🔸مهدی ستیزی علنی...
🔰مهدی ستیزی دارای عقبه تاریخی نیست و اولین اقدام علنی در این زمینه،حدود ۴۰ سال پیش و با....
#غرب_و_مهدویت ۳۰
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
🌱خودسازی...
⭕️بالاترین ذکر، نیّت ترک گناه
✍ حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
بالاترین ذکر، همین ذکری است که عرض میکنم:
✔️نیّت بکند که اگر خدا به او صد سال عمر داد، یک دفعه عالماً، عامداً، مختاراً، معصیت خدا را نکند. این بالاترین ذکر است. ذکر عملی است! اگر همه ما این ذکر را داشته باشیم، همه ما با فضل خدا اهل بهشتیم، اگر این ذکرمان دوام داشته باشد.
📚 بیانات آیتالله بهجت قدسسره در درس خارج فقه، کتاب حج، ٢٧/٠۶/١٣٨۵
#خودسازی
#قسمت_سی_ام
#لشکرموعود
#زندگی_بندگی
【 @emamzaman_12 】
a-ba-vafa-ja-moondam.mp3
6.11M
#مداحےتایم
چشماموکهمیبندم،..
روحسرگردونمکربلامیره..
اشکامومیبینیکه،..
هرلحظهدورازتوگریهاممیگیره..😔🥀
#محرم
#اربعین🌱
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_هفتم اسلحه به دست رفتم سمت شون … داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_هشتم
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون … ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد …
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم … صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم … تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت … خود شما مسئول دعایی هستی که کردی … نه جایی دارم که برم … نه پولی و نه کاری …
با هم رفتیم مسجد … با مسئول مسجد صحبت کرد … من، سرایدار مسجد شدم …
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم …
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود … قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود … هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد … سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد … .
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت … اینطوری فایده نداره … باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم ….
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه … خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد
ضمانتم رو کرده بود … خیلی سریع کار رو یاد گرفتم … همه از استعدادم تعجب کرده بودن … دائم دستگاه روی گوشم بود … قرآن گوش می کردم و کار می کردم …
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود … نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد … بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم …
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم … .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها … اما من جرات نمی کردم … نمی تونستم به کسی اعتماد کنم رفتار مسلمان ها برام جالب بود … داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن …چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند …
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و … هم عجیب بود … حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند… البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند … .
مراقب نگاهت باش استنلی … اینطوری نگاه نکن استنلی… .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه … چشم برای دیدنه … چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ … هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم … .
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن … من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند … و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند … .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود … من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم .
تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد … از کار و پشتکارم خیلی راضی بود … می گفت خیلی زود ماهر شدم … دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود … خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم …
زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم … می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف … بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم … به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم … .
هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم … اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند … .
بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید …
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم … خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم … مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه … خونه ای که آب گرم داشت … توی تخت خودم دراز کشیده بودم … شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم … برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه … .
توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم … چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم … و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید … اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد …
کم کم رمضان هم از راه رسید … رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد .
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
🌱قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور #امام_زمان..🤲
#دعای_فرج🕊
#قرار_عاشقی🦋
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے...
پشت پرچین نگاهت
رازهایی خفته است
صد حدیث و
مطلب ناگفته است
بی نگاهت
حجت و صاحب زمان
کلبه قلب
تمام عاشقان آشفته است...
#عشق_نویس🌱
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
📌سلاممولایمن،سلامپدر... میخواهم از جور زمانه بگویم و بنویسم از فسادی که جهان را چون پرده ای فراگ
📌ازقیامتاانتقام...
مهدی ادامه حسین است و «انتظار» ادامه عاشورا و برآمده از آن. مهدی، فرزند حسین است و فرهنگ انتظار برآمده از فرهنگ عاشورا و انتظار حسین دیگری را کشیدن..🦋
#منبرک_و_دلنوشته_مهدوی «۲۴»
#امام_زمان
#محرم 🌱
【 @emamzaman_12 】
4_5848156125978953066.mp3
4.6M
🖲 اموری که با چشم دیده نمیشه اما انرژی آن روی تمام زندگی ما اثر میگذاره
#استادامینیخواه
#ملکوت_اعمال
#قسمت_هشتم
【 @emamzaman_12 】
دقت کردید اگر یه روزگوشیمون یا
پولمون رو گم کنیم،چه حسی میشیم⁉️
اونقدر می گردیم و این در و اون در
می زنیم و از همه سراغ اون وسیله
رو می گیریم تا پیداش کنیم...اما...💔
یادمون رفته که صاحبمون رو گم کردیم
و نداریمش...انگار نه انگار...
انقدر درگیر روزمرگی هامون هستیم
که اصلا یادمون نمی افته که مهدی فاطمه(عج) هم هست...
یادمون رفته امام زمان(عج)رو نداریم...🥀
دقت کردید اگه گوشی و کتاب و ...
رو که گم کردیم، وقتی پیدا کنیم
چقدر خوشحال میشیم؟
ما به اندازه پیدا کردن یه گوشی موبایل
به فکر آقامون نبودیم و نیستیم...!🥀
تا حالا شده از ته دل بخواهیمش...❓
تا حالا شده بگیم آقا گمت کردم...❓
تا حالا شده بگیم آقا برگرد...❓
پیدا کردنش کار سختی نیست...
اگه بخوایم پیداش می کنیم...
اگه تلاش کنیم پیداش می کنیم...
ولی افسوس به اندازه پیدا کردن یه گوشیمون دنبال صاحبمون نگشتیم...✋
#امام_زمان
#تلنگرمهدوی