eitaa logo
انقلاب ، قبل و بعد
54 دنبال‌کننده
83 عکس
251 ویدیو
46 فایل
وقایع و مسائل و مجاهدتهای قبل و بعد انقلاب اسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آوا
37.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حماسی و خاطره انگیز بهمن خونین جاویدان با اجرای جوانان شیرازی در سال ۱۳۵۹ https://Gap.im/nava66 - https://eitaa.com/nava66
اسلامی ، مسئولینی در تراز انقلاب اسلامی لازم دارد . ✊ شهید ، مسئولی در تراز انقلاب اسلامی بود. او باعث افتخار و غرور ملی و اسلامی بود. - چند درصد مسئولین ما اینگونه اند ؟؟!! 👈 مردمند که با انتخابشان و با مطالباتشان می توانند به مسئولین جهت دهند...
1_164245483.pdf
1.63M
📚عنوان : ولایت فقیه ✍️نویسنده : امام خمینی (ره) 📖موضوع : ولایت فقیه
زندگی پرماجرای رضا شاه.pdf
12.39M
📚عنوان : زندگی پرماجرای رضا شاه ✍️نویسنده : اسکندر دلدم 📖موضوع : تاریخ معاصر ایران 1️⃣جلد اول
زندگی پرماجرای رضا شاه 2.pdf
12.15M
📚عنوان : زندگی پرماجرای رضا شاه ✍️نویسنده : اسکندر دلدم 📖موضوع : تاریخ معاصر ایران 2️⃣جلد دوم
هدایت شده از ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 امام خميني: «تمام دستگاه هايي که الان به کار گرفته شده اند در کشور ما...، بايد توجه داشته باشند که خودشان را مهيا کنند براي ملاقات با حضرت مهدي!»
14.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست راست شاه از فساد شاه میگوید حکايت پشت پرده دربار به روايت اسدالله اعلم که دست راست پهلوي بود شاهی که باسوء استفاده از مقامش در کلی شرکت ها سهامدار شده بود واسه خودش پول میزد به جیب تا کلی فساد های دیگه ....
9.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ژنرال خر دوست! نمونه ای از بی ادبی و خود برتر بینی شاه خبیث
بانو حمیده نانکلی خواهر شهید مراد نانکلی است که زیر شکنجه «حسینی» بازجوی معروف کمیته مشترک به شهادت رسید. او نیز در پی همکاری با برادر دستگیر و مدت‌ها حضور در کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک و زندان را تجربه کرد. او در گفت و شنودی که پیش روی دارید، از خاطرات مبارزه و زندان خویش گفته است. *سرکار عالی از چه مقطعی و چگونه با عالم سیاست و مبارزات سیاسی آشنا شدید؟ این آشنایی را چه کسانی در شما ایجاد کردند؟ خانواده ما کانون بحث‌های سیاسی بود و پدر و مادرم و خود من با مسائل سیاسی کم و بیش آشنایی داشتیم، اما فعال‌ترین عضو خانواده برادرم مراد نانکلی بود. خود من قبل از دستگیری او در جلسات شرکت می‌کردم، ولی شخصاً وارد مبارزه نشده بودم، اما پس از دستگیری او هنگامی که برای ملاقات با او می‌رفتم ،با بقیه مبارزان آشنا شدم و مبارزه سیاسی را شروع کردم. *این فعالیت‌ها عمدتاً به چه شکل بود؟ تلاش می‌کردیم پیام‌هایی را به داخل زندان بفرستیم یا از زندان بیرون ببریم. گاهی پیش می‌آمد خانواده‌هایی شش ماه و یک سال از فرزندان خود بی‌خبر بودند! در این‌گونه مواقع، ما خانواده‌ها جمع می‌شدیم و مقابل جاهایی مثل مجلس تظاهرات می‌کردیم و می‌گفتیم: از بستگان خودمان خبر نداریم! و یا دسته‌ جمعی به مشهد می‌رفتیم و در حرم شعار می‌دادیم. برادرها از دور مراقبت می‌کردند و به ما خبر می‌دادند که مثلاً مأموران تا کجا آمده‌اند یا کجا هستند، ولی خودشان با ما قاتی نمی‌شدند. هر وقت فردی از زندانیان سیاسی را اعدام می‌کردند، ما مخفیانه برای‌اش مجلس ترحیم می‌گرفتیم و به هر وسیله‌ای که می‌شد، دیگران را خبر می‌کردیم. البته ...
البته این کارها را با رعایت تمام نکات امنیتی انجام می‌دادیم و موضوع را هم فقط به آدم‌های مطمئن می‌گفتیم. *برای این کار،افراد مطمئن را چگونه پیدا می‌کردید؟ بیشتر در مواقعی که برای دیدن فردی که در زندان داشتیم، به ملاقات او می‌رفتیم. در آنجا همدیگر را بهتر می‌شناختیم و همگی هم سعی زیادی می‌کردیم آدم‌های مطمئن را با خودمان ببریم. به همین دلیل، فقط یک بار مجلس سالگردی که می‌خواستیم در خانه رضایی‌ها برگزار کنیم، لو رفت! *آیا خبر داشتید برادرتان در زمینه مبارزات مسلحانه فعالیت می‌کند؟ موقعی که برادرم را دستگیر کردند، سیزده چهارده ساله بودم. گاهی می‌دیدم کاغذهایی را لوله و در وسایل جاسازی می‌کند. یک بار نتوانستم جلوی کنجکاوی‌ام را بگیرم و یکی از آنها را برداشتم و خواندم و متوجه شدم اعلامیه‌ای است که بعد از ترور شعبان بی‌مخ داده‌اند و موضوع برای‌ام جالب شد. نمی‌دانستم اعلامیه‌ها از کجا و چگونه به دست‌اش می‌رسید، ولی هر وقت می‌آورد، آنها را می‌خواندم. گاهی هم مادرم اعلامیه‌ها را می‌آورد و چون سواد نداشت، به من می‌گفت برای‌اش بخوانم. بعد از آنکه مراد را دستگیر کردند، به شکل جدی‌تر و هوشیارانه‌تری وارد فعالیت‌های مبارزاتی شدم. *از برادرتان بگویید. چه خصال و ویژگی‌هایی را در شخصیت او دیدید؟ مراد در کارخانه شوفاژسازی تراشکاری می‌کرد و پوکه نارنجک درست می‌کرد و می‌داد آن را پر کنند! چیزی که خیلی از او یادم هست، این است که هر کاری که می‌کرد می‌گفت: «فی سبیل الله!» می‌گفت هر کاری که برای خدا بکنی، به نتیجه درست می‌رسد و اگر غیر از این باشد فایده ندارد. مادرم همیشه نگران بود و می‌گفت: پسرجان! تو را می‌گیرند و می‌برند و شکنجه می‌دهند و مراد هم جواب می‌داد: «اگر کار برای خدا باشد، طاقت‌اش را هم می‌دهد.» مراد تنها پسر خانواده بود که آن هم بعد از 30 سال به دنیا آمده بود، بنابراین کاملاً مشخص است دستگیری و شهادت او چقدر برای پدر و مادرم سنگین بود، ولی از آنجا که آدم‌های مؤمنی بودند خوب طاقت می‌آوردند. مراد هیچ‌وقت به ما نمی‌گفت کجا یا برای چه کاری می‌رود، فقط گاهی اسم آقای عزت‌شاهی، شهید کچویی و علی‌اکبر مهدوی را می‌آورد. گاهی می‌گفت: می‌روم هیئت منزل آقای مهدوی. کسی از دوستان او را ندیدم، ولی اسم آنها را می‌دانستم. برای همین هر وقت برای ملاقات می‌رفتم و مثلاً می‌گفتند: ایشان خانم مهدوی است، یادم می‌آید و ایشان را می‌شناختم. گاهی مراد به شهرهای مختلف از جمله تویسرکان می‌رفت و ما تصور می‌کردیم می‌رود به اقوام سر بزند و بعد متوجه می‌شدیم مأموریت داشت و اعلامیه یا وسایلی را می‌برد و می‌آورد....
*ظاهراً یک بار پیام ترور دو تن از عمال رژیم توسط شما به بیرون زندان فرستاده شد. آن ماجرا را تعریف می‌کنید؟ خود من هم تا مدت‌ها نمی‌دانستم قضیه از چه قرار بود! وقتی برای ملاقات می‌رفتیم، بعد از آن به خانواده‌های زندانی‌ها سر می‌زدیم. هر بار هم یکی می‌رفت که گیر نیفتیم. یک بار خود من در زندان بودم و به کسی که داشت آزاد می‌شد آدرس دادم که به منزل آقای احمد احمد برود. می‌دانستم کل خانواده ایشان تحت نظر هستند، ولی آن خانم رفت و پیام را رساند و بعد که برای ملاقات آمد به من گفت: این کار را انجام داده است. انگار ساواکی‌ها کر و کور شده بودند. همه‌اش خواست خدا بود. در مواقعی که بیرون بودم و برای ملاقات می‌رفتم ،یک بار نامه‌ای را که برای عزت‌شاهی نوشته بودند به من دادند که به فردی برسانم. نامه وسط لباس چرک‌ها بود. آن کسی که باید نامه را می‌گرفت دم در خانه ما آمد. همان‌جا نامه را خواند و دو باره آن را برگرداند و به من گفت: این را برگردان و بگو کسی که می‌گفتید نیامد! البته فقط این نامه نبود. آنها از چند طریق نامه می‌دادند و واقعاً نمی‌دانم کدام‌یک لو رفت. *چه شد که دستگیر شدید؟ بهانه این دستگیری چه بود؟ کارم بردن و آوردن این نامه‌ها بود و واقعاً نمی‌دانم چه کسی مرا لو داد. موقع بازجویی هم از من پرسیدند: نامه‌ها را به چه کسی داده‌ای؟ چند بار هم مرا با آقای عزت‌شاهی و علی‌اکبر مهدوی روبه‌رو کردند. بعد عکس محسن فاضل را به من نشان دادند. او را می‌شناختم، چون به جلوی در خانه‌مان می‌آمد و روزی هم که دستگیر شدم، قرار بود فردای آن روز او را ببینم. هر روز مرا از زندان کمیته به خانه می‌بردند و غروب برمی‌گرداندند. دو هفته تمام این کار را کردند که محسن فاضل بیاید و او را بگیرند، اما موفق نشدند، چون برای‌اش «علامت سلامت» نزده بودم و فهمیده بود نباید بیاید. خوشبختانه تلفن نداشتیم، والا قطعاً در طول آن دو هفته زنگ می‌زد و ردش را می‌گرفتند. *محتوای نامه چه بود که این‌قدر برای ساواک اهمیت داشت؟ محتوای یکی از نامه‌ها، ترور سرگرد زمانی بود. البته از محتوای نامه خبر نداشتم و بعدها فهمیدم. *چطور و کی دستگیر شدید؟....
*چطور و کی دستگیر شدید؟ انتظار نداشتم دستگیر شوم، چون فکرش را هم نمی‌کردم لو بروم. 5 آذر سال 1353 ساعت یک بعد از نصف شب بود که در حیاط را زدند. زمستان بسیار سختی بود. پدرم رفت و در را باز کرد. مأمورها ریختند و قبل از هر چیزی به سراغ کتاب‌ها و وسایل برادرم رفتند. بعد هم مرا با خود بردند و گفتند: فقط دو سه تا سئوال می‌پرسند و برمی‌گردانند!سه ماشین و چند مأمور سر کوچه بودند. مرا بردند و شش ماه و نیم در کمیته مشترک نگه داشتند و بعد به زندان قصر بردند. *چند سال داشتید و چه رفتاری با شما کردند؟ پانزده ساله بودم. اساساً کسی را که به زندان کمیته مشترک می‌بردند با سیلی، لگد و کابل پذیرایی می‌کردند. از در اتاق افسر نگهبان که وارد شدم و پلاک هلالی آهنی روی سینه‌اش را دیدم، وحشت کردم، چون نمی‌دانستم چه سرنوشتی در انتظارم هست. کسی هم برای‌ام از شکنجه‌های آنجا حرفی نزده بود. اول مرا به رختکن بردند و لباس‌ام را عوض کردند. بعد به طبقه سوم و اتاق محمدی بردند و دستبند قپانی به دست‌ام زدند و با چشم‌های بسته به من گفتند: از صندلی بالا بروم. بعد دستبند را به میله‌های بالای سرم بستند و صندلی را از زیر پای‌ام برداشتند! بعد هم با کابل و شلاق حسابی از من پذیرایی کردند. تنها کاری که می‌کردم گفتن نام فاطمه‌زهرا و پنج تن بود. اذان صبح بود که مرا پایین آوردند. شش ماه و خرده‌ای در کمیته مشترک بودم، دو سال در زندان قصر و یک ماه در اوین. *در زندان قصر چه می‌کردید؟ در آنجا درس خواندم. زندان سیاسی پر از معلم بود! در آنجا متفرقه امتحان دادم. اول خرداد 1356 که آزاد شدم، رفتم و کلاس سوم دبیرستان را خواندم. بعد هم به تظاهرات و راه‌پیمایی‌ها خورد و دیگر پی درس را نگرفتم. *از نحوه شهادت برادرتان بگویید؟....