فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز(تلنگر آمیز)
بهجت چرا و چگونه بهجت شد؟؟!!
🎙استاد عالی
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
🌿🌺﷽🌿🌺
🦋در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
🔹و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...
💠یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...
ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!
🔹از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...
🔸تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
🌺🌿"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
#حکایتی_خواندنی
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت : ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای . . .
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است!
ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه .
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
#داستان_آموزنده
مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقال های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید.
از ماست که بر ماست؟؟
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز (تلنگر آمیز)
آیت الله مجتهدی : همسایه مردم آزار و داستان علامه مجلسی و لات ها
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
🌺«ابن جوزی که قصد داشت علم خویش را با علی (ع) قیاس کند توسط یک زن خردمند رسوا شد»
🧔🧔یکی از علماء اهل سنت که معروف به ابن جوزی است روزی سخنی فراتر از دهان خود بزبان آورد خواست همچون امیر المومنینی (ع) ادعایی کرده باشد. وی بر فراز منبر صدا زد «سلونی قبل ان تفقدونی» از من بپرسید قبل از اینکه مرا نیابید!»
در این میان بانویی آگاه و زیرک از او پرسید: آیا درست است حضرت علی (ع) برای غسل و کفن سلمان یک شب از مدینه به مدائن، رفت و آن مراسم را انجام داد و برگشت؟ ابن جوزی گفت: اینگونه روایت شده است.
آن زن ادامه داد: آیا این درست است که جنازه عثمان سه روز در مزبله افتاده بود و حضرت علی (ع) (در مدینه) حاضر بود( و اقدامی نکرد؟)ابن جوزی گفت: آری، آن زن گفت: پس یکی از آن دو اشتباه بود!
ابن جوزی که از جواب این زن عاجز شد گفت: ای زن اگر تو بدون اجازه شوهرت از خانه بیرون آمدی، لعنت خدا بر تو و اگر با اجازه او بوده، لعنت خدا بر او.
در این هنگام که آن زن، ابن جوزی را درمانده دید تیر خلاصی را به او زد و گفت:
عایشه که به جنگ علی (ع) (ازخانه) خروج کرد(آیا با اجازه شوهرش) پیامبر اکرم(ص) بود؟
ابن جوزی چنان درماده شده بود که ساکت گردید و جوابی نداد این نیز تحقق یکی از پیشگوئیهای امیر المونین (ع) بود که فرمود:
هر که بعد از من چنین ادعایی کند خداوند او را رسوا می نماید.
📚بحار، ج49، به نقل از پیشگوئیهای امیر المومنین (ع)، ص26.
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
🌹داستان آموزنده🌹
بزرگی میگفت: چندین سال قبل در محله ما یک گاریچی بود، که نفت میآورد و به او عمو نفتی میگفتیم.
یک روز مرا دید و گفت: سلام؛ ببخشید خانهیتان را گازکشی کرده اید؟!
گفتم: بله!
.
گفت: فهمیدم؛ چون سلامهایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه؟!
گفت: قبل از اینکه خانهات گازکشی شود، خوب مرا تحویل میگرفتی، حالم را میپرسیدی. همه اهل محل همین طور بودند؛ هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر می کند!
.
از آن لحظه فهمیدم سی سال است سلامم به جای این که بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد بوی نفت میداده است! سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم؛ خیال میکردم اخلاقم خوب است! ولی حالا که خانه را گازکشی کردهام ناخودآگاه نوع سلام کردنم عوض شده است!
.
خوب است تمام امورمان برای خدا باشد و سلامها و برخوردهایمان در زندگی بوی نیاز ندهد!
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️لات واقعی به این میگن؟!!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #دارستانی
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
من بی حیا نیستم
💠روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد!
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
#داستان
❌روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!
❌همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور، خودبینی، شهوت، مال اندوزی، خشم، حسادت، شهرت طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد...
❌در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!
❌کسی پرسید : این عتیقه چیست ؟
❌شیطان گفت : این نا امیدی است...
❌شخص گفت : چرا اینقدر گران است؟
❌شیطان با لحنی مرموز گفت :
❌این موثرترین وسیله من است !
❌شخص گفت : چرا اینگونه است؟
❌شیطان گفت : هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...
🛑🛑
این وسیله را برای تمام انسانها بکار
برده ام، برای همین اینقدر کهنه است
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
📚داستان کوتاه
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت. و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.
پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود. قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم...
📚 مجموعه شهرحکایات
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️هیچی نیستیم ...!
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
قالَ أَمیرُالمومِنین (ع) :
الدُّنیا لا تَصفو لِشارِبٍ، ولا تَفی لِصاحِبٍ.
امام علی(ع) :
دنیا برای هیچ نوشندهای زلال نمیشود به هیچ یاری وفا نمیکند.
📙عیون الحکم و المواعظ ، ص۲۳ .
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
🔴🌹ملاقات امام زمان با دلاک
سید محمد موسوی رضوی نجفی از شیخ باقر بن شیخ هادی کاظمی نقل کرد: شخص صادقی که دلاک بود و پدر پیری داشت که در خدمتگزاری به او کوتاهی نمیکرد. حتی آنکه برای پدر آب در مستراح حاضر میکرد و منتظر می ایستاد که او بیرون آید و به مکانش برساند. همیشه مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه که به مسجد سهله میرفت.
تا اینکه مسجد رفتن را ترک نمود. علت ترک کردن مسجد را از او جویا شدم. گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد رفتم، چون چهارشنبه ی دیگر شد بخاطر خدمت به پدر میسر نشد به مسجد بروم تا اینکه شب شد، عازم مسجد شدم، در راه شخص اعرابی را دیدم که بر اسبی سوار است، چون نزدیکم رسید رو به من کرد و از مقصد من پرسید.گفتم: مسجد سهله. فرمود: "اوصیک بالعود اوصیک بالعود" (یعنی: وصیت میکنم تو را به پدر پیرت)
و آن را سه مرتبه تکرار کرد. آنگاه از نظرم غایب شد. دانستم که او مهدی است و آن جناب راضی نیست به جدا شدن من از پدرم، حتی در شب چهارشنبه. پس دیگر به مسجد نرفتم...
📚 منتهی الامال، باب۱۴، ص۱۳۵۸
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایات تکان دهنده از شهدا
خاطرات شهدا( خیلی دیدنی)
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان زن ازغدی که در حرم امام رضا علیه السلام از دست امام رضا پول می گرفت!
نقل استاد عالی از مقام معظم رهبری💚
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز (تلنگر آمیز)
داستان خیرات برای مرده ها
🎙مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی رحمت الله علیه
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 شب شد
❄️دلها به فردا امیدوار شد؛
🌙چشم ها پر از خواب شد،
❄️همه میگویند که
🌙زندگی سر بالایی و سرازیری دارد
❄️اما من می گویم:
🌙زندگی هر چه که هست،
❄️جریان دارد؛
🌙می گویم: تا خدا هست و خدایی
❄️می کند، امید هست؛
🌙فردا روشن است؛
شبتان آرام، فردایتان روشن . .🌙
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
🌸به نام خدایی که
✨مهر او قوت قلب ما،
🌸و یاد او راحتی روح ماست،
🌸آباد آن زبان
✨که بر آن ذکر اوست،
🌸آزاد آن کس
✨که وی دربند اوست!
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
دعای امروز 🌷❤️🌷
خـدایـا🙏
امروز از تو می خواهم🙏
تمـام گنـاهان
تمـام بدی ها
تمـام دشمنانی ها
تمـام حسادت ها
وتمـام چشم زخم ها را
از تمـام دوستانم دورکنی 🙏
آمیـــن یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🙏
ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
🌷یکشنبہ 18 دی ماه را
✨معطر می کنیم به
🌷عطر دل نشین صلوات
✨بر حضرت محمد و آل محمد(ص)
🌷اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌷
🌷در پناه حضرت محمد(ص)
و خاندان پاکش
🌷 یکشنبہ تون پربرکت🌷
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جرعهای از زلال قرآن
📖سوره مبارکه طه ۱۳۱
💠 وَلَا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلَىٰ مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ ۚ وَرِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَأَبْقَىٰ
💠 و هرگز چشمان خود را به نعمتهای مادّی، که به گروههایی از آنان دادهایم، میفکن! اینها شکوفههای زندگی دنیاست؛ تا آنان را در آن بیازماییم؛ و روزی پروردگارت بهتر و پایدارتر است!
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
کانال انقلابی مدیا
🟢تشرف آیت الله شیخ اسماعیل نمازی خدمت آقا امام زمان عج(قسمت چهارم) خیال کردم از عرب های حجاز ا
🟢تشرف آیت الله شیخ اسماعیل نمازی خدمت آقا امام زمان عج(قسمت پنجم)
آقا سپس فرمود: «رفقایت را صدا کن و فوراً سوار شوید، الان که به راه بیفتید اوّل مغرب در جریه هستید.»
دوستان ما هنوز در حال گریه و انابه و توسّل و تضرّع بودند و ما را نمیدیدند، اما ما آنان را میدیدیم.
وقتی آنها را صدا کردم، با دیدن ما یکباره از جا برخاستند و با خوشحالی به طرف ما آمدند.
یکی یکی سلام کرده، دست آقا را بوسیدند. آن گاه حضرت فرمودند:
«سوار شوید و از همین راه بروید».
به دوستان گفتم: «آقا راه را به من نشان دادند، سوار شوید تا برویم».
یکی از حاجیان به نام «حاج محمّد شاه حسینی» به من گفت: «حاج آقا! اگر راه بیفتیم ممکن است ماشین دوباره در شن ها فرو رود یا این که مجدّداً راه را گم کنیم.
بیایید پول های نذر شده را همین الان به این مرد عرب به مقداری که می خواهد بدهیم، تا زحمت کشیده تا رسیدن به مقصد ما را همراهی کند».
آقا وقتی سخن حاجی مذکور را شنیدند، فرمودند:
«[شیخ اسماعیل] جلوی من به همة آنها بگو که نذر آنها صحیح نیست».
منم گفتم «آقامیفرمایند نذر شما مرجوح است و صحیح نمیباشد...سپس کامل بازگو کردم.
ههمچنین آقا فرمودند :میدانم پولی که همراه دارید کافیست وگرنه خودم به شما پول میدادم.
دیدیم نمیتوانیم آقا را با پرداخت پول همراه خود کنیم،یکباره به قلبم الهام شد آقا اهل حجاز هستند و اهل حجاز در سوگند به قرآن عقیده مندند.بهمین خاطر قرآن کوچکی از جیبم در
آورده و ایشان را سوگند دادم
آقا فرمودند:چرا قسم میخوری؟به قرآن قسم نخور!باشد حالا که مرا قسم دادی با شما می آیم...
✍ادامه دارد ...
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
🌸 داستان پيامبر(ص) و شبان🌸
☘️رزق وروزی به اندازه، از عنایات پروردگار ☘️
🌹رسول خدا صلي الله عليه و آله با عده اي از بيابان عبور مي كردند. در اثناي راه به شترچراني رسيدند. حضرت كسي را فرستاد تا مقداري شير از او بگيرد.
شترچران گفت: شيري كه در پستان شتران است براي صبحانه قبيله است و آنچه در ظرف دوشيده ام براي شام آنهاست.
با اين بهانه به حضرت شير نداد.
💥پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله او را دعا كرد و گفت: خدايا! مال و فرزندان او را زياد كن!
سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چراني رسيدند. پيامبر كسي را فرستاد از او شير بخواهد. چوپان گوسفندها را دوشيد و با آن شيري كه در آن ظرف حاضر داشت همه را در ظرف فرستاده پيامبر صلي الله عليه و آله ريخت و يك گوسفند نيز براي حضرت فرستاد و عرض كرد:
- فعلا همين مقدار آماده است، اگر اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم؟
🌹رسول خدا صلي الله عليه و آله درباره او نيز دعا كرده، گفت: خدايا! به اندازه نياز او روزي عنايت فرما!
يكي از اصحاب عرض كرد:
- يا رسول الله! آن كس كه به شما شير نداد درباره او دعايي نمودي كه همه ما آن دعا را دوست داريم و درباره كسي كه به شما شير داد دعايي فرمودي كه هيچ يك از ما آن دعا را دوست نداريم!
🌹رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: مال كمی که نیاز زندگي را برطرف مي سازد، بهتر از ثروت بسياري است كه آدمي را غافل نمايد.
👌سپس اين دعا را نيز كردند:
- خدايا به محمد و اولاد او به اندازه كافي روزي عنایت فرما!
📚بحارالانوار جلد ۲
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
✍️حكايت انسان بااصل و ریشه
رانندۂ کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطعشده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند.
🔸بعد از اینکه مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جادۂ جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبهٔ سپر کامیون به درختی در کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد و از این تصادف تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.
🔸 رانندۂ کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند. پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه توانست صد درخت بیریشه را جابجا و واژگون کند.
🌸 همیشه سعی کن ریشهٔ خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه میارزد به صد انسان بیریشه!!! و تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه تو را بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بیریشه است. یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت میکند.
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
🔴 پروفسور سمیعی ومرد جانباز حتما بخونید خیلی جالبه
رضا جانباز جبهه وجنگ بود آنقدر از زمان جنگ زخم بربدن داشت که توان انجام کارهای شخصی رانداشت.
امید رضا بعداز خدا به همسری بود که همه زندگی رضا وتمام قد درخدمت رضا بود همسررضادچار تومور بدخیم مغزی شده بود وخوراک رضا اشک ریختن درتنهایی بود.
دکترهای ایران بعداز mri وسی تی اسکن ازمریم همسررضا قطع امید کرده بودند وهیج پزشکی حاضر به جراحی مریم نبود مریم ذره ذره آب میشدواین رضابودکه روزی صدبار از غصه مریم میمرد وزنده میشد.
پزشک بیمارستان وقتی اشکهای رضارا دید دلش سوخت وازطریق علی دایی پرونده پزشکی وشرح حال مریم رابرای سمیرا دختر پروفسور سمیعی ایمیل کرد ودرشرح حال مریم اینگونه نوشت(مریم همه امیدرضاست ورضا ازجانبازان جبهه وجنگ است ) بعداز چند روز جواب ایمیل آقای دکتر اینگونه آمد:
جناب آقای دکتر: غده داخل سر مریم بدخیم است وبنده بیست ودوم ماه آینده برای جراحی ایشان به ایران خواهم آمد.
پزشکان وپرستاران این ایمیل را سرکاری میدانستند ومیگفتند پرفسورسمیعی همیشه دراروپاست وآنقدر آدم مذهبی ومقیدی نیست وبه شوخی به رضا گفتند:پروفسورسمیعی کجا واینجا کجا؟ ویاحتی اگر بیایدکه احتمالش صفراست خرج عمل مریم راچه کسی خواهد داد اما رضا امیدش به خدا وائمه اطهار بود .
ادامه در پست بعد...
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
بیست ودوم ماه نزدیک ظهربودکه درکمال تعجب پروفسورسمیعی همراه باپسرش پروفسور امیر سمیعی باکیفی ساده دردست وارد بیمارستان شد او از هانوفر آلمان آمده بود وپس ازعرض سلام قبل ازاینکه قهوه بنوشدگفت مریم کجاست؟ دکترگفت: مریم دربیمارستان درفلان بخش بستری است پروفسورگفت سریعا اطاق عمل را آماده کنیدومریم رابه اطاق عمل ببرید. سریعا اطاق عمل آماده و مریم منتقل شد .
ازطریق تماس به رضا خبر دادند پروفسور برای عمل آمده است امارضاگفت اصلا طاقت ندارم وبه بیمارستان نمی آیم وقتی پروفسور به دراطاق عمل آمد گفت پس رضا کجاست؟ دکترگفت رضا نیامده پروفسورگفت :تارضا نیاید به هیچ وجه دست به تیغ نمیبرم ومریم راعمل نمیکنم رضامجبوربه آمدن شد عده ای میگفتند دکتر سمیعی میخواهد درمورد خرج عمل با رضا صحبت کند و عده ای میگفتند میخواهد از او رضایت قبل ازعمل بگیرد رضا وقتی وارد بیمارستان شد پروفسورسمیعی جلوآمد و درحالی که رضا روی ویلچر نشسته بودشروع به بوسیدن دست وپای رضاکرد و فقط یک جمله گفت:کاری که شما و امثال شما کرده اید از کار من وامثال من خیلی با ارزشتر است .
پروفسوروارداطاق عمل شد ومریم راشخصاعمل کردوبدون دریافت هیچ هزینه ای بیمارستان راترک کرد
پروفسورسمیعی درجواب خبرنگاری که درمقابل بیمارستان ازاوپرسیدهدف شماازاین کارچه بودگفت:
خواستم به مردم ایران بفهمانم درمقابل مقام جانباز پروفسورسمیعی هم عددی نیست وخوشحالم گوشه ای ازدریای زحمات این جانبازراجبران کردم.
سلمان فخری 1396/4/17
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
🌹#داستانآموزنده
شیخی به طوطیاش «لا اله الا الله» آموخته بود! طوطی شب و روز «لا اله الا الله» میگفت!
روزی طوطی به دست گربه کشته شد!
شیخ به شدت میگریست!
علت بیتابی را از او پرسیدند پاسخ داد:
وقتی گربه به طوطی حمله کرد
طوطی آن قدر فریاد زد تا مرد!
او "لا اله الا الله" را فراموش کرد؛
زیرا عمری با زبان گفت و دلش آن را
یاد نگرفته و نفهمیده بود!
سپس شیخ گفت: می ترسم من هم
مثل این طوطی باشم، تمام عمر با
زبان «لا اله الا الله» بگویم و هنگام
مرگ فراموش کنم!
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایات تکان دهنده از شهدا
روایتی از شهدای گمنام - خاطرات نابی از یک قهرمان ۱۸ ساله
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️
#ظاهر_و_باطن
در زمـان سلیمان نبی پـرنده اى بـراى نوشیـدن آب به سمت بـرکه اى پرواز کرد، اما چند کودک را برسر برکه دید آنقـدر #انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند
همینکه قصد رفتن سمت برکه را کرد این بار مـردى را با محاسنی سفیـد و آراستـه دید که بـراى نوشیـدن آب به برکه آمد. پرنده به خود گفت کـه این مردى با وقار و نیکوست واز سوى او آزارى به من نمی رسد
پس نزدیک شد، ولی آنمرد سنگى به سمت او پـرتاب کرد و چشـم #پرنده نابینا شد. شکایت به نزد سلیمان نبی بـرد. حضـرت سلیمـان مـرد را احضار کرد، محاکمه ومحکوم نمود و دستور به کور کردن چشمش داد
پرنـده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت چشم اینمرد هیچ آزارى به من نرسانـده ، بلکه #ریش او بـود که مرا فریب داد و گمان بردم که از سوى او ایمنم پس به عـدالت نـزدیک تر است اگر محـاسن او را بتـراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند ...
امام باقر عليه السّلام فرمود:
هر كس ظاهرش از باطنش بهتر باشد ترازوى اعمالش روز قيامت سبك گردد.
🍁#داستانهای_مذهبی_پند_آموز🍂
📚@dastan_mazhabe✍️