❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#داستان_آموزنده
📜حکایتی آموزنده
در زمان میرزای شیرازی، طلبه ای بالباس کهنه بر درخانه اش آمد و گفت میرزا را کاردارم
مردم گفتند میرزا بر مجتهدین وقت ندارد آن موقع تو آمده ای و میگویی میرزا را کار دارم؟
گفت عیبی ندارد من میروم اما به میرزا بگویید فلانی آمده بود.
خبر به میرزای شیرازی رسید
ناگهان میرزا سرو پای برهنه دوید و طلبه را درآغوش گرفت
دفتردار میرزا تعجب کرد، آن طلبه رفت.
میرزا گفت:
دوست داشتم ثواب این همه مجتهد که تربیت کردم برای این طلبه باشد و ارزش یک کارش را به من بدهد.
گفتند میرزا کار این طلبه مگر چه بوده ؟
میرزا گفت:
این طلبه به یکی از دهات های سنی نشین رفت و گفت بچه هایتان را بیاورید قرآن یاد می دهم بدون پول
سنی ها گفتند خوب است بدون پول است
این طلبه از اول که قرآن یاد این بچه ها می داد
بذر محبت امیرالمؤمنین را دردل این بچه ها کاشت
این ها بزرگ که شدند شیعه شدند و پدرانشان را از مذهب باطل به مذهب حق راهنمایی کردند
دیری نگذشت که این دهات تماما شیعه شد.
این طلبه ۱۵سال شب ها بردر خانه ها می رفت و یواشکی نانی که ان ها بیرون می انداختند را می خورد.
۱۵سال اینگونه زحمت کشید تا توانست یک روستا را شیعه کند.
------------------------
📚منبع: "مصباح الهدی/۲۶۸ - حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی مدظله العالی"
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 طعم شیرین خیال
🔻با این کار همین حالا میتوانید از بهشت لذت ببرید!
➕خاطره آقا داماد از شب عروسی
#تصویری
#پناهیان_استاد
@EmamZaman
💖💖💖
💖💖
💖
#تشرفات_به_محضر_امام_زمان (عج)
#تشرف_مرحوم_آیت_الله_حق_شناس
یكی از شاگردان و دوستان نزدیک فقیه عارف حضرت آیت الله حاج میرزاعبدالكریم حق شناس در گفتوگوی تلفنی خبرنگار لبیک با ایشان، خاطرهای ناگفته و درسآموز را از آن عالم ربانی بیان كرد كه در ذیل از نظرتان میگذرد:
🌸شاگرد آیت الله حق شناس گفت:
مرحوم حاج آقا (آیت الله حقشناس) هنگامی كه میخواستند به مكه مشرف شوند در فرودگاه مهرآباد از پرواز جا ماندند و مجبور شدند برای پرواز بعدی، به صورت تنها اعزام شوند.
ایشان پس از پیاده شدن از هواپیما در عربستان (مكه) به دلیل اینكه كسی ایشان را نمیشناخت و كاروان خود را نیز گم كرده بود و ایشان نیز نمیدانست كه محل اسكان كاروان و همراهان كجاست سوار بر تاكسی میشوند و راننده تاكسی نیز ایشان را در كنار یک كاروانی پیاده میكند و در طی این مسیر برخورد احترام آمیزی نیز با ایشان صورت نمیگیرد.
حتی آن كاروان جایی مثل انباری كه پیاز، سیب زمینی و.. در آن مكان بود را در اختیار آیت الله حقشناس قرار میدهد و میگویند شما زائر ما نیستی.
آیت الله حقشناس كه به دلیل كهولت سن و وضعیت جسمانی از یک طرف و برخورد نامناسب افراد با ایشان “مضطر ” شده بودند، در همان مكان (انباری هتل) به وجود مقدس صاحب الزمان (عج) توسل پیدا میكنند.
آیت الله حقشناس میگوید: تا به حضرت حجت(عج) توسل پیدا كردم، آقا(عج) تشریف آوردند، بلند شدم، تمام قد ایستادم، ایشان به من لبخندی زدند و ۱۵ دقیقه آقا امام زمان را نگه داشتم و خدمتشان گزارش دادم كه من از پرواز جاماندم، راه را گم كردم و…با من بدرفتاری كردند به من این چیزها را گفتند و میگویند تو از ما نیستی ….، حضرت(عج) در طول این مدت كه به ایشان گزارش میدادم و درد و دل میگفتم تمام عرایض بنده را میشنیدند، پس از پایان عرایضم، حضرت حجت تشریف بردند، با رفتن امام زمان، ناگهان درب انباری باز شد و سركنسول ایران در جده وارد شد و گفت كه شما كجا بودید و ما دنبال شما بسیار گشتیم و…
سپس شاگرد آیت الله حق شناس پس از بیان این خاطره به نقل از آیت الله حقشناس ادامه داد: این در حالی بود كه هیچ كس نمیدانست آیت الله حقشناس كجا هستند سپس با عزت و احترام فراوان با ایشان برخورد میشود و همه امكانات مهیا میشود.
آیت الله حقشناس پس از بیان این خاطره میفرمودند: هر شخص مضطری در هر مكانی كه باشد به حضرت بقیه الله متوسل شود، خود حضرت تشریف میآورند.
📚باشگاه خبرنگاران
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💖
💖💖
💖💖💖
🌺🌸🌺🌸🌺
🌸🌺🌸🌺
🌺🌸🌺
🌸🌺
🌺
#شهیدان
🌹 #شهید_سید_اسماعیل_سیرت_نیا 🌹
🌸#خواستگارى_حضرت_مادر_س_از_من....
🌷جلسه اولى كه اومدن خونمون خواستــگارى بهم گفت: تنها نیومدم.... مادرم حضرت (زهرا سلام الله علیها) همرام اومدن.
🌸من از كل اون جلسه فقط همين يه جمله شو يادمه. وقتی رفتن، من فقط گريه مى كردم.
🌷مادرم نگرانم بود و مدام می پرسید: مگه چی بهت گفت که اینجوری گریه مى كنى؟!
🌸گفتم: یادم نیســـت چی گفت! فقط یادمه که گفت: با مادرش حضرت زهـرا (س) اومده خواستگارى.
جوابم مثبــــــتِ.
تا اینو گفتم؛ خونوادمـــم زدن زیر گريه....
🌷من اون شب واقعاً حضور حضرت زهرا (سلام الله عليها) رو حس مى كردم....
🌷مدام ذکــــر بی بی رو لباش بود. مداح نبود ولی همیشه وسط هیئـت روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) مى خوند.
🌸 ارادت قلبی سیّــد به حضرت باعث شد تا سرانجام مثل مادر پهلو شکسته ش با اصابت ترکش به پهلو به شهادت برسه.
🌸راوى: همسر #شهيد_سيد_اسماعيل_سیرت_نیا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#دوست_شهید_من
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌸
🌹🌸
🌸🌹🌸
🌹🌸🌹🌸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌹 از هر گناهی بزرگتر؛
پس از شرک هیچ گناهی بزرگتر از #یأس نیست زیرا هر گناهی که از شخص سر میزند تا وقتی که مأیوس نباشد ممکن است در صدد توبه برآمده و با استغفار آمرزیده شود ولی شخص مأیوس آمرزیده شدنی نیست زیرا امیدی به آمرزش و مغفرت خدا ندارد تا توبه نماید.
از این گذشته یأس سبب جرأت بر جمیع گناهان میگردد چون میگویدمن که معذّب خواهم بود چرا خودم را از شهوت دنیا محروم نمایم؟
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
هدایت شده از 🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌹یابن الحسن...
روزِ ما و شبِ ما،خوردْ گره با خال لبت..🌸
صبح باذکر سلام..شب با دعای فرجت..🌺
به رسم هرشب..ورق میزنیم برگی از دفتر انتظار را:
الهی عظم البلا..⚡️
🥀 امام زمان (عج) 🥀
#اینجا/قرارهایی برپاست
#نماز_شب
✨🍃میعادگاه عاشق، سحر است. وقت ملاقات سحر، آنگاه که خلایق همه در خواب اند و شهر را غوغا خفته، ستارگان به نظاره شب خیزان و روی در آسمان.
❤️ آن گاه که زبان سالکان خاموش، ولی در درون صدجوش دارند، به آرامی بستر را ترک می نمایند و چون چشمانشان به آسمان افتاد، سرود سحر را زمزمه می کنند:
به راستی که در آفرینش آسمان ها و زمین، و آمد و رفت شب و روز، برای خردمندان، نشانه هاست؛
هم آنان که ایستاده و نشسته و خفته به یاد خدا هستند و در آفرینش آسمان ها و زمین به تفکُر می نشینند و با خدای خویش، این زمزمه را دارند که:
پروردگارا! تو این ها را بیهوده نیافریدی. منزُهی تو. ما را از عذاب آتش بِرَهان.
📚(سوره آل عمران، آیات 190 و 191)
#خدایا_ممنون_که_دعوتمون_میکنی
#نمازشب_را_دوست_دارم
#چون_تو_دوست_داری_من_نمازشب_بخوانم
#چه_کاری_لذت_بخش_تر_از_عاشقی_باخدا
#محل_قرار
#اینجا_قرارهایی_بر_پاست
@EmamZaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_بیست_و_هشتم ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﺩﻣﺎﻥ ﻓﺮﻫﻨﮕ
🌸🍃🌼
🍃🌼
🌼
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_بیست_و_نهم
… ﺑﻐﺾ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺶ ﺯﺩ : ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ، ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩﻡ . ﺩﺭﺳﻤﻮ ﺗﻮﯼ ﺣﻮﺯﻩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﺩﺍﺩﻡ . ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﺯ ﻫﺮﮐﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺩﻭﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﺣﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻋﺰﺍﻣﻢ ﮐﻨﻦ، ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﯿﻮﻥ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺑﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﻡ ﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻥ، ﺗﺎ ﯾﻪ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺮﻡ . ﺩﺍﺷﺖ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﺍﻋﺰﺍﻣﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ … ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻡ ﻋﻘﺒﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭﻟﯽ …
ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ، ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻻﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻐﻀﺶ ﺑﺘﺮﮐﺪ : ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟ ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﯿﺎﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺷﻤﺎ، ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍﺵ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺑﺸﻢ ﻭ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﺩ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﺷﻤﺎ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ؟ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﻼﻗﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﮕﺮﺍﻧﺘﻮﻧﻢ …
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﻬﻢ ﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﺩ ﭼﯿﻪ؟ ﮔﻔﺘﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ ﻣﯿﮑﻨﻦ، ﮔﻔﺘﯿﺪ ﻫﻤﺴﺮﺍﻥ ﺷﻬﺪﺍ ﻫﻢ ﺍﺟﺮ ﺷﻬﺪﺍ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻥ . ﺍﮔﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺸﮑﻠﺘﻮﻥ ﻣﻨﻢ، ﻣﻦ ﺑﺎ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺭﻓﺘﻨﺘﻮﻥ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩﻡ : ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﺪ ﺷﻤﺎﺭﻣﻮ ﺍﺯ ﺁﻗﺎﯼ ﺻﺎﺭﻣﯽ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ !
ﻭ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﻫﻨﮕﺴﺮﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻡ . “ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﻃﯿﺒﻪ؟ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﺳﺮﯼ ﺩﺍﺭﻩ؟ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﻨﯽ؟ ”… ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻣﺴﺘﺎﺻﻞ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﻡ . ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻗﺎ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ! ﺍﯾﻦ ﻧﺴﺨﻪ ﺭﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﻡ ﭘﯿﭽﯿﺪﯼ ! ﺧﻮﺩﺗﻢ ﺩﺭﺳﺘﺶ ﮐﻦ !
# ﻋﺎﺷﻘﯽ _ ﺩﺭﺩﺳﺮﯼ _ ﺑﻮﺩ _ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﯿﻢ …
#ادامه_دارد
📚 #از_داستانهای_نازخاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌼
🍃🌼
🌸🍃🌼
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_بیست_و_نهم … ﺑﻐﺾ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺶ ﺯﺩ : ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺷﻤﺎ
🌸🍃🌼
🍃🌼
🌼
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_سی
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺰﺩﻡ . ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ . ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﻧﮓ ﺗﻠﻔﻦ ﺍﺯ ﺟﺎ ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻡ . ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﯾﮑﺮﺍﺳﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻧﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﺩﺍﻍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﻄﻮﺭ ﻣﮕﻪ؟
– ﺑﮕﻮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
– ﺁﺭﻩ … ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﺩﻣﺎﯼ ﻓﺮﻫﻨﮕﺴﺮﺍﺳﺖ . ﭼﻄﻮﺭ ﻣﮕﻪ؟
– ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ، ﮔﻔﺖ ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﯿﺎﻥ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ !
ﺟﯿﻎ ﮐﺸﯿﺪﻡ : ﭼﯽ؟
– ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻮﻟﯽ ﺗﻮ ! ﻣﮕﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﺗﻪ؟ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﮐﯽ ﻫﺴﺖ؟ ﭼﯿﮑﺎﺭﺱ؟
– ﭼﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ؟ ! ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻃﻠﺒﻪ ﺳﺖ .
– ﻃﻠﺒﻪ؟ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﺑﺪﺍ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺪﻩ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻃﻠﺒﻪ !
– ﭼﺮﺍ؟
– ﺍﯾﻨﺎ ﺁﻩ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻥ ! ﺑﺎ ﭼﯿﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﻭﺭ ﺭﻓﺘﻢ . ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺎﻧﺪ . ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ : ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ … ؟ ﺁﺭﻩ .… ؟
ﻟﺒﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﻣﺎﺩﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ : ﺁﺭﻩ !
#ادامه_دارد...
📚 #از_داستانهای_نازخاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌼
🍃🌼
🌸🍃🌼
💚💚💚
💚💚
💚
#درسی_از_مکارم_اخلاق_پیامبر_اسلام_(ص)
رسول خدا (ص) هر روز برای نماز جماعت به مسجد مدینه میرفت. سر راه ایشان منزل یک نفر یهودی بود. پیامبر(ص) که به آنجا میرسید، آن مرد از پشتبام یا پنجره خانهاش مقداری خاکستر به پایین میریخت و لباس آن حضرت (ص) آلوده میشد. رسول خدا(ص) از آن کار عصبانی نمیشد و با بردباری مانع مزاحمت انصار و مجادله با او میشد. روزی پیامبر(ص) از آنجا گذشت و متوجه شد که آن روز از خاکستر خبری نیست. از همسایههای یهودی پرسید: «این رفیق ما را چه شده؟!» گفتند: «مریض است و در بستر افتاده.» آن حضرت (ص) در خانه یهودی را کوبید و اجازه ورود خواست تا از او عیادت کند. وقتی یهودی فهمید رسول خدا (ص) به دیدنش آمده خجالت کشید و از شرمندگی پتو را بر سر خود کشید. حضرت(ص) وارد شد و احوالپرسی کرد. یهودی از کار خویش عذر خواست و پیامبر (ص) عذرش را پذیرفت. او در اثر این رفتار نیکوی پیامبر(ص) اسلام آورد و از یاران پیامبر(ص) شد.
📚(سیرهی حکومتی پیامبر اسلام(ص)، جلد اول، حسین جوانمهر، انتشارات کتاب مبین)
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💚
💚💚
💚💚💚
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#حدیث_مهدوی_از_حضرت_امام_جعفر_صادق_(ع)
🌸حضرت امام جعفر صادق(ع) فرمودند:
«به خدا قسم! امامتان سال ها از روزگار شما غیبت می کند و بدین جهت آزمایش خواهید شد، تا این که گفته می شود؛ او مرده است و یا خدا می داند به کدام بیابان سر نهاده است. و این آزمایش سخت خداوند است».
📚منبع: کلینی – کافی، ج 5، ص 336
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
هدایت شده از 🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌹یابن الحسن...
روزِ ما و شبِ ما،خوردْ گره با خال لبت..🌸
صبح باذکر سلام..شب با دعای فرجت..🌺
به رسم هرشب..ورق میزنیم برگی از دفتر انتظار را:
الهی عظم البلا..⚡️
#صبح_بخیر
همسایه ی قدیمی دلهای ما🍃 سلام
ای عابر غریبه این کوچه ها 🍃سلام
وقتی عبور میکنی این بار چندم است
من دیده ام تو را و نگفتمت🍃سلام💜
@EmamZaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_سی ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ
🌸🍃🌼
🍃🌼
🌼
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_سی_و_یکم
ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺁﺷﭙﺮﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﺷﻤﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ : ﻣﺎﺩﺭ، ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ : ﻣﺮﺗﻀﯽ ﭘﺎﺷﻮ ﺍﻭﻣﺪﻥ !
ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺳﺮﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ . ﭘﺪﺭ ﭘﯿﺮﺍﻫﻨﺶ ﺭﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ . ﺍﻭﻝ ﭘﺪﺭ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ - ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺶ - ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ . ﺑﺎﺯﻫﻢ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﺖ ﻧﭙﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﯾﮏ ﺟﻌﺒﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻭ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻪ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﮔﺬﺷﺖ . ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺧﻮﺏ ﺁﻗﺎﺯﺍﺩﻩ ﭼﮑﺎﺭﻥ؟
ﭘﺪﺭ ﺳﯿﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺗﻮﯼ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﺗﻮﯼ ﺣﻮﺯﻩ ﻫﻢ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ .
ﭼﻬﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ . ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﯿﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺍﺵ ﺫﮐﺮ ﻣﯿﮕﻔﺖ . ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﻋﺎﺩﯼ ﺷﺪ : ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ …
ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ : ﺑﺠﺰ ﯾﻪ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻭ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﺲ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮﺷﻮﻧﻮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﻦ .
ﻣﺎﺩﺭ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺯﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ … ﻃﯿﺒﻪ …
ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ . ﺁﺭﺍﻡ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﺎﯾﯽ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭ . ﺳﯿﺪ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﯾﻪ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﯼ ﻫﺴﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺻﺒﻮﺭﯼ !
ﻗﻠﺒﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ . ﺳﯿﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﺑﻨﺪﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺑﺸﻢ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ .…
ﭼﻬﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺩﺭﻫﻢ ﺭﻓﺖ : ﺗﮑﻠﯿﻒ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ؟
ﺳﯿﺪ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ : ﻫﺮﭼﯽ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﯿﺪ …!
#ادامه_دارد
📚 #از_داستانهای_نازخاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌼
🍃🌼
🌸🍃🌼
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_سی_و_یکم ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺁﺷﭙﺮﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﺎ
🌸🍃🌼
🍃🌼
🌼
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_سی_و_دوم
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻦ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﺩﺭﺑﺎﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ .
ﭘﺪﺭ ﯾﮑﻪ ﺧﻮﺭﺩ : ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺶ ﻭﺍﯾﺴﯽ . ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟
– ﺁﺭﻩ . ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ .
– ﭘﺲ ﺑﺮﯾﺪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﺪ !
ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺍﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻫﺮﺩﻭ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ، ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﮔﺬﺷﺖ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻄﻤﺌﻨﯿﺪ؟
– ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﯿﻔﺘﻪ . ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ .
– ﻣﻦ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻣﺎﺩﯼ ﭼﯿﺰ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
– ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻣﻨﻢ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺷﺮﻁ ﺩﺍﺭﻡ .
– ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ !
– ﺑﺪﺍﯼ ﻋﻘﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺷﻠﻤﭽﻪ !
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﯾﺰﯼ ﺯﺩ : ﭘﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻦ ﻫﻤﺴﻨﮕﺮ ﺑﺎﺷﯿﻦ !
– ﺍﻥ ﺷﺎﺀﺍﻟﻠﻪ .
# ﮔﺮﻩ _ ﺯﻟﻒ _ ﺧﻢ _ ﺍﻧﺪﺭ _ ﺧﻢ _ ﺩﻟﺒﺮ _ ﻭﺍ _ ﺷﺪ
# ﺯﺍﻫﺪ _ ﭘﯿﺮ _ ﭼﻮ _ ﻋﺸﺎﻕ _ ﺟﻮﺍﻥ _ ﺭﺳﻮﺍ _ ﺷﺪ …
#ادامه_دارد...
📚 #از_داستانهای_نازخاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌼
🍃🌼
🌸🍃🌼
May 11
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌺🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فرقه_ضاله_یمانی #قسمت_پنجم ❌ادعای سیادت❌ احمد اسماعیل گاطعی با وجود آنکه سید نیست، ادعا
🌺🍃🌺
🍃🌺
🌺
#فرقه_ضاله_یمانی
#قسمت_ششم
❌صاحبنفس مطمئنه❌
گاطعی بارها در سخنرانی خود ادعا میکند: «من مایه رحمتم برای اسلام، بلکه برای اهل زمینم، اهلبیت(ع) هرکجا بروم، همواره با من هستند و صریحاً میگویم که خدواند مرا برگزیده است؛ صاحبنفس مطمئنه به من متصل شده و خود صاحبنفس مطمئنه شدهام. من میخواهم شیعیان را متحد کنم از عالم و عامی؛ من آمادگی دارم حقایق را برای همه روشن کنم، و بهصورت سیاهوسفید نشان دهم. خدا نور است و کلام او نور است. درعینحال هیچ ادعایی هم ندارم!»
❌ادعای ارتباط با امام زمان(عج)❌
وی در سخنرانیها و بیانیههایش ادعاهای گوناگونی در خصوص ارتباط با امام زمان (ع) مطرح کرده است:
👈ادعای دیدار امام زمان(عج) در عالم خواب
👈بهطور مکرّر مانند ادعای خواب دیدن امام زمان (عج) در حرم سید محمد فرزند امام هادی(ع) که در این دیدار به وی امر میشود به زیارت عسکریین رود.
👈 ادعای دیدار امام(ع) در بیداری که حضرت نسبت به انحرافات عملی و مالی حوزههای علمیه به ویژه حوزه نجف به وی هشدار میدهد و مدعی است از آن تاریخ به بعد تحت تربیت ویژه امام(ع) قرارگرفته است.
👈همچنین مدّعی است امام وی را امر به ورود به حوزه علمیه کرده و به وی مأموریت داده انحرافات حوزه را عنوان کند!
👈 ادّعا دارد در شعبان سال ۱۴۲۰ ه.ق (۱۳۷۸ ش)، امام زمان را برای دومین بار در بیداری کنار حرم امام حسین (ع) ملاقات کرده و به وی دستور داده به نجف رفته و دعوتش را علنی کند.
#ادامه_دارد ...
📚منابع:
1⃣ روایت از سفینه البحار به نقل از حسینی دشتی، سید مصطفی، معارف و معاریف، ۱۳۷۶، ج 10، ص 617.
2⃣ غیبه نعمانی، ص 163؛ بحارالانوار، ج 52، ص 75
3⃣حیدری آل کثیری، محسن؛ حیدری چراتی، حجت، بررسی جریان جدید مدّعی یمانی (احمدالحسن)، مجله انتظار شماره 34، بهار 1390.
4⃣ علیاکبر مهدی پور، بررسی چند حدیث شبههناک، فصلنامه انتظار، شماره 14.
5⃣حیدری آل کثیری، محسن، بررسی جریان جدید مدّعی یمانی (احمدالحسن)، مجله انتظار شماره 34، بهار 1390.
6⃣منتخب الانوار تألیف السید علی بن عبدالکریم بن عبدالحمید النیلی النجفی، صفحه 343.
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌺
🍃🌺
🌺🍃🌺