فرزندان انقلاب✌️
💫شیوه کمک به مسول💫 ما باید از اقدامات مثبت مسئولین تشکر کنیم، که خوشحال بشوند و جرات پیدا کنند. هر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرزندان انقلاب✌️
💫شیوه کمک به مسول💫 ما باید از اقدامات مثبت مسئولین تشکر کنیم، که خوشحال بشوند و جرات پیدا کنند. هر
🦋شیوه جمعیت غالب🦋
ذهن انسان، ضمیر ناخودآگاه و حتی ضمیر خودآگاه انسان، از غالب بودن و زیاد بودن جمعیت، از موج یک حرکت، نا خودآگاه اثر می گیرند.
باید چادری ها و محجبه های ما همه جا باشند، آقایونی که پوشش و ظاهر مذهبی دارند باید همه جا حضور پیدا کنند و با حضور حداکثری خود فضای غالب جامعه رو مذهبی کنند و فضای غالب را به دست بگیرند. جمعیت غالب میتواند فضا را تغییر بدهد و محیط را برای گناه ناامن کند، خود به خود آن گناهکار نور فضا را احساس می کند ، سنگینی و وقار فضا را احساس می کند و یک مقدار خودش را جمع و جور میکند.
این همان قانون "جاء الحق و زهق الباطل" هست ، چرا ؟ چون "إن الباطل کان زهوقاً" باطل رفتنی است.
شیوه تهدیدی🤨
تهدید به از دست دادن منافع و مصالح و افتادن در دشواریها همواره در انسانها تأثیرگذار بوده است.زیرا سود و زیان انسان چیزی نیست که بتواند بهراحتی از آن بگذرد؛ از این رو امر و نهی تهدیدی برای کسانی که امر و نهی ساده در آنها تأثیری ندارد، گزینه خوبی در هدایتشان میباشد.
مثلا بگیم ببین اگه این کارو بکنی دیگه رفاقتمون خراب میشه
یا مثلا بگیم اگه دفعه دیگه تو اداره همچین کاری بکنی و حساب ها رو جابجا بکنی، گزارش میدم!
ادامه دارد...
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#استاد_علی_تقوی
#ماه_بندگی
🆔@enghelabbii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طنز امر به معروف و نهی از منکر😂 _استادعلی تقوی
#استاد_علی_تقوی
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#ماه_بندگی
🆔@enghelabbii
12اردیبهشت ماه سالروز تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گرامی باد🇮🇷
#سپاه
#امنیت
#امام_خامنه_ای
🆔@enghelabbii
*سـلام_امام_مهربانم🌼✋🏻*
ای نــــام تــــواَم ورد زبــــــان ادرڪنـی
ای يـــاد تــــواَم مــونــس جان ادرڪنی
من گمشــده، ڪعبــہ دور ، رهـزن بسيار
يا حضــرت صــاحب الــزمـــان ادرڪنی
🕊️◼️🍃
🆔@enghelabbii
🌤️جمعهها ندبه کنان ندبه ز سر میگیرم
🌤️با توسـل به پر شـــال تو پر میگیرم
🌤️خیمهات را بکجا جمعه سرا پا کردی
🌤️من ز باد سحـــری از تو خبـر میگیرم
🕊️◼️🍃
🆔@enghelabbii
1_381572307.mp3
38.31M
دعای ندبه
🍃با نوای فرهمند🍃
التماس دعا🤲
🕊@enghelabbii🕊
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 نقاشی با شن خانم فاطمه عبادی به مناسبت سالروز وفات حضرت خدیجه (س)
🌷@IslamlifeStyles
ای که چشمه خیراتی 1.mp3
3.2M
ای که چشمه ی خیراتی
مادر مادر ساداتی...🥀🥀💔💔
🎤 حاج محمودکریمی
#ام_المومنین_خدیجه_کبری
#ماه_رمضان🌙
{°•🌸°•}@enghelabbii
🖤🥀اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا
زَوْجَةَ سَیّـِدِ الْمُرْسَلِین
🖤🥀اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا
اُمَّ فاطِمَةَ الزَّهْراء
سَیِّدَةِ نِساءِ الْعالَمِین
🖤🥀وفات ام المومنین
حضرت خدیجه (س)
بر امام زمان عج و شما
پیروان رسول الله تسلیت باد
#وفات⚫️
#حضرت_خدیجه(س)
#اسلام
🆔@enghelabbii
نام: بابک
نام خانوادگی :نوری هریس
نام پدر:محمد
تاریخ ولادت:21 مهر 1371
محل ولادت:شهر رشت
تاریخ شهادت:28 آبان 1396
محل شهادت :بوکمال سوریه
نحوه شهادت:اصابت خمپاره
میزان تحصیلات:کارشناسی
وضعیت تاهل:مجرد
درجه :بسیجی
ملیت:ایرانی
دین:اسلام
مزار شهید:گلزار شهدای رشت
برگرفته شده از وبلاگ یا کانال ویکی شهدا
روایت زندگی از زبان پدر شهید:
❓آقای نوری فکر می کردید بابک یک روزی شهید بشود؟
واقعیتش را بگویم، ما اصلا بابک را نشناختیم، الان که بابک شهید شده می بینم که پسرم چقدر در انجمن های خیریه فعال بوده، می بینم همه جا او را می شناختند اما انگار فقط ما هنوز او را نشناخته بودیم.
❓فرزند چندمتان بود؟
بابک کوچکترین پسرم بود، به جز او دو پسر و دو دختر هم دارم.
❓متولد چه سالی بود؟
بابک من 21 مهر سال 71 به دنیا آمد و 28 آبان 96 هم شهید شد.
چطور شد که بابک این راه را انتخاب کرد؟
نه اینکه بابک پسرم باشد و این را بگویم نه.
ولی بابک یکی از فعال ترین جوان های شهرمان بود.سرشار از زندگی بود و همیشه در برنامه های مختلف پیش قدم بود. اصلا هم تک بعدی نبود و بواسطه سن وسالش جوانی می کرد و از همه قشری هم دوست و رفیق داشت
یعنی دوست باشگاهی داشت دانشگاهی مسجدی و هیئتی
از فعالین هلال احمر و بسیج فعال بود در کارهای خیر بهزیستی شرکت می کرد حتی بعد از شهادتش من فهمیدم که کارهای ساخت بنای یاد بودشهدای گمنام در پارک ملت رشت را هم خودش انجام داده، رئیس بنیاد شهید دیروز که به خانه ماآمده بود به من گفت که می دانستی پسرت چقدر برای اینکه اینجا ساخته شود زحمت کشید؟
من اینجاتازه فهمیدم که زمان ساخت این بنا بابک به مسئولان گفته بود که چه شمابودجه بدهید چه ندهید روح این شهیدان اینقدر بلند و پر خیر و برکت است که این بنای یاد بود ساخته می شود و بعدا شماحسرت خواهید خورد که در این ثواب شرکت نکردید.
بجز این فعالیت های فرهنگی، بابک یکی از دانشجوهای فعال دانشگاه تهران هم بود.
ذاتش جوری بود که می خواست در همه ابعاد رشد داشته باشد و تک بعدی نباشد
❓دانشجوی چه رشته ای بود؟
بابک دانشجوی ارشد حقوق در دانشگاه تهران بود اما همه این ها را ول کرد و عاشقانه قدم در این راه گذاشت.
❓خب این اتفاق چطور افتاد؟
به خاطر اعتقاداتش.
بابک قبل از اینکه به سوریه اعزام شود هم در دوره ای که سرباز حفاظت اطلاعات بود ، دوبار داوطلبانه به کردستان عراق اعزام شده بود اما ما خبر نداشتیم و بعد از شهادتش متوجه شدیم.
امسال پسر بزرگ من در رشت کاندیدای شورای شهر شده بود و تمام مسائل مالی و تدارکات را هم به بابک سپرده بود، یک دفعه در بحبوحه انتخابات و درست وسط تبلیغات من دیدم که بابک نیست، پرس و جو کردم فهمیدم که رفته اعتکاف. سه روز در مراسم اعتکاف بود و بعد برگشت پیش ما.
من گفتم بابک جان چرا در این موقعیت رفتی اعتکاف، می ماندی سال دیگر می رفتی، الان کارهای مهمی داشتیم.
گفت نه اصل برای من همین اعتکاف است، انتخابات و ... فرعیات است، بعد هم شاید من سال دیگر نباشم که به مراسم اعتکاف برسم...
حتی همان روزها من و مادرش حرف ازدواجش را مطرح کردیم ، یک دختر از خانواده نجیب و خوبی انتخاب کرده بودیم که می دانستیم بابک را هم دوست دارد اما بابک موافقت نکرد.
به من گفت که بابا شما به تصمیمات من اعتماد داری یا نه؟ پس بگذار من براساس برنامه خودم پیش بروم...فعلا برنامه و مسیر من چیز دیگری است.
الان که فکر می کنم می بینم بابک خودش هم می دانست که چه مسیری را می خواهد برود و به ما هم این پیام را می داد اما ما متوجه نمی شدیم.
❓شما از ماجرای اعزامش به سوریه خبر داشتید؟
به طور مستقیم با من این موضوع را مطرح نکرد اما می دانستیم که شش ماه است در سپاه بست نشسته و هر روز می رود و می آید و اصرار می کند که من را اعزام کنید.
تا اینکه بالاخره با اعزامش موافقت شد و فکر می کنم واقعا این موافقت هم کار خدا بود. بابک یک روز قبل از اعزامش ، در مسجد باب الحوائج بلوار شهید انصاری رشت که مسجد آذری های مقیم رشت است و همه بابک را آنجا می شناسند، از همه نمازگزاران مسجد بعد از نماز خداحافظی کرده بود، به همه گفته بود که من یک مدتی نیستم می خواهم بروم خارج از کشور.
آن موقع همه فکر می کردند می خواهد برود آلمان.
❓چرا آلمان؟
چون من و برادرانش خیلی اصرار داشتیم که برود آلمان ادامه تحصیل بدهد، حتی موقعیتش را هم برایش فراهم کرده بودیم اما خودش قبول نمی کرد برود.
آن روز مردم فکر کرده بودند که بالاخره اصرار های ما جواب داده و بابک راضی شده به آلمان برود.
❓اما به جای آلمان از سوریه سردرآورد؟
بله همین طور است...بابک همه را شوکه کرد.
❓کی اعزام شد؟
همان اوائل آبان. فکر می کنم دوم یا سوم بود.
❓یعنی فاصله اعزام تا شهادتش 26 روز بود؟
بله ...
می بینید چقدر برای شهادت عجله داشت، من 50 ماه سابقه جبهه دارم اما شهید نشدم، ولی این پسر آنقدر با همه وجودش شهادت را می خواست که به یک ماه نکشیده طلبیده شد و رفت.
❓در آخرین مکالمه چه چیزهایی به همدیگر گفتید؟
آن روز وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم برمی گشتم رشت که بروم مشهد.
بابک تا شنید من می خواهم بروم مشهد گفت آقا جان قول بده من را دعا کنی.
من گفتم : پسرم ، قربانت بروم ، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا بکنی
... گفت نه آقا جان قول بده ... هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرف های بین من و بابک.
نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتش من اصلا خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچه های عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند .
دیدم بابک با دوستان من همجوار شده. همان موقع به او گفتم بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواسته ات رساند...
خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی.
❓بعد از شهادت هم چهره بابک را دیدید؟
بله در معراج شهدا من و بقیه خانواده صورت زیبایش را دیدیم.
بابک من علاوه بر اینکه چهره زیبایی داشت سیرت زیبایی هم داشت و این زیبایی بعد از شهادتش واقعا در صورتش موج می زد.
باور کنید با اینکه جانی در بدنش نبود اما اصلا رنگ صورتش عوض نشده بود، صورتش جوری آرام بود که انگار خوابیده باشد.
حتی من وقتی صورتش را بوسیدم احساس کردم لب هایش هنوز گرم است.
❓یک روز بعد از شهادت بابک، خبر پیروزی جبهه مقاومت در رسانه ها منتشر شد، از شنیدن این خبر چه احساسی داشتید؟
من واقعا خوشحال شدم...
خوشحال شدم که این اتفاق افتاد و خون مبارک و مقدس فرزند من و بقیه شهدای مدافع حرم به ثمر نشست و ریشه داعش در سوریه کنده شد.
الان هم به عنوان پدر شهیدی که جوان ترین شهید مدافع حرم استان گیلان است ، شهیدی که زیباترین بوده، عاشق ترین بوده ، این پیروزی را به همه مسلمانان تبریک می گویم.
برگرفته شده از وبلاگ یا کانال ویکی شهدا
خاطرات خدمت✨
پدر:از ناجا براش امریه اومده بود که خودش رو به نیروی انتظامی تبریز معرفی کنه اومد بهم گفت بابا اگه تو بخوای میتونی منو توی رشت نگه داری گفتم:پسرم برات ابلاغیه اومدهقطعی شده باید بری تبریز خودتو برای سربازی معرفی کنی به نیرو انتظامی گفت:نه بابا من رفتم تحقیق کردم گفتن که سه تا از دوستان قدیمیت که باهم بودید تو سپاه هستن و سرهنگ هستن اگر سه سرهنگ سپاه منو تایید و معرفی کنن من میتونم تو همین لشکر قدس رشت خدمت کنم...
مادر: بابک رفت سربازی محل خدمتش رشت بود در زمان سربازی هرازگاهی خونه نمیومد میگفت:جای دوستانم که مرخصی رفته ان موندم بعدها فهمیدیم که به کردستان میرفته و اونجا لب مرز خدمت میکرده
برادر شهید:سپاه رفتن بابک یک دگرگونی در زندگیش ایجاد کرد...
دوست شهید:بابک بعد سپاه مسیر و هدف زندگیش و دیدش عوض شد بهش میگفتیمبابک چطوری اینقدر تغییر کردی؟؟؟میگفت راهم رو پیدا کردم... توی خدمت کلا اعتقادات بابک خیلی قوی شده بود انگار زندگیه دنیایی براش مهم نبود روی گناه نکردن خیلی حساس شده بود بعد
خدمت یه کارایی که قبلا انجام میداد دیگه انجام نمیداد بابک پتانسیل این اعتقاد و دفاعرو داشت و از زمانیکه به خدمت رفت این پتانسیل به عمل تبدیل شد بابک آدمی نبود کهیه شبه انقلاب درونی درش ایجاد بشه بابک در طول زمان تغییر کرد ...
حاج آقا:موقعی که بابک سرباز بود توی برنامهفصل شیدایی شرکت کرده بود و اونجا بهش نقش شهید دادن و من شنیدم این تغییر از اونجا نشات میگیره...
برگرفته شده از وبلاگ یا کانال ویکی شهدا
🥀خاطرات رزم🥀
پدر شهید نوری سفارش کرده بودن هرگز نذارید بابک بیاد جلو دو نفر اونجا بودن آقای حسن قلی زاده و داوود مهر ورز که تاکید فراوان داشتن که پدر بابک سفارش کرده ایشون رو جلو نیارید بابک همراه شهید نظری و شهید کاید خورده و یکنفر دیگه قسمت موشکی بودن اینارو از ما دور کردن مارو
بردن جلو بابک اومد گریه میکرد میگفت مگه من دل ندارم منم دوست دارم جلو باشم و خواست خدا بود که ایشونم آوردن جلو و بازهم نه اون جلویی که ما بودیم یه مقدار فاصله داشتن و لیاقت شهادتی که نصیبشون شد واقعا عجیب بود..
من بچه ی آستانه ام،بابک بچه رشت، تو آموزش ها باهم آشنا شدیم یادمه یکم آبان از رشت رفتیم تهران یک شب تهران موندیم...تو تهران یکی از
بچه ها یع برگه پیدا کرده بود آورد پیشمون وقتی برگه رو برگردوند دیدیم عکس سه تا شهید روش چاپ شده بابک برگه رو گرفت و کلی گریه کرد گفت:یعنی میشه منو هم بخرن؟؟؟ بهش گفتم:بابک ان شاءالله اول تو شهید بشی بعدم من الان که اون دوستمو میبینم میگم کاش دعا کرده بودم اول من شهید بشم بعد بابک...
برگرفته شده از وبلاگ یا کانال ویکی شهدا