هشتادیای انقلابی😎
💞خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم) 💞قسمت 1⃣2⃣ 💞 به خاطر خدا درس بخوان! 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 نزدیک عصر
👆برای مطالعه داستان، از هشتگ #شهید_امین_کریمی استفاده کنید.
هشتادیای انقلابی😎
💞خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم) 💞قسمت 1⃣2⃣ 💞 به خاطر خدا درس بخوان! 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 نزدیک عصر
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
💞 قسمت2⃣2⃣
💞 فقط یک روز
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 تک تک لباسها را پوشید. گفتم «چقدر به تو میآید.» کلی خندید و گفت «زهرا! از آنجا که من خوشتیپم، حتی گونی هم بپوشم به من میآید!» گفتم «شکی نیست.» میخندیدم اما ذرهای از غصههایم کم نمیشد. وسط خندهها بیهوا گریه میکردم و اصلاً نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. میگفت «چرا گریه میکنی؟» چرایی اشکهایم مشخص بود...
💠 لباسهایش را که جمع کرد گفتم «امین، این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.» انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت «نه این لباسها حیف است. بگذار وقتی برگشتم اینجا میپوشم.» خیلی از لباسهایش را حتی یکبار هم نپوشید.
💠 لباسهایش را جمع کردم و همینطور اشک میریختم. خیلی سرد با او خداحافظی کردم. باید آخرین تلاشهایم را میکردم، گفتم «به من، به پدر و مادرت رحم کن. تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریدهام...» گفت «میروم و برمیگردم. قول میدهم...» فقط یک روز کنارم بود. روز حرکت از صبح برای ساماندهی کارهایش به اداره رفت. حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریور بود. یک روز من به اتمام رسیده بود.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم) 💞 قسمت2⃣2⃣ 💞 فقط یک روز 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 تک تک لباسها را پوشی
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم)
💞 قسمت 3⃣2⃣
💞قول داد که برگردد
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 کلی وعده وعید داده بود تا آرامام کند. قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم، اربعین هم کربلا... «آرام باش زهرا»! اما نمیدانم چرا اینبار دائماً منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست، اما مدام سایت T NEWS که مخصوص اخبار مدافعین حرم است را بررسی میکردم. چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم. اصلا آرام و قرار نداشتم. از سفر دوم، 18-17 روز میگذشت و تماسهای امین به 5-4 روز یکبار کاهش پیدا کرده بود. دلم آشوب بود...
💠 قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمیخواست با آنها بروم به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد...» بابا گفت «اگر بیاید خودم قول میدهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم» گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول میدهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران میرسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا میرسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم.
💠 مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم. داشتم اخبار را تماشا میکردم که با پدرم تماس گرفتند. نمیدانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم. پدرم بدون اینکه چهرهاش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همینقدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً دلم نمیخواستم فکرهایی که به ذهنم میرسد را قبول کنم اما قلب و دلم میگفت که امین شهید شده.
💠 بابا گفت «هیچکس نبود.» نمیدانم به بابا نگفته بودند یا میخواست از من پنهان کند که عادی صحبت میکرد تا من شک نکنم. واقعاً هم اگر میفهمیدم شرایط خیلی بدتر میشد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم) 💞 قسمت 3⃣2⃣ 💞قول داد که برگردد 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 کلی وعده وعید
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
💞 قسمت4⃣2⃣
💞همسر شجاع من
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد. با خودم میگفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرفها را زدم. بابا میگفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمیرود؟ امین مسئول است شهید نمیشود.» به بابا گفتم «این تلفن درباره شوهر من بود؟» گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...»
💠 شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم. بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند. چرا فکر میکنی در مورد شوهر تو است؟» حرفها را باور نمیکردم...
💠 به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.
💠 با گریه و جیغ و داد مرا به بیمارستان بردند. تلفن همراهام را بالای سرم گذاشته بودم. 6 روز بود که با امین حرف نزده بودم، باید منتظر تماس او میماندم. میگفتم «صدای زنگ را بالا ببرید. امین میداند که من چقدر منتظرش هستم حتماً تماس میگیرد... باید زود جواب تلفن را بدهم.» پدرم که متوجه شده بود دائماً میگفت «نمیشود که گوشی بالای سر شما باشد. از اینجا دور باشد بهتر است.» میگفتم «نه! شما که میدانید او نمیتواند هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیرد. الآن اگر زنگ بزند باید بتوانم سریع جواب بدهم. من دلم برای امین تنگ شده! یعنی چه که حالم بد است...» بابا راضی شد که گوشی کنار من بماند. شارژ باطری تلفن همراهم به اتمام رسید. به سرعت سیمکارت را با گوشی برادرم جابهجا کردم. دیوانه شده بودم. گفتم «زود باش، زود باش، ممکن است در حین عوضکردن گوشی شوهرم تماس بگیرد.»
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) 💞 قسمت4⃣2⃣ 💞همسر شجاع من 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 در سایت مدافعین حرم
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم )
💞 قسمت5⃣2⃣
💞دلم برای شوهرم تنگ شده!
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 برادرم رضا، اسم شهدا را دیده بود و میدانست که امین شهید شده. هم او و هم خواهرم حالشان بسیار بد شده بود. به جز من و مادر همه خبر داشتند. خواهرم شروع به گریه کرد. زنداداشم هم همینطور. گفتم «چرا شما گریه میکنید؟» گفتند «به حال تو گریه میکنیم. تو چرا گریه میکنی؟» گفتم «من دلم برای شوهرم تنگ شده! تو را به خدا شما چیزی میدانید؟» زنداداشم گفت «نه، ما فقط برای نگرانی تو گریه میکنیم.» صورت زنداداشم را بوسیدم و بارها خدا را شکر کردم که خبر بدی ندارند. همین برای من کافی بود.
💠 مثل دیوانهها شده بودم. پدرم گفت «میخواهی برویم تهران؟» گفتم «مگر چیزی شده؟» گفت «نه! اگر دوست نداری نمیرویم.» گفتم «نه! نه! الآن شوهرم میآید. من آنجا باشم بهتر است.» شبانه حرکت کردیم و حدود ساعت 5 صبح به تهران رسیدیم. گفتم «به خانه پدر شوهرم برویم. اگر حال آنها خوب بود معلوم میشود که هیچ اتفاقی نیفتاده و خیال من هم راحت میشود اما اگر آنها ناراحت باشند...»
💠 تا رسیدیم دیدم پدر شوهرم گریه میکند. پرسیدم «چرا گریه میکنید؟» گفت «دلم برای پسرم تنگ شده.» با تلفن همراهام دائماً در موتورهای جستجوگر این جملات را مینوشتم: "اسامی دو شهید سپاه انصار" نتایج همچنان تکراری بود: "اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نمیباشد و تنها دو نفر به شهادت رسیدهاند."
💠 نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت: "اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نیست. تنها دو نفر به نامهای شهید عبدالله باقری و شهید #امین_کریمی به شهادت رسیدهاند."
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم ) 💞 قسمت5⃣2⃣ 💞دلم برای شوهرم تنگ شده! 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 برادرم ر
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
💞 قسمت 6⃣2⃣
💞 امینم شهید شد!
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 از دیدن اسامی شوکه شده بودم. همانجا نشستم و با ناباوری به پدرم گفتم «بابا شوهر من شهید شده؟» گفت «هیچ نگو! مادر امین چیزی نمیداند.» مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت. مراعات مادر را میکردند. فقط یادم است به سمت مادرم دویدم و گفتم «مامان شوهرم شهید شده» و بیهوش شدم... دیگر هیچ چیز را به خاطر نمیآورم.
💠 سریعاً مرا بیمارستان شهید چمران رساندند. فشارم به شدت بالا رفته بود. صداها را میشنیدم که دکتر به برادرم میگفت «چرا فشارش بالا رفته؟ برای خانمی با این سن چنین فشاری بعید است!» رضا گفت «شوهرش شهید شده!» حالم بدتر شد با گریه و فریاد میگفتم «نگو شوهرم شهید شده رضا، امین شهید نشده. فقط اسمش مشابه شوهر من است. چرا حرف بیخود میزنی؟» رضا کنارم آمد و آرام گفت «زهرا من عکس امین را دیدهام!» با این حرف دلم به هم ریخت. منتظر بودم شوهرم برگردد اما ... خیلی خیلی سخت است که منتظر مسافر باشی و او بر نگردد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) 💞 قسمت 6⃣2⃣ 💞 امینم شهید شد! 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 از دیدن اسامی
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم)
💞 قسمت 7⃣2⃣
💞 بدون امین چه کنم؟
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، 15 روزه باشد، به من اینطور گفته بود. روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت. گفتم «امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمیتوانم تحمل کنم!»
💠 هر روز یادداشت میکردم که "امروز گذشت..." واقعاً روز و شبها به سختی میگذشت. دلم نمیخواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب میگفتم «خدا را شکر امروز هم گذشت.» باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب میکردم. گاهی روزهای باقیمانده بیشتر عذابم میداد. هر روز فکر میکردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز... انشاءالله دیگر میآید. دیگر دارد تمام میشود... دیگر راحت میشوم از این بلای دوری!»
💠 امین خبر داد «فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمیگردم.» با صدایی شبیه فریاد گفتم: «امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمیتوانم تحمل کنم...» دقیقاً هجدهمین روز شهید شد.
💠 حدود 6 روز بعد امین را برگرداندند معراج شهدا. این فاصله زمانی هیچچیز را به خاطر ندارم، هیچچیز را... وقتی به معراج رفتیم سعی کردم خودم را محکم نگه دارم. میترسیدم این لحظات را از دست بدهم و نگذراند کنارش بمانم. قبل از رفتن به برادر شوهرم گفته بودم «حسین؛ پیکر را دیدهای؟ مطمئنی که امین بود؟»گفت «آره زنداداش.»
💠 قلبم شکست. گفتم «حالا بدون امین چه کنم؟ ما هزار امید و آرزو با هم داشتیم. قرار بود کارهای زیادی باهم انجام دهیم. با خودم میگفتم حالا باید بدون او چه کنم؟»
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم) 💞 قسمت 7⃣2⃣ 💞 بدون امین چه کنم؟ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 قرار بود اعزا
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
💞 قسمت 8⃣2⃣
💞 قطره اشک شهید
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 پیکر را که آوردند دنبال امین میدویدم. نگذاشتم مادرم متوجه شود، فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم. مکانی در معراج شهدا با هم تنها ماندیم. گفتم «امینم؛ این رسمش نبود! تو راضی نبودی حتی دستهایم با چاقوی آشپزخانه زخم شود. یادت هست وقتی دستم کمترین خراشی برمیداشت روی سینهات میزدیی و میگفتی شوهرت بمیرد زهرا جان! تو که تحمل ناراحتی من را نداشتی چطور دلت آمد که مرا تنها بگذاری؟» خیلی گریه کردم. انگار که از کسی خیلی ناراحت و دلگیر باشی برایش گلایه میکردم و میگفتم این رسمش نبود بیمعرفت! خدا شاهد است دیدم از گوشه چشمش یک قطره اشک بیرون زد...
💠 تا قطره اشک را دیدم با خودم گفتم «از کجا معلوم امین برای شهادت رفته بود که بخواهم او را سرزنش کنم؟ او رفت تا دِینَش را ادا کند. حالا اگر گلچین شده و خدا دوست داشته او را با شهادت ببرد امین مقصر نیست...» گفتم «امین عزیزم، شهادت مبارکت باشد. اما آن دنیا هوای مرا داشته باش و شفاعتم کن.» آخرین تلاشها و التماسهایم بود «امین؛ مواظبم باش، مثل همان موقعها که پشتم بودی و همیشه میگفتی فقط من و تو هستیم که برای هم میمانیم.»
💠 با دیدن اشک امینم مطمئن شدم دل امین با من است که من با این همه وابستگی حالا قرار است بدون او چه کنم... گفتم «حلالت کردم، به جز خوبی هیچچیز از تو ندیدم.»
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) 💞 قسمت 8⃣2⃣ 💞 قطره اشک شهید 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 پیکر را که آوردن
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
💞 قسمت 9⃣2⃣
💞 بوسههای آخر...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 از اولین سفر که برگشت هنوز صورتش خوب نشده بود. قول داده بود دفعه بعد که برمیگردد صورتش هم خوب شود. راست میگفت در معراج صورتش را دقت کردم خدا را شکر خراشیدگیاش محو شده بود... گفتم که من به صورت امین حساس بودم...
💠 تا جان در بدن داشتم صورتش را برای آخرینبار سیر نگاه کردم... میدانستم این لحظات دیگر هیچگاه تکرار نمیشود. تصویر امین آنقدر بزرگ بود که قاب چشمهایم برای دیدنش کم بود! بوسه بارانش کردم و از امین جدا شدم.
💠 چند روز بعد از شهادتش انتظار داشتم حداقل بیاید با من حرف بزند. دائماً گلایه داشتم از خدا، از اطرافیانم، از همه آدم و عالم. دائم از خودم میپرسیدم «چرا امین رفت؟ چرا بقیه مانع از رفتن امین نشدند؟» دائماً ناراحت و دلگیر بودم. منتظر بودم بیاید منتکشی! امین حاضر نبود ناراحتی مرا ببیند حالا چطور حاضر بود مرا با این داغ بزرگ بگذارد و برود؟
💠 بعد از دو سه روز دیدم دیگر فایدهای ندارد. فکر کردم باید معاملهای کنم. گفتم «خدایا! شوهرم را در راه تو بخشیدم. خود و خانوادهام هم فدای حضرت زینب (سلام الله علیها) و امام حسین (علیه السلام). انشاءالله همه ما مثل امین عاقبت به خیر شویم. فقط شوهرم بیاید با من حرف بزند. بیاید جواب سؤالهایم را بدهد. با من حرف بزند تا کمی آرام شوم. اینکه دیگر توقع زیادی نیست...»
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) 💞 قسمت 9⃣2⃣ 💞 بوسههای آخر... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 از اولین سفر
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
💞 قسمت 0⃣3⃣
💞 برگه شفاعت
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 همان شب خواب دیدم که گویا خانه ما بخشی از یک مسجد است. با خانمی که نمیشناختم همراه بودم و به او گفتم «به من میگویند شوهرت شهید شده. خدا کند امین زنده باشد و تمام بنرها و تابلوهای شهادت او جمع شده باشد.» جلوی در که رسیدم دیدم هیچ بنر و پلاکاردی نیست! گفتم «پس شوهرم شهید نشده!» به سمت مسجد که احساس میکردم خانه ما است رفتم. در را که باز کردم دیدم شوهرم نشسته! دویدم و با رسیدن به امین، بوسیدمش! گفتم «وای امین، اگر بدانی این چند وقت چه خوابهای بدی دیدهام!»
💠 امین آنکارد کرده و خیلی نورانی با لباس سبز، از جایش بلند شد، پیشانی مرا بوسید و گفت «زهرا جان! من شهید شدم...» در خواب همه چیز برایم مرور شد و یادم آمد که شهید شده. گفت «من باید زود برگردم و نمیتوانم زیاد حرف بزنم.» گفتم «باشه حرف نزن. من از حضرت زینب (سلام الله علیها) و از خدا خواستهام که بیایی و جواب سؤالات مرا بدهی. پس زیاد حرف نزن دلم میخواهد بیشتر پیش من بمانی.» گفت «یک خودکار بده تا بنویسم.»
💠 گفتم «تو به من نگفته بودی میروی شهید میشوی، گفتی میروی تا دِینَت را ادا کنی. به من قول داده بودی مراقب خودت باشی.» خندید و گفت «من در آن دنیا مذهبی زندگی کرده بودم. اسمام جزء لیست شهدا بود... » میخواستم سریع همه سؤالاتم را بپرسم، گفتم «در قبال این مصیبتی که روی قلب من گذاشتی و میدانی که دردی بزرگتر از این برای من نبود، چطور دلت آمد مرا تنها بگذاری؟» (همیشه وقتی خبر شهادت همسر کسی را میشنیدم به شوهرم میگفتم انشاءالله هیچوقت هیچکس چنین مصیبتی نبیند. حاضر بودم بمیرم اما خدای نکرده هیچ وقت چنین داغی را نبینم.)
💠 امین یک برگه از جیباش در آورد که دور تا دور آن شبیه آیات قرآن، اسم خداوند و ... نوشته شده بود. خودکار را از من گرفت. نوشت "همسر مهربانم،" دقیقاً عین این دو کلمه به همراه ویرگول بعد آن را روی کاغذ نوشت. بعد گفت «آره میدانم خیلی سخت است. ما در این دنیا آبرو داریم. خودم در این دنیا شفاعتت میکنم.» انگار در لیستی که قرار بود شفاعت کند اسم مرا هم نوشت...
💠 گفتم «در این دنیا چی؟» گفت «من نباید زیاد حرف بزنم...» با این حال انگار خودش هم طاقت نداشت حرف نزند. احساس میکردم بیشتر دلش میخواهد حرف بزند تا بنویسد. گفت «در این دنیا هم خودم مراقبت هستم. حواسم به تو هست.» یک دفعه از خواب پریدم! اذان صبح بود...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) 💞 قسمت 0⃣3⃣ 💞 برگه شفاعت 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 همان شب خواب دیدم ک
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
💞 قسمت 1⃣3⃣
💞 به خوشی امین، خوشام
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 بعد آن خواب، آرام شدم. با خودم میگفتم اگر شوهرم به مرگ عادی میمُرد چه میکردم؟ الآن میدانم شهیده و شهید زنده است و همیشه کنارم میماند، صدایم را میشنود. آن دنیا هم دستش باز است و شفاعتم میکند. چه بهتر از اینکه در آن دنیا چنین مجوزی دارم. چه چیزی از این میتواند بالاتر باشد؟ آرام و قرار گرفتم...
💠 شوهر من به آرزویش رسیده بود و همین مرا آرام میکرد. از طرفی اگر امین به مرگ طبیعی میمُرد باید برایش ناراحتی میکردم. خصوصاً اینکه در آن صورت نمیدانستم وضعیتاش خوب است یا نه! اما اکنون میدانم خوش است و من به خوشی او خوشم و فقط ناراحتیام از این است که امینم در کنارم نیست...
💠 دیگران هم بعد از شهادتش خواب او را دیدند. یکی از افراد میگفت خواب دیدم تشییع شهید در سوریه برگزار شد و به جای اینکه تابوت او در دست مردم باشد، پیکر امین با لباس سفید و شال سیاه عزای اباعبدالله بر گردن، در دستانشان بود. میگفت دیدم یک دختر بچه 3 تا 4 ساله در جلوی تشییعکنندگان به صورتی که صورتش رو به شهید بود، برخلاف مسیر حرکت دیگران حرکت میکرد و شعر میخواند. میگفت از شهید پرسیدم «این دختر بچه کیست؟» امین لبخند زد و گفت «این دختر از خاندان اهل بیت است!» انگار که به پیشواز شهید آمده بود.
💠 میگفت دیدم مردم مشایعت کننده هم به جای اینکه گریه کنند، کل میکشیدند و شادی میکردند! شخص دیگری هم خواب دیده بود امین مداح امام حسین (علیه السلام) شده است!
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) 💞 قسمت 1⃣3⃣ 💞 به خوشی امین، خوشام 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 بعد آن خو
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
💞 قسمت 2⃣3⃣
💞 من زندهام
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 هیچ چیز قشنگتر از این نیست که امین شهید شده و نمرده است. خدا خودش در قرآن وعده داده که شهید زنده است. هنوز هم هروقت به هر علتی نگران میشوم، شب به خوابم میآید و جوابم را میدهد. حتی در بیداری آرام شدنم را مدیون حضور امین هستم! اتفاقاً شب گذشته (شب قبلا از مصاحبه حاضر) خواب دیدم آمده و میگوید «بعد از 80-90 روز مأموریت آمدهام یک سر به خانمام بزنم.» گفتم میگویند «تو شهید شدی.» گفت «نه، من زندهام. آخر بعضیها زنده میمانند و بعضیها میمیرند.» گفتم «زندهای؟» گفت «آره، من زندهام.»گفتم «پس بگذار خبر آمدنت را من به خانوادهها بگویم.» خندید...
💠 با خودم فکر میکردم شاید اگر امینم روز پانزدهم برمیگشت، شهید نمیشد. این فکر و خیال آزارم میداد! بعد شهادت امین، دوستانش میگفتند «اصلاً قرار به برگشت نبود! برنامه این بود که 2 ماه آنجا بمانیم!» همراهانش50 روز بعد از شهادت امین برگشتند. حرفها را که شنیدم مطمئن شدم امین تاریخ شهادتش به من را گفته بود.
💠 امین همیشه به مادرش میگفت «مادر شهید آینده!» و خطاب به من ادامه میداد «تو هم که همسر شهیدی ان شاءالله!». همه از دستش ناراحت میشدیم. با خنده میگفت «بالاخره که چی؟ باید افتخار کنید اگر اینطور شود.» این حرفها را حتی آن زمان که هیچ برنامهای برای رفتن به سوریه نداشت غالباً با شوخی و خنده تکرار میکرد.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) 💞 قسمت 2⃣3⃣ 💞 من زندهام 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 هیچ چیز قشنگتر از
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
💞 قسمت 3⃣3⃣
💞 اجازه نمی دهم همسرم شهید شود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 من هیچ وقت تشییع جنازه نمیرفتم! حتی اگر این تشییع مربوط به اقوام بود یا حتی شهید. فقط با دوستانم تشییع شهدای گمنام را شرکت میکردیم. واقعیت این بود که همیشه از غصه و ناراحتی دوری میکردم، شاید هم فرار! پدر و مادرم قبل از ازدواج اجازه نمیدادند در هیچ مراسم تشییعی شرکت کنم. از نظر آنها چنین مراسمهای در روحیه یک دختر اثر بد میگذاشت. به عبارتی هیچ وقت مستقیم با غم و غصه ارتباط نداشتم.
💠 حتی یکبار که با امین به زیارت امام رضا (علیه السلام) رفته بودیم، چند میت را که برای طواف آورده بودند دیدم. از شدت ناراحتی، رنگ از صورتم پرید و خیره خیره جنازهها را نگاه میکردم. امین تا متوجه شد، دستم را گرفت و مرا دور کرد. هرچه گفتم بگذار حداقل ببینم چطور جنازه را میبرند، گفت «نه! بیا این طرف...» حتی اگر تلویزیون شبکه غمگین نشان میداد کانال را عوض میکرد چون میدید با دیدن صحنههای غمناک کاملاً به هم میریزم و پکر میشوم. حتی گاهی گریه میکردم! امین هم همیشه سعی میکرد مرا شاد نگه دارد.
💠 راستش اینطور نبود که من تمام 24 ساعت به فکر شهدا باشم و در مراسم آنها شرکت کنم. با اینکه اردوهای راهیان نور هم شرکت میکردم و آرزو میکردم لیاقت شهادت نصیب من هم شود، اما همان زمان وقتی خانوادههای شهدا را میدیدم همیشه فکر میکردم که این داغ واقعاً سنگین و غیر قابل تحمل است. ترجیح میدادم همه داغ مرا ببینند اما من داغ عزیزانم را نبینم. من قدرت تحمل سختی را نداشتم.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) 💞 قسمت 3⃣3⃣ 💞 اجازه نمی دهم همسرم شهید شود 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 م
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
💞 قسمت 4⃣3⃣
💞 چقدر محکم شدهای
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 یادم هست یکبار در شلمچه یکی از دوستانم گفت «اگر جنگ شود همسرم را به جنگ میفرستم تا شهید شود.» آن زمان من مجرد بودم. خیلی جدی گفتم «من محال است چنین اجازهای بدهم! یعنی چه که من ازدواج کنم و همسرم شهید شود؟ اجازه نمیدهم همسرم شهید شود. چون من آدم وابستهای هستم.» به من گفت «این چه حرفی است که میزنی؟ مگر مسلمان نیستی؟»... بعد از شهادت امین به من گفت «زهرا! من اصلاً دلم نمیخواهد همسرم شهید شود...» گفتم «دیدی خدا اصلاً به حرفهای ما کاری ندارد.»
💠 همسر من شهید شد و او تازه میگفت «راست میگفتی، چرا باید همسرم شهید شود...» البته بعد از لحظاتی به او گفتم «آن زمان سن من خیلی کم بود و شاید فکرم هنوز ناپخته، اما الآن من به شهادت امین افتخار میکنم. امین میتوانست طور دیگری از دنیا برود. امین خیلی خوب بود که خدا به بهترین نحو و با احترام زیاد او را برد. من خوشحالم که آن دنیا همسرم را دارم.» میگفت «به خدا با تعریفهای تو آدم حسادت میکند! تو چقدر محکم شدی زهرا! تو آدم احساساتی بودی...»
💠 یاد نیت قبل از ازدواج خودم میافتم؛ از خدا خواسته بودم خیر و عافیت دنیا و آخرت نصیبم شود و کسی جلوی راهم قرار بگیرد که این دعا محقق شود. بعد از شهادت امین، پدرم میگفت «زهرا جان خودت خیر دنیا و آخرت را خواستی پس دیگر گریه نکن...»
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) 💞 قسمت 4⃣3⃣ 💞 چقدر محکم شدهای 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 یادم هست یکب
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
💞 قسمت 5⃣3⃣
💞 امین کنارم هست
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 تا وقتی امین بود، به محض اینکه ناراحت میشدم کنارم می آمد و آرام میکرد. حالا هم واقعاً انگار چیزی تغییر نکرده، وقتی بعد از ناراحتی و بیتابی زیاد ناگهان آرام میشوم، مطمئنم امین کنارم حضور دارد. من آدمی نیستم که به سادگی آرام شوم.
💠 ناراحتی امین کلاً 10 دقیقه هم طول نمیکشد و اصلاً آدم کینهای نبود. نهایت 5 دقیقه پیادهروی آراماش میکرد و بعد کلاً موضوع را فراموش میکرد.
💠 بعضی از پیامکهایش را حتی همان زمان نامزدی و محرمیت برای خودم یادداشت میکردم. حرفهایش برایم شیرین و جالب بود. یادم میآید پیامک طنزی برایش فرستادم که میگفت مردها اگر همسرشان در دوران نامزدی زمین بخورند، قربان و صدقه همسرشان میروند یک ماه که میگذرد رفتارشان عوض میشود و آنقدر ادامه پیدا میکند که در نهایت بعد از چند سال راضی میشوند که از زمین زنده بلند نشود! به امین گفتم «واقعاً مردها همینطورند؟» گفت «بگذار اگر خدایی نکرده، زبانم لال، یک زمانی زمین خوردی و من جلوی همه خم شدم و دستهایت را بوسیدم متوجه میشوی که من مثل آنها نیستم...»
💠 خیلی احساساتی و مهربان بود. با خودم فکر میکردم این پسر چقدر با شعور است، چقدر فهمیده و آقاست! از همنشینی با چنین مردی لذت میبردم.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) 💞 قسمت 5⃣3⃣ 💞 امین کنارم هست 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 تا وقتی امین بو
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
💞 قسمت 6⃣3⃣
💞 دوست من
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 یکی از دوستان امین بعد از شهادتش حرف جالبی میزد، میگفت «شما باید خیلی خوشحال باشید که دو سال و 8 ماه با یکی از اولیای خدا زندگی کردید و بهترین لذت را بردید. افراد زیادی هستند که 60-50 سال زندگی میکنند اما لذتهای 3 ساله شما را نمیبرند.» واقعاً شاید من به اندازه 300 سال شیرین زندگی کردم که تماماً لذت بود.
💠 ما واقعاً مانند دو دوست بودیم. با هم به پیادهروی و ... میرفتیم. قول داده بود که بعد از بازگشت از سوریه، راپل را هم به من آموزش دهد. با تعجب به او میگفتم «فضایی نداریم که بخواهی به من آموزش بدهی!» گفت «آن با من!» ذوق و شوق داشت. من مانند یکی از دوستانش بودم و او هم برای من. نگاهش به خانم این نبود که مثلاً تنها وظیفه زن ماندن در خانه و انجام کارهای خانه است!
💠 وقتی کار خیری انجام می داد، دلش نمیخواست کسی متوجه شود، حتی من! کارت سرپرستی ایتام را در جیباش دیده بودم.
💠 بعد از شهادت امین، یکی از همکارانش تعریف میکرد در یکی از سفرهای استانی دختربچه سرایدار، نامهای به امین داد تا به آقای رئیس جمهور بدهد. امین به همکاران گفت تا این نامه به دفتر و مراحل اداریاش برسد زمان می برد، بیایید خودمان پول بگذاریم و بگوییم رئیس جمهور فرستاده است! همین کار را کردیم. البته بیشترین مبلغ را امین تقبل کرد و هدیه در پاکتی به پدر بچه اهدا شد. اشک شوق پدر دیدنی بود..
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
♻️روایت سی و شش قسمتی از زندگی شهید مدافع حرم امین کریمی از قول همسرشان در این کانال قرار داده شد، افراد علاقمند با مراجعه به کانال میتوانند داستان را مطالعه بفرمایند.
♦️جهت مطالعه، از هشتگ #شهید_امین_کریمی در کانال استفاده کنید.
@ya_aba_saleh_al_mahdi
هشتادیای انقلابی😎
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) 💞 قسمت 6⃣3⃣ 💞 دوست من 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💠 یکی از دوستان امین بع
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
💞 قسمت پایانی
💞 زیبای من خدا نگهدارت باد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠 امین به درس، تندرستی، ورزش خیلی اهمیت میداد. همیشه برنامههایش را یادداشت میکرد. ادامه برخی ورزشها و برنامه جدی برای تحصیلات تکمیلی در رشته الکترونیک داشت. البته با شوخی و خنده میگفت «چون همسرم حقوق خوانده، حتماً بعد از اتمام تحصیلاتم، این رشته را هم میخوانم. نمیشود که خانمم حقوقدان باشد و من بیاطلاع!»
💠 بسیار به روز و مایه افتخار بود. آنقدر از او حرف میزدم و به داشتنش مغرور بودم که برادرم سر به سرم میگذاشت و میگفت «انگار فقط زهرا شوهر دارد! از آسمان یک شوهر آمده فقط برای زهرا!»
***
💠 شهید گرانقدر «امین کریمی چنبلو»، سحرگاه هشتم محرم الحرام، مصادف با 30 مهر ماه 1394 در شهر حلب سوریه آسمانی شد.
💠 پیکر مطهر این شهید والامقام، مجاهد و مدافع حرم مطهر عقیله بنی هاشم، زینب کبری (سلام الله علیها) پس از انتقال به ایران اسلامی در ششم آبان سال 1394 تشییع و بنا به وصیت وی در حرم مطهر امام زاده علیاکبر (علیه السلام) چیذر تهران آرام گرفت.
💠 وصیتنامه شهید مدافع حرم «امین کریمی چنبلو»
💢 به نام خالق هرچه عشق، به نام خالق هرچه زیبایی،
به نام خالق هست و نیست...
سلام علیکم،
و اما بعد، بنده حقیر امین کریمی فرزند الیاس، چنین وصیت میکنم،
بارالهی، ببخش مرا که تو رحمانی و رحیم،
همسر مهربانم (کُرِخان) حلالم کن، نتوانستم تو را خوشبخت کنم، فقط برایت رنج بودم.
پدر و مادر عزیزم، ببخشید مرا، نتوانستم فرزند لایقی برای شما باشم
پدر و مادر عزیزم (حاج آقا و حاج خانوم)، داماد و پسر لایق و مهربانی نبودم، حلالم کنید.
بنده در کمال صحت و سلامت عقل چنین وصیت میکنم؛
بعد از فوت بنده، تمامی دارائی و اموال من در اختیار همسر مهربانم قرار گیرد و ایشان بنا به اختیار و صلاح دید خود عمل نماید.
و در آخر؛
از تمامی عزیزانی که نسبت به بنده حقیر لطف کردهاند، خواهر، برادر عزیزم حلالیت میطلبم و خواهش میکنم و باز خواهش میکنم که خود را اسیر غم نکنند. لطف و تدبیر خداوند چنین بود.
همسر مهربان و عزیزم، ای دل آرام هستی من، ای زیباترین ترانهی زندگی من، ای نازنین؛
از شما خواهش میکنم که باقی عمر گرانقدر خود را به تحصیل علم و ادامهی زیبای زندگی بپردازی. (من از شما راضی هستم)، زیبای من خدا نگهدارت باد
بنده حقیر امین کریمی چنبلو
۱۳۹۴/۶/۱۴
💠 نثار روح مطهر شهدا صلوات
💢اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم💢
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@ya_aba_saleh_al_mahdi
🔹پول ها و طلاهاش رو داد و خداحافظی کرد، داشت از درب ستاد پشتيبانی جنگ میرفت بيرون که مسئول ستاد گفت: مادر رسيدتون رو نمیگيرين؟!
🔹پيرزن لبخندي زد و گفت: من برای دادن شوهر و دو تا پسرم از کسی رسيد نگرفتم، اينا که ديگه چيزی نيست...
#سبک_زندگی_شهدا #محرم #شهادت #عاشورا #کربلا
@ya_aba_saleh_al_mahdi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 #هفته_دفاع_مقدس
دلم به تلاطم مثل کارونه
به یاد شلمچه یاد مجنونه
چه حس غریبی داره این خاکا
که بغض دلم رو داره میشکونه
خورده پیوند با چفیه و سربند
دلی که بیتابه مثل اروند
غرق آهم جامونده ی راهم
دلمو شکسته بار گناهم
رو این خاکا میذارم سر
منم رزق شهادت میگیرم آخر
حبیبی یا حبیب الله
حسین یامولا یاثارالله
🎥 #کلیپ به مناسبت هفته #دفاع_مقدس 🇮🇷
@ya_aba_saleh_al_mahdi
▪️امام خامنه ای:
شهدای کربلا همه در یک روز کشته شدند؛ توّابین نیز همه در یک روز کشته شدند.
🔴اما اثری که #توابین در تاریخ گذاشتند، یک هزارم اثری که شهدای #کربلا گذاشتند، نیست!
💥بهخاطر اینکه در وقت خود نیامدند. کار را در لحظهی خود انجام ندادند. دیر تصمیم گرفتند و دیر تشخیص دادند.
۷۵/۳/۲۰
#اربعین #هفته_دفاع_مقدس #شهید
@ya_aba_saleh_al_mahdi
🔹امام صادق (ع) از یکی از یارانشان پرسیدند: چندبار حج رفتهای؟
🔹گفت: نوزدهحج
🔹امام فرمودند: آن را به بیست حج برسان تا ثواب یکبار زیارت حسین(علیهالسلام) برایت نوشته شود.
📚کامل الزیارت، ص۱۶۲
🌹حدیث #اربعین
#هفته_دفاع_مقدس
@ya_aba_saleh_al_mahdi
🔻ان الحسین عبرة کل مومن
🌹وقتی ذکر امام حسین(علیه السلام) را کردید، به اندازه ی پر مگس که این چشمتان تر شود، خداوند در هیچ کس نمی گذارد ذره ای از گناه باقی بماند الّا اینکه می بخشد.
🌹 نمی دانم قلبت راحت می شود وقتی گریه می افتی یا نه؟
🌹هیچ تجربه کردی برای امام حسین(علیه السلام) گریه می افتی، دیگر ذهنت هیچ جا نیست، جای آلوده نیست.
📚طریق محبت؛ ص۸۸ (حاجآقادولابی)
#اربعین #دفاع_مقدس #پیام_معنوی
@ya_aba_saleh_al_mahdi
#اربعین
🔹من پاسپورت و کاغذِ ویزا ندارم
🔹اصلاً دگر کاری به این دنیا ندارم
🔹حرفم فقط با توست آقای عزیزم
🔹من #اربعین در کربلایت جا ندارم؟
#امیرےحسینونعمالأمیر
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#دفاع_مقدس
آخ حسین.......❤️
@ya_aba_saleh_al_mahdi