جلودار نزد ما آمد و گفت: اين منزل كه در پيش داريم بس ترسناك است، زودتر بار كنيد كه همراه قافله باشيد،
چون در ساير منازل غالبا با رعايت مقدارى فاصله، به دنبال قافله حركت میكرديم، ما هم حدود دو ساعت و نيم، يا سه ساعت به صبح مانده به اتّفاق قافله حركت كرديم، به اندازه نيم يا سه ربع فرسخ از محل حركت دور شده بوديم، كه هوا تاريك شد، و به طورى برف گرفت، كه دوستان هر كدام سر خود را پوشانده به سرعت راندند، من هرچه تلاش كردم با آنها بروم ممكن نشد تا آنكه آنها رفتند و من تنها شدم.
#تشرفات
#قسمت_اول
#امام_زمان♥
【@emamzaman】
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌱تشـرفات... سيّد صالح سيّد احمد بن سيد هاشم نقل کرده است: در سال هزار و دويست و هشتاد به قصد حجّ بي
🌱تشـرفات...
پس از تأمّل و تفكّر، بنا را بر اين گذاشتم كه در همين وضع بمانم، تا سپيده طلوع كند، سپس به همان محلى كه از آنجا حركت كرديم بازگردم، و از آنجا چند نفر نگهبان همراه خود برداشته، به قافله ملحق شوم، در آن حال در برابر خود باغى ديدم، و در آن باغ باغبانى بيل به دست به درختان بيل میزد كه برفش بريزد، به طرف من آمد، به اندازه فاصله كمى ايستاد و فرمود: كيستى؟ عرض كردم: دوستان رفتند، و من جا مانده ام، اطلاعى از جاده ندارم، مسير را گم كرده ام،
به زبان فارسى فرمود: نافله بخوان تا راه پيدا كنی من مشغول نافله شدم، پس از فراغت از تهجّد، دوباره آمد و فرمود: نرفتى، گفتم: و اللّه راه را نمیدانم، فرمود: جامعه بخوان، من جامعه را حفظ نداشتم، و تاكنون هم حفظ ندارم، با آنكه مكرّر به زيارت عتبات مشرّف شده ام، از جاى برخاستم و تمام زيارت جامعه را از حفظ خواندم، باز نمايان شد و فرمود: نرفتى، هنوز هستى؟ بى اختيار گريستم و گفتم: هستم راه را نمیدانم، فرمود: عاشورا بخوان، و عاشورا را نيز از حفظ نداشتم، و تاكنون نيز ندارم،
پس برخاستم و از حفظ مشغول زيارت عاشورا شدم، تا آنكه تمام لعن و سلام و دعاى علقمه را خواندم، ديدم باز آمد و فرمود: نرفتى، هستى؟ گفتم: نه تا صبح هستم، فرمود: من اكنون تو را به قافله می رسانم، رفت بر الاغى سوار شد، و بيل خود را به دوش گرفت، و فرمود: رديف من بر الاغ سوار شو.
#تشرفات
#قسمت_دوم
#امام_زمان♥
【@emamzaman】
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌱تشـرفات... پس از تأمّل و تفكّر، بنا را بر اين گذاشتم كه در همين وضع بمانم، تا سپيده طلوع كند، سپس
🌱تشـرفات...
سوار شدم، آنگاه عنان اسب خود را كشيدم، مقاومت كرد، و حركت نكرد، فرمود عنان اسب را به من بده، دادم، پس بيل را به دوش چپ گذاشت، و عنان اسب را به دست راست گرفت، و به راه افتاد، اسب در نهايت تمكين متابعت كرد، آنگاه دست خود را بر زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمى خوانيد؟ سه مرتبه فرمود: «نافله، نافله، نافله»
و باز فرمود: شما چرا عاشورا نمیخوانيد؟ سه مرتبه فرمود: «عاشورا، عاشورا، عاشورا» و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمیخوانيد؟ «جامعه، جامعه، جامعه» و در هنگامى طى مسافت دايره وار راه را پيمود، يك مرتبه برگشت و فرمود: اينانند دوستان شما، كه در كنار نهر آبى فرود آمده، مشغول وضو براى نماز صبح هستند! من از الاغ پياده شدم، كه سوار مركب خود شوم ولى نتوانستم،
پس آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو برد، و مرا بر مركب نشاند، و سر اسب را به جانب دوستان بازگرداند، من در آن حال به اين خيال افتادم كه اين شخص كيست كه با من به زبان فارسى حرف زد؟ و حال آنكه در آن حدود زبانی جز تركى و غالبا مذهبى جز مذهب عيسوى نبود، و او چگونه به اين سرعت مرا به دوستانم رساند؟ ! پس به پشت سر خود نظر كردم، كسى را نديدم، و از او اثرى نيافتم، آنگاه به دوستان خود ملحق شدم.
📗نجم الثاقب
#تشرفات
#قسمت_پایانی
#امام_زمان♥
【@emamzaman】
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌱تشـرفات... سوار شدم، آنگاه عنان اسب خود را كشيدم، مقاومت كرد، و حركت نكرد، فرمود عنان اسب را به من
🌱تشـرفات...
سید جلیل آقا سید حسن شوشتری فرمود: از نجف اشرف به زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام مشرف شدم. در مراجعت بهیچ وجه توشه راه و مرکب سواری نداشتم. تقریبا دو فلوس(واحدی از پول عراق) داشتم، با آن خرما خریدم و خوردم و روانه شدم. در اثنا راه تشنگی مرا از پای در آورد، لذا برای رسیدن به رودخانه، به سمت چپ جاده پیچیدم.
پس از آن که قدری راه رفتم به جایی رسیدم، ناگهان دیدم سفره بسته ای در یک بلندی گذاشته شده است، گمان کردم کسی باید در اینجا باشد. آب خوردم، ولی بعد هرچه تفحص کردم هیچکس را نیافتم و اثر آمدن کسی را هم در آنجا ندیدم. فهمیدم آن سفره برای من گذاشته شده است، آن را باز کردم، دو قرص نان و یک مرغ بریان در آن بود. همه را خوردم و باز به راه افتادم. شب در کاروانسرای بین راه بیتوته کردم و دوباره صبح پیاده براه افتادم. در نیمه راه گرسنگی سخت مرا اذیت می کرد.
ناگاه دیدم اسب سواری بصورت یکی از اعراب بادیه از بین راه قطع مسافت می کند، وقتی به من رسید فرمود: سفره را از روی اسب باز کن و غذا بخور. سفره اش را باز کردم و غذا خوردم تا سیر شدم. فرمود: آیا آب می خواهی؟ عرض کردم: منت بگذارید و مرحمت کنید. ناگاه دیدم اسب تاخت و رفت، وقتی برگشت ظرف آب خوشگواری بدون اینکه از کسی بگیرد یا از جایی بردارد به من عطا فرمود... سید حسن شوشتری (صاحب قضیه) تا این قسمت از حکایت خود را نقل کردند ولی دیگر از گفتن بقیه آن خودداری نمودند.
📗عبقری الحسان ج ۱ ص ۳۱۹
#تشرفات
#امام_زمان♥
【@emamzaman】
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌱تشـرفات... سید جلیل آقا سید حسن شوشتری فرمود: از نجف اشرف به زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام مشرف
🌱تشـرفات...
مرحوم حجة الاسلام آقای شیخ علی کاشانی فریدةالاسلام» می گوید:
یک شب در اطاق پذیرائی مرحوم آیت الله کوهستانی در کوهستان مشغول نماز مغرب شدم، دیدم حضرت بقیّة الله ارواحنا فداه تشریف آوردند و در گوشه اطاق پشت به قبله به نحوی که من در نماز صورت مبارکشان را می دیدم نشسته اند.
من با خودم فکر کردم که اگر نماز را بشکنم و عرض ادب به محضر مقدّسشان بکنم شاید از این عمل من، خوششان نیاید و قبل از آنکه متوجّه ایشان بشوم تشریف ببرند، پس چه بهتر نمازم را نشکنم که اگر اراده فرموده باشند من با ایشان حرف بزنم، تا بعد از نماز صبر می فرمایند.
نماز را خواندم. در بین نماز بعضی از جملات را حضرت با من می گفتند مخصوصاً جمله «یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالْآخِرَة اِرْحَمْ مَنْ لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالْآخِرَة» را که در سجده آخر چون با حال بهتری می خواندم امام هم آن را مکرّر با توجّه و حال بیشتری اداء می فرمودند ولی به مجرّدی که می خواستم سلام نماز را بدهم حضرت ولیّ عصر ارواحنافداه رفتند.
📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه
#تشرفات
#امام_زمان♥
【@emamzaman】
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌱تشـرفات... مرحوم حجة الاسلام آقای شیخ علی کاشانی فریدةالاسلام» می گوید: یک شب در اطاق پذیرائی مرح
🌱تشـرفات...
شهید هاشمی نژاد می گوید: شبی مرحوم استادم «شیخ علی کاشانی فریدةالاسلام» در ایوان اطاق فوقانی که در قم برای زندگی اجاره کرده بودیم، رو به حیاط منزل ایستاده بود و حضرت بقیّةالله ارواحنا فداه را با زیارت آل یس زیارت می کرد وبا آن حضرت مناجات می نمود. من هم در کنار او منقل آتش را برای کُرسی درست می کردم، یعنی آتش را باد می زدم تا برای زیر کرسی آماده شود. ناگهان دیدم مرحوم استاد تکانی خورد وحال توجّه اش، بیشتر شد وگریه اش شدّت کرد.
من سرم را بالا کردم تا ببینم چه خبر است، با کمال تعجّب دیدم: حضرت بقیّةالله ارواحنافداه در میان زمین و آسمان مقابل استادم ایستاده و به او تبسّم می کند و من در آن تاریکی شب، تمام خصوصیّات قیافه وحتّی رنگ لباس آن حضرت را می دیدم. سپس سرم را پائین انداختم باز دو مرتبه وقتی سرم را بالا کردم آن حضرت را با همان قیافه وهمان خصوصیّات دیدم. بالأخره چند بار این عمل تکرار شد و در هر مرتبه جمال مقدّس آن حضرت را مشاهده می کردم، تا آنکه در مرتبه آخر که سرم را پائین انداختم متوجّه شدم که استادم آرام گرفت.
وقتی سرم را بالا کردم و به طرف آن حضرت نگاه نمودم دیگر آن آقا را ندیدم معلوم شد که مناجات استادم با رفتن آن حضرت تمام شده است. وقتی من واستادم پس از این جریان در میان اطاق، زیر کرسی نشسته بودیم، استادم به گمان آنکه من چیزی ندیده ام می خواست موضوع را از من کتمان کنند. من ابتداء به او گفتم: استاد! شما آقا را به چه لباسی می دیدید؟ او با تعجّب از من سؤال کرد وگفت: مگر تو آن حضرت را دیدی؟! گفتم: بلی! با لباس راه راه و عمّامه ای سبز و قیافه ای جذّاب که خالی در کنار صورت داشت و خلاصه آنچه از خصوصیّات در آن حضرت دیده بودم به او گفتم و او مرا تصدیق کرد وتشویق نمود و خوشحال شد که من لیاقت ملاقات با آن امام معصوم را پیدا کرده ام.
📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه
#تشرفات
#امام_زمان♥
【@emamzaman】
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌱تشـرفات... شهید هاشمی نژاد می گوید: شبی مرحوم استادم «شیخ علی کاشانی فریدةالاسلام» در ایوان اطاق ف
🌱تشـرفات...
مرحوم حاج آقا محقق چنین بیان فرمود: روزی در ایام سفر به کربلا، به هنگام تشرف به حرم امام حسین علیهالسلام، ملتمسانه از آن حضرت فقط تقاضای دیدار امام زمان روحی فداه را نمودم. در همان لحظه ناگهان متوجه شدم که به محازات قبر حضرت علی اکبر علیهالسلام مردی بلندقامت، در حالیکه چفیهای عربی بر سر دارد، نشسته است، درحالیکه مردی دیگر با فاصله نیم قدم به احترام در کنارش حضور دارد. در اولین نگاه بر چهره زیبا و پر هیبت آن مرد متوجه شدم که او کسی جز وجود مبارک امام زمان روحی فداه نیست.
از این جهت برای بوسیدن و در آغوش گرفتن ایشان، قصد کردم به جلو حرکت کنم، ولی در کمال تعجب دیدم که قدرت کوچکترین حرکتی را ندارم. پس به ناچار دقایقی چند به دیدار حضرتش ایستادم. در همان لحظه به دلیل رد شدن بسیاری از زائرین حرم امام حسین علیهالسلام از کنار آن حضرت، بذهنم خطور کرد که آیا تنها من توفیق دیدن حضرت ولیعصر روحی فداه را دارم یا آنکه دیگران نیز آن حضرت را دیده، ولی نمیشناسند.
از این جهت از فردی که در کنارم ایستاده بود، پرسیدم: آیا شما چنین آقایی را با این مشخصات در حرم میبینید؟ با نگاه متعجبانه و منفی آن مرد دریافتم که تنها منم که توفیق دیدارش را یافتهام، پس با عشق فراوان بر او حریصانه مینگریستم، تا شاید غم سالها دوری را با لحظاتی شیرین جبران نمایم. پس از مدتی آن حضرت با همراهی یارشان از جای برخاسته و از حرم خارج شدند، در همان لحظه قدرت حرکت خویش را بازیافتم، پس به دنبالشان دویدم، ولی اثری از آنان نیافتم.
📗نقل از کتاب تشرفیافتگان
#تشرفات
#امام_زمان♥
【@emamzaman】