اعمال مخصوصه شب بیست و سوم
۱-یک غسل در ابتدای شب و یک غسل در انتهای شب
۲-قرائت سوره های روم، دخان و عنکبوت
۳-خواندن سوره قدر هزار مرتبه (در حد توان)
۴-خواندن مکرر دعای اللهم کن لولیک
آقای فاطمی نیا گفتن امشب
یکمرتیه سوره واقعه یکمرتبه توحید هفت مرتبه یا الله بگید
یه سری توش هست که بازگو نکردن
اینها رو به همه بگید من روهم دعا کنید
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گناه میکنیم
و میگیم این بارِ آخره
مواظبِ بار آخر هایی باشیم
که بارِ آخرتِمان را سنگین میکند
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ با حال ما کار دارند
💢 در چه صورتی بداء رخ خواهد داد؟
استاد پناهیان
🌷 @IslamLifestyles
چرا رمضان میگویند؟(1).mp3
1.94M
🎙 #پادکست
🌙 چرا به این ماه مبارک، رمضان میگویند؟
♡@enghelabbii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز قدس و دفاع امروز از فلسطین، دفاع از حقیقتی بسیار گستردهتر از مسئلهی فلسطین
۹۶/۳/۳۱
#رهبر_معظم_انقلاب
#امام_خامنه_ای
#روز_قدس
@enghelabbii
🥀🦋🥀🦋🥀🦋🥀🦋🥀
🥀🦋🥀🦋🥀🦋🥀
🥀🦋🥀🦋🥀
🥀🦋🥀
🥀
نام : شهید علی آقاعبداللهی
تولد : 10 / مهر / 1369
محل تولد : تهران
شهادت : 23 / دی / 1394
محل شهادت : سوریه _ خانطومان
سن : 25
مزار : شهید جاویدالاثر
خلاصه ای از زندگی :
سلام خدمت شما عاشقان اهل بیت عصمت و طهارت ، من علی آقا عبداللهی هستم .
تک پسر و ته تغاری خانواده ، که سه خواهر بزرگتر داشتم . دبیرستان را در هنرستان فنی شهدا در منطقه ۱۲ تهران در رشته ی برق و الکترونیک گذراندم و کاردانی رشته ی الکترونیک را در دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهرری گرفتم و قصد داشتم ادامه تحصیل دهم که نشد .
بلافاصله پس از اتمام درس در سال ۱۳۹۰ به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم و پس از گذراندن یک دوره یکساله در دانشگاه امام حسین(ع) در سپاه انصار مشغول خدمت شدم .
در میانه سن ۱۶ تا ۲۲ سالگی چند بار به سوریه ، کربلا و مکه رفتم . پدرم در مجلس مشغول به کار بود و من برای حج نام نویسی کرده بودم . به علت زیاد بودن متقاضیان حج ، قرعه کشی شد و نام من برای سفر حج درآمد . به این ترتیب در سن ۱۶ سالگی به تنهایی به حج رفتم .
من عاشق سیره و شخصیت شهید صیاد شیرازی بودم .
در سال ۹۱ ازدواج کردم و در سال ۹۳ صاحب فرزند پسری به نام امیرحسین شدم که خیلی او را دوست داشتم .
در تاریخ ۲۲ آذر سال ۹۴، پس از دو سال پیگیری موفق به اعزام به سوریه شدم . در آنجا به ابوامیر معروف بودم . هميشه براي رزم آماده بودم ، به همين خاطر خود را از فاوا - مخابرات - رسانده بودم به خط و عضو اطلاعات شده بودم .
روز ٢٢دی ماه سال ۹۴ ، ساعت١٧، درست فرداي روزي كه بچههای گردان فاتحين نوبت به نوبت با ايثار و رشادت مثال زدنی ، خود را فداي عمه سادات کردند ، طاقت نياوردم و با چند نيروي سوري به خط زدم .
سی و یک روز از اعزامم می گذشت و قرار شد با شهید انصاری و یک رزمنده دیگر به نام آقای مجدم به خالدیه خان طومان برویم .اما طی راه به کمین تروریست ها افتادیم و شهید سعید انصاری همان جا به شهادت رسید .
بعد از نماز مغرب و عشاء هوا تاریک شد و بعضی نیروهای همراه مان هم فرار کردند . در این هنگام من قصد کردم که جلوتر بروم . آقای مجدم گفت ما که مهماتی نداریم ! من هم گفتم که دو نارنجک و پنج فشنگ دارم و با همین ها میروم جلو ...
چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابل مان هستند ، گفتیم لبیک یا زینب . که تروریست ها هم فریب مان زدند و گفتند لبیک یا زینب ، من و مجدم هم به خیال اینکه نیروهای خودی هستند جلوتر رفتیم که در محاصره آنها افتادیم . مجدم توانست از محاصره فرار کند اما من نتوانستم و بعد از آن کسی من را ندید .
آخرین حرفی که از طریق بی سیم زدم این جمله بود : من گلوله خوردم . از آن لحظه دیگر کسی از من خبری ندارد اما بچه های سپاه تایید خبر شهادت را به خانواده ام دادند .
مادر شهید :
یکی از دوستانش به او گفته بود چرا به سوریه میروی ، بمان و در ایران بجنگ . علی گفته بود ؛ جنگ در اینجا برای وطنم است و جنگ در آنجا برای اهل بیت(ع) است .
علی بسیار محتاط بود و حتی تلفن همراهش را با خود نبرد . میگفت گاهی وقتها رد تماسها را می زنند و حمله میکنند .
من هنوز از او عکسی در سوریه ندارم
مادر شهید :
نوه ام امیر حسین 11 شهریور 93 به دنیا آمد .
علی آن قدر امیر حسین را دوست داشت که یکبار می خواست ناخنش را بگیرد ، اندازه سرسوزنی انگشت امیر حسین زخم شد و خون آمد . آن روز علی مثل اسفند بالا و پایین می رفت و می گفت دست پسرم زخمی شد .
من گفتم چیزی نیست که چسب زخم می زنی خوب می شود . اما علی از فرط علاقه به فرزندش ، آرام نمی شد .
علی در روزهای آخر قبل از اعزامش یک جورهایی به امیر حسین کم محلی می کرد . من وقتی این رفتارش را دیدم فهمیدم احساس کردم که دارد خودش را برای روزهای جدایی آماده می کند .
حتی به یکی از خواهرانش گفتم : علی دارد آماده رفتن می شود ...
بخشی از وصیتنامه :
امیرحسین عزیزم اگر چه امروز پدرت در کنارت نیست ولی بدان که پدرت بسیاربسیار تو را دوست دارد و برای نجات کودکان همسن تو رفته است تا پدرمادر آنها خشنود باشد و می دانم با شادکردن دل آنها باعث شادی ابدی تو می شوم .
ابراز عشق و دوست داشتن تو را در کلام و قلم نمی توانم ابراز کنم ولی بدان تو همه وجود پدرت بوده ای و دل کندن از تو خیلی برای من سخت بوده است ولی من در ظاهر به روی خود نیاوردم تا دیگران ناراحت نشوند و مانع رفتن بنده نشوند .
من از تو می خواهم تماما گوش به فرمان ولی فقیه خود باشی و هوشیار و آگاه با بصیرت زندگی خود را توام با تحصیل و کسب علم سپری نمایی و مراقب مادرت باشی و خواهشی که از تو دارم که مادرت را اذیت و ناراحت نکنی چرا که باعث ناراحتی من می شود .
💌 نرم افزار هادیون 💌
🆔@enghelabbii