⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❣﷽❣ 1⃣5⃣ #چگونه_امام_زمانمان_را_یاری_کنیم 🔴درقسمت قب
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
❣﷽❣
1⃣6⃣
#چگونه_امام_زمانمان_را_یاری_کنیم
🔴درقسمت قبل درباره ی روش های دهم تادوازدهم توضیح دادیم.
🍃۱۱-شیوه نکوهش :درپاره ای موارد و افراد ٬ آمر یا ناهی٬ تشخیص میدهد که اگر به نکوهش و ملامت فرد ٬ نسبت به ترک معروف یا انجام منکر بپردازد٬ موثر خواهدبود.
📌مثلا به کسی که #نماز نمی خواند بگوید ؛توکه این هم ادعا داری ٬ که ادم پاک و پاکیزه ای هستی٬ چرانماز نمی خوانی؟توکه می گویی انسان باید دلش پاک باشد ٬ چرا با خدا نیایش نمیکنی؟
💢نکته ها:👇
🔹 ۱-قرآن کریم نیز در آیات متعددی به سرزنش و ملامت برخی انسان های گریزان از حق پرداخته وباتعبیر های متفاوت و متنوعی از آنان یاد کرده است :
📢مرگ براین انسان ٬ چقدرکافر و ناسپاس است.*۱*
چراآنها ازاین تذکرروی گرداند؟! به خران رمنده ای مانند ٬که از شیری گریزان شده اند.!*۲*
🔹۲-سرزنش وملامت دیگران ٬از مصادیق تنبیه (ومرحله ای از آن ) به شمار میرود (ازاین رو ٬ از آوردن عنوان تنبیه ٬ به شکل جداگانه و مستقل خودداری شده است ... اما تنبیه فیزیکی زیاد شایسته نیست... میتوان از تنبیه اخلاقی ویا موارددیگر استفاده کرد.)
🔹۳-سرزنش و نکوهش را نباید با «بدزبانی و دشنام دادن» اشتباه کرد ٬ مبادا مرتکب #گناه لسانی شوید.
🔹۴-درنکوهش افراد میتوان از راه کار های مختلفی همچون:
👈تحریک عواطف و احساسات مخاطب٬ تحریک غیرت دینی یا غیرت انسانی و یاایجاد انگیزه رقابت با دیگران بهره گرفت.
🍃۱۲- شیوه یادآوری نعمت ها و مسئولیت ها: برخی از افراد گاه براثر غفلت زدگی ٬در انجام واجبات و دوری از محرمات سیتی می ورزند.
🚩 اگر کسی به آنان یادآوری کند که انسان دربرابر نعمت هایی که خداوند به او ارزانی داشته است مسئول است و مورد سوال قرار خواهد گرفت و باید پاسخگو باشد ٬ میتواند در اصلاح وی موثر شود .
✍درروایتی از امام صادق (ع) نقل شده است :ازجمله پند هایی که لقمان به پسرش میداد این بودکه : «بدان فردا [روز قیامت ] که در دادگاه الهی حاضر شوی از تو درباره ی چهار چیز سوال خواهد شد .
جوانیت 👈که در چه چیزی آن را گذراندی
عمرت 👈که در چه چیزی آن را فانی و سپر کردی
مال و ثروتت 👈 که از کجا بدست آوردی ؟و این مال و ثروت را ٬در کجا خرج کردی ؟
🎋#ادامه موارد در قسمت های بعدی...
📚منبع:۱-اصول کافی ج۲ ص۱۳۵
🌸سلامتی و تعجیل در فرج صلوات 🌸
•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
💖💍💖💍💖💍💖💍💖 💑 #عاشقانه_مذهبی_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💙♡+♡❤️ #به_نام_خدای_مهدی . #چند_دقیقه_دلت_را
💖💍💖💍💖💍💖💍💖
💑
#عاشقانه_مذهبی_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
💙♡+♡❤️
#به_نام_خدای_مهدی
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.#قسمت_هفدهم7⃣1⃣
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم😊
.
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕
.
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 .
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺
.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨
.
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
.
-وای چه قدر ماه شدی گلم😊
.
ممنون😊
.
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯
.
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐
.
اره..با کمال میل😊
.
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
.
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺
.
-ممنونم زهرا جان😊
.
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
.
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒
.
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
.
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
.
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺
.
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉
.
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊
. .
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
زهرا خانم؟
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
-زهرا خانم؟!
.
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
.
-سلام☺
.
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
.
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯
.
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏
.
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
اااا...خواهرم شمایید☺
نشناختمتون اصلا...😕
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
.
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊
.
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
.
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
.
#ادامه دارد ...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💙♡+♡❤️
💍💑💍
•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
💖💍💖💍💖💍💖💍💖
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #از_من_تا_فاطمه_قسمت_سوم #روز_های_بی_قراری ساعت۶/۴۰دقیقه
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#هوالعشق
#دفتر_خاطرات
#ادامه
-مامان تروخدا اومدن دلخور رفتار نکنی باشه؟
-فاطمه برو اونور ٬اصلا چرا هی به من میگی به باباجونت بگو!
-اخه من نمیدونم چرا شما اینطور میکنید بخدا علی پسر خوبیه اصلا خودتون اینو گفتید پس چرا..
-فاطمه بسه تو نمیدونی بابات از این بسیجیای مفت خور بدش میاد؟درسته کارش حقوقش بالاست اما بابات از قماش اینا متنفره حالا بیاد دخترشو بده به اینا که تو بقچه بپیچنش و خونه نشین بشه؟اخه دختر خیره سر تو تازه عمومیت تموم شده به راحتی میتونی بورسیه بشی آمریکا با اشکان پس چرا میخوای زتدگیتو تباه کنی بااین یقه آخوندیای ریشو؟؟؟؟؟؟
با حرف های مادرم تمام جسمم گر گرفت ٬بغض به گلویم چنگ انداخت و اشک از چشمانم جاری شد ٬ارزو کردم کاش خانواده ام کمی مرا درک میکردند و آنقدر به فکر این مسائل و عقیده های اشتباهشان نبودند.تمام وجودم به آتش بود که پدرم هم آمد لحظه را غنیمت شمردم و بغضم سر باز کرد..
-آخه مادر من شما میدونی اون اشکان چطور پسریه که سنگشو به سینه میزنی ؟روزی هزارتا دوست دختر عوض میکنه معلوم نیست تو اون خونه خراب شده مجردیش چه غلطایی میکنه و چه شبایی که یگانه میگفت مست میومده خونه حالا من برم با چنین ادم دائم والخمی ازدواج کنمو خودمو بدبخت کنم؟نه مامان من مررررد میخوام نه یه هوس باز که هرروز با یکیه٬من کسیو میخوام که سنگ صبورم باشه ٬بتونم بهش تکیه کنم نه مست از تو خیابون و پارتی های شبونه جمعش کنم مامان!من علیو میخوام مامان .من علیو میخوام بابا بخدا ببینیدش عاشقش میشید بخدا..
-خانوم تمومش کن.
پدرم رو به سمت من برگشت و با انگشت اشاره مرا مخاطب قرار داد و همانطور خشم و کینه از چشمانش سرازیر بود
-ببین فاطمه اگه بخوای با این پسره ریشو ازدواج کنی اولا٬از ارثم محرومت میکنم٬دوما حق نداری پاتو تو خونه بزاری حرف آخر...
پدر پشتش را به من کرد و دست هایش در هوا میلرزید.
-دیگه دختر من نیستی...
دنیا بر سرم آوار شد ٬آخر اینهمه بی رحمی؟آنها میخواستند مرا به زور وادار به وسیله شدن هوس های یک مرد که چه بگویم یک عوضیه پست فطرت بکنند ؟مگر پدر و مادر نیستند ؟چرا فکر میکنند لذت زندگی در آمریکا با انتظار تک دخترشان نشسته؟آخر من چه گناهی کرده ام خداااااا.
مادر به طبقه بالا رفت و پدر روی کاناپه نشست.نیم ساعت دیگر میرسیدند و این وضعیت من بود.
زنگ در به صدا درآمد٬تپش قلب منم همراه آن پرصدا شد.پدر و مادر با نفرت به جلوی در میرفتند ومن به آشپز خانه.چادر نداشتم ان روسری هم به زور گذاشتند روی سرم بماند خانواده من ضد دین و مذهب بودند و فقط میگفتند زندگی لذت است..صداهایی از اتاق نشیمن می آمد و بعد آن سکوت مادرم با اکراه نامم را صدا زد و درخواست چایی خواستگاری کرد٬همان چایی خواستگاری معروف که دختر ها باهزار شادی میاورند اما من در دلم غوغا بود.چایی هارا ریختم خوب نشدند چون چایی ریختن بلد نبودم همیشه مستخدممان خاتون این کار را انجام میداد .چایی هارا در سینی گذاشتم و لرزان لرزان به سمت هال رفتم.
-سلام٬ام..خوش آمدید
-سلام عروس گلم٬ماشاءلله چه خاانومی هستی شما گل دخترم
از لحن زیبا و دلنشین خانوم نیایش راضی و خرسند بودم و بعد آن نیایش بزرگ با من طرف صحبت شد.
-بله خانوم عروس ما هستند و انتخاب علی جانمان معلومه که عالی ان.ماشاءلله.
-عروس خانوم خوشگل چایی هارو نمیدید به مهموناتون ؟
این صدای خواهر علی بود که زینب نام داشت.لبخندی به او زدم و چایی ها را به ترتیب سن تعارف کردم به علی که رسیدم دستانم میلرزید و چایی سرپرم در سینی ریخت.علی از حرکت ناشیانم لبخند شیرینی زد و من به دست و پاچلفتی خودم لعنت فرستادم .استکان خیس را برداشت و با ملایمت تشکر کرد.
نشستیمو کسی صحبت نکرد.تا در آخر پدر علی سر صحبت را باز کرد من سرم گیج میرفت و فشارم افتاده بود.صداهارا واضح نمیشنیدم تا در آخر ساعت ۹مهمان ها رفتند و نتیجه این شد یک عقد ساده برگزار شود و تمام.پدرم جهیزیه ای برای من نگرفت تمامی وسایل لوکس و گرانقیمتم در انباری خاک میخورد پدرم اجازه نداد حتی یک سرویس از انهارا ببرم .لباس عقد و وسیله هارا هم با همراهی زینب خریدم و زینب از آن پس شد صمیمی ترین دوستم .علی هیچ اجباری در پوشیدن چادر برایم نگذاشته بود اما همیشه میگفت حجابم را شده با مانتو هم رعایت کنم نمیخواست به من سخت بگذرد یا فشاری بر من وارد شود .روزها میگذشت و من هرروز عاشق ترمیشدم وپدر و مادرم سرد تر .ما یک صیغه محرمیت ۲ماهه خوانده بودیم ٬به عقد رسیمیمان یک ماه مانده بود که اتفاقی افتاد..
#نویسنده #نهال_سلطانی
#دل_بی_تاب_من_از_گریه_گذشته_کارش😭✋🏻
/ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #از_من_تا_فاطمه_قسمت_هفتم #علی_نوشت سرم را بالا اوردم دکتر مراد
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#ادامه
به بیمارستان برگشتم تا از حال فاطمه باخبر شوم با اصرار من خانواده را به خانه فرستادم و خودم به اتاق فاطمه رفتم اما٬#خالی بود.به سرعت به سمت پرستاری دویدم و از او پرسیدم که گفت خانواده اش اورا مرخص کرده اند ٬اما مگر حالش کامل خوب شده بود؟
سریعا سوار ماشین شدم و به سمت خانه فاطمه حرکت کردم٬بعد از دقایقی رسیدم و زنگ در را فشردم٬دستانم سرد شده بود نمیدانم چرا..
در را باز نکردند هر چقدر کوبیدم باز نشد٬اه لعنت به من.
همانجا نشستم و به گوشی فاطمه زنگ زدم نامش را که دیدم قلبم درد گرفت٬خاموش بود...۲ساعتی جلوی در استادم که پدر فاطمه در را باز کرد روبه رویم امد
-اینجا چیکار داری؟مگه دخترم نگفت برو
-سلام٬حالشون چطوره؟
-خوبه به نگرانی تو نیازی نداره ببین فکر نکن خدا فقط واسه توعه بچه بسیجی خدای دختر منم هست ٬ها چیه فکر کردی دخترم با نذر و نیازای مسخرتون برگشته؟
-اقای پایدار لطفا اجازه بدید حرف بزنم
-اجازه نمیدم دخترمو داغون نکردی که کردی حالا واسه من اومدی اینجا که چی ؟دیگه نبینمت این دور و برا ٬رابطه شماهم تا ۲هفته دیگه تموم میشه و صیغه محرمیت مسخرتون باطل٬دیگه هم فاطمه نیست که من خوب میدونم تو زورش کردی اسم دومشو این بزاره الان دیگه سوهاست دیگه هم ترویادش نمیاد٬اگر هم یادش بیاد فایده ای نداره چون تا اونموقع با شوهرش امریکاست توهم همینجا بمونو یه دختر پارچه پیچ شده پیدا کن که بشینه کنج خونه کهنه بچتو بشوره٬
از عصبانیت سرخ شده بودم نمیدانستم چه بگویم که در #بسته شد..
به تمام مقدساتم توهین کرده بود اما به خاطر فاطمه ام حرفی نزدم او چه سوها چه فاطمه تمام وجود من است حتی این اسم زیبا راهم خوذش انتخاب کرد٬خودش..
فکر اینکه با ان پسر مفنگی بی غیرت میخواست به انریکا برود مرا میسوزاند٬فکر
نه خدایا نههه..
#نویسنده_نهال_سلطانی
#بهترین_حادثه-میدانمت
#عاشقانه_ای_
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #عاشقانه_مذهبی_پارت_چهاردهم #خانه_مهربانان #فاطمه_نوشت در راه
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#هوالعشق
#ادامه-قسمت-چهاردهم
#کامنت_اول
-خخ چشششم زینب جونم بریم
و با اجازه به اتاق زینب رفتیم اتاقی سبز با حال و هوایی دخترانه اما معنوی
-وای اجی فاطمه انقدر با چادر ماه میشی که نگو نمیدونی علی ما که تاحالا ندیدم به کسی زل بزنه فقط نگات میکرد خیره البته تو هرکسی نیستی برای داداشم خانووومشی
-ای دختر شیطون مثل اینکه باید زود شوورت بدیما داری بو سرکه میگیری
قیافه اش را در هم پیچید و متکایش را سمتم پرت کرت و قلقلکم داد اما من قلقلکی نبودم و در عوضش او خیلی بود و تا جا داشت قلقلکش دادم و خندیدیم که مامان ملیحه در زد و به داخل امد
-اوا دخترا چرا این شکلین
من و زینب که هم دیگر را تازه دیدیم بلند زیر خنده زدیم و مامان ملیحه هم همراهیمان کرد خیلی خوب بود بودن در کنار خانواده یا بهتراست بگویم داشتن خانواده به سمت حال رفتیم لباس مناسبی پوشیدم و روسری پهنی به سر کردم هنوز انقدر راحت نبودم که روسری نپوشم ان ها ازادم گذاشتند اما خودم معذب بودم بابا حسین گفت که کنارش بنیشنم و علی هم ان سمتش و شروع کرد
-خب ببینید باباجان دیگه بیشتر از این صلاح نیست که نامزد بمونید بهتره سریع تر عقد کنین و زندگیتونو به حول قوه الهی شروع کنید هفته بعد روز ازدواج مولا و حضرت فاطمه سلام الله علیه بهترین موقع برای یک پیوند اسمانی هفته بعد پنجشنبه مراسم عقد رو برگزار میکنیم بهتره که ساده بگیریم اما بازم انتخاب رو به خودتون میسپرم وسایل مورد نیاز و خریدهاتون هم در این روزها انجام بدین و سعی کنید خریدهاتون درعین سادگی دلچسب باشه براتون و خاطره خوبی داشته باشید باعاقد هم صحبت میکنم تا قرار رو بزاریم حالا نظرتون برای من و مادرتون اولویته بگین باباجان
من که از صحبت های دلچسب بابا حسین خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم و با گوشه شالم بازی میکردم تا که علی وضعیت را دید و پیش قدم شد
-چشم پدر جان هرچی که شما بفرمایید من و فاطمه خانوم هم باهم صحبت میکنیم و ان شاءلله کارهارو هماهنگ میکنیم
بعد از این حرف علی دست پدرش را بوسید و بابا حسین سر علی را روی پیشانیش گذاشت و گونه هایش را غرق بوسه کرد وانگشتری عقیق از انگشتانش دراورد و در کف دست علی گذاشت علی نگاهی قدردان به پدرش کرد و من لبخند امشب از لبانم پاک نمیشد و هرچه جلوتر میرفتم پررنگ و پررنگ تر میشد مامان ملیحه از طبقه بالا جعبه ای کوچک اورد و کنار من نشست انگشتر فیروزه ظریفی بود که انقدر زیبا بود نگاهم را لحطه ای از اوچشم برنداشتم مامان ملیحه دستم را جلو اورد و آن را درانگشتانم انداخت دستانش را پرمهربوسیدم و او مرا مادرانه در بر گرفت آن شب یکی از بهترین شب های عمرم بودبعد از شام من و علی کنارهم نشستیم و صحبت میکردیم از دلتنگی هایمان از غم و شادی هایمان از خودمان گفتیم و گفتیم شب که شد همراه زینب به اتاقش رفتیم و از یخچالشان کیک های خامه ای اوردیم و خوردیم من و زینب تا صبح کنارهم بودیم و میخندیدیم انقدر بر سر و کله هم زدیم که سریعا خوابمان برد خوابی پر از ارامش ..
#نهال_سلطانی
#کی_گفته_نیستی_توهمین_جایی_درهمین_لحظه_همینجا_صدای_نفس_هایت_را_میشنوم
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #رمان_عاشقانه_مذهبی_از_من_تا_فاطمه_قسمت_بیستم #حال_عجیب -عباس
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#ادامه
#هوالعشق
چایی هارا روی میز گذاشتم و نشستم،علی هم روبه رویم نشست و گفت:
-خانوم جان فردا ناهار شرمنده نمیتونم بیام خونه کاری پیش اومده باید برم ستاد ،غذارو با مامانینا بخور عزیز,اوناهم تنان،حاج اقا رفته روستا سر زمین .
-باشه اقا.
لبخندی زد و در دل من اشوبی راه افتاد.
نگاهش به باند پیچی دستم که افتاد به سمتم امد و جلوی پایم زانو زد،با نگرانی پرسید:
-چی شده هناس؟چرا دستتو باند پیچی کردی؟
با ارامش گفتم:
-نگران نباش سید جان، یکم اب جوش ریختهفخوبم.
-اب جوش ریخته؟حواستون کجا بوده خانوم؟چرا مواظب نیستی اخه؟؟؟؟؟
-علی جان گفتم که چیزی نیست.
از جلوی پایم کنار رفت و روی مبل نشست. زنگ در به صدا درآمد،علی به سمت ایفون رفت و فهمیدم اقا حامد است.سوییشرتش را برداشت و به پایین رفت...از پشت پنجره به کوچه نگاه کردم زیر نور لامپ های شهرداری ایستاده بودند،علی کلافه بود و دستش را روی صورتش میکشید،اقا حامد هم دلداریش میداد،چه شده بود؟دیگر نمیتوانستم با این همه نشانه به خودم دروغ بگویم،پرده را انداختم و قرص سردرد خوردم،قدم زنان به اتاق رفتم و خوابیدم،چه خوابیدنی...
هر نیمه شب پنهان نکن بی خوابی ات را
بگذار بر روی زمین بی تابی ات را
شبها کم آورده تو و بی خوابی ات را
#نویسنده_نهال_سلطانی
#قرعه_را_بر_من_دیوانه_زدند
#خوانندگان_واقعی_رمان_از_من_تا_فاطمه_دوست_داشتید_دوستانتون_رو_به_کانال_دعوت_کنید_تا_اونها_هم_بخونن😊😁
#در_پناه_خدای_عاشق
#عاشق_ما_بنده_ها😍
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #از_من_تا_فاطمه #خاطره_نوشت در خانه قدم میزدم.. چشمان به قاب عک
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#ادامه
- خوشوقتم زینب جان، من فاطمه پایدار هستم, - چه اسم زیبایی داری فاطمه جون .. - ممنونم. -خبب چیشد که با برادر دست پا چلفتی بنده آشنا شدی؟ با تعجب از خنده ریسه رفتم و زینب هم خندید، به تو گفت دست پا چلفتی ،انتظار این راحتی را نداشتم و حال خوبی به من دست داد، شروع کردم به تعریف کل داستان تا به حال... خنده بر لبان زینب نقش بسته بود،امد چیزی بگوید که زنگ در به صدا درآمد من سریع بلند شدم و ترسیدم،نمیدانم چرا؟از اینکه تو باشی و از دیدن من عصبانی شوی و پا به فرار بگذاری.. زینب گفت بشین و خودش به سمت در رفت..صداها به گوش میرسید،تو بودی،نه خدای من ..سریع کیفم را برداشتم که بروم ، زینب امد و گفت:
- چرا بلند شدی بابا؟ از داداشم میترسی؟ - سریع گفتم : اره. خنده اش گرفت و گفت بابا اینجوری نبینش ، خیلی دلش کوچیکه بخدا. ولی کلا با دخترا سرسنگینه . - خب من برم دیگه دیرم شده کلاس دارم. - عه کجا .- باید برم زینب جان ممنون از پذیراییت .- خب دودیقه وایسا. امد و رو به رویم ایستاد و گوشیش را درآورد. - خب شمارتو بهم بده اگر مایلی، خیلی دختر خوبی هستی، دوست دارم بیشتر باهات اشنا بشم.کمی تردید کردم اما گفتم باشه.شماره را دادم و خداحافظی کردم.خواستم سوار ماشین شوم که تو را دیدم,به دیئار تکیه داده بودی و سرت پایین بود،هه منتظر رقتن من بودی، در دلم گفتم:خب بابا عمو، فکر کرده کیه افتخار نمیده .اه پسره امل.. سوار ماشین شدم و گاز را تا جا داشت فشار دادمو سریع شتاب دادم و از کنارت لایی کشیدم، احساس کردم خودت را عقب کشیدیو رفتنم را نگاه میکنی. حتما باز میگویی استغفرالله . به خانه برگشتم.
از آن روز دوماه گذشته بود و رابطه من و زینب خیلی خوب شده بود، درحدی که باهم بیرون میرفتیم و به خانمان آمده بود،دختر خوب و سرحالی بود، برعکس عقیده من نسبت به چادری ها خیلی به روز هم بود، اما یکسری چیز هارا ارزش میدانست،که این ارزش هارا به من میگفت و من هرروز به آن ها فکر میکردم..دو ماه که گذشت مادرت ناگهانی به خانه مان زنگ زده بود برای .. خواستگاری!آن روز از تعجب شاخ درآورده بودم،پدر مادرم که درباره تان تحقیق کرده بودند سریعا مخالفت کردند.. این مخالفت تا دماه بعد طول کشید،دوماهی که گنجم را پیدا کردم...ه خاطر تو خورشید را قاب می کنم و بر دیوار دلم می زنم
به خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای می دهم
به خاطر تو کلماتم را به باغهای بهشت پیوند می زنم
به خاطر تو دستهایم را آیینه می کنم و بر طاقچه یادت می گذارم
به خاطر تو می توان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشید
با صدای در از خاطرات بیرون آمدم...
#نویسنده_نهال_سلطانی
#بالهایم_هوس_باتو_پریدن_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #از_من_تا_فاطمه صبحانه را آماده کرده ام، باید قوی باشی و سرحال..
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#ادامه🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#هوالعشق
از کلماتم یخ میزنم،میگویم: یادته اونبار حافظمو از دست دادم، ممکن بود دیگه همو نبینیم اما دیدی، یادته اونبار بابام گفت نه، ممکن بود مال هم نشیم و شدیم، یاده اونبار تو خیابون بهت تیکه انداختم؟ممکن بود دیگه نبینمت، اما دیدم! اینو چی یادته؟ ممکن بود تو نری، ما داری میری! پس هی اتفاقی اتفاقی نیفتاده! برو، اما بدون، پیش خودت فکرنکنی من نباشم عادت میکنه ها، من هیچوقت بودنتو یادم نمیره و به نبودت عادت نمیکنم حتی... نفسی عمیق میکشم، تکیه ام را از دیوار میگیرم و سمت تو برمیگردم،دکمه های پیراهن رزمت را هنوز نبستی، لبخندی میزنم و به سمتت می ایم، یکی یکی دکمه ها را میبندم، نگاهت بر دستانم قفل شده، دکمه اخر را که بستم، انگار نفسن قطع شد، سرم را بالا گرفتم، یقه ات را درست کردم، خودمانیم،نگاهت عجب سنگین است اقا.پیراهنت را در شلوارت می اندازی و اور کتت را میپوشی، شبیه به کاپشن است، به صورتت نگاه میکنم، دستی به ریشت میکشم، چقدر با این ریش مردانه شده ایف البته مرد بودی. لبخندی میزنم، به سمت کمد میرم و روسری سبزم را در می آورم،روی سرم می اندازم، گره میزنم،چادر عقدم را با وسواس خاصی بیرون میکشم و دستم را مگیری، خودت چادر را روی سرم می اندازی، چشمانمان، اری، نگاهمان، اری خودمان حل میشوم در عشقی که معلوم نیست پایانش کی باشد! وای نه خدا عشق ما پایان ندارد مرد من!کاسه اب را در سینی میگذارم،روی اب گلبرگ های گل نرگس ریخته ام، کنارش قرآن همیشگیمان و عکس عقدمان را، پایین میرویم، مادر و پدر با بغض و اشک نگاهمان میکند، زینب چشمانش قرمز است، خواهر است دیگر.یکی یکی در اغوشت میگیرند، آغوش مادرت همه مان را به گریه می اندازد،زینب با دلسوزی نگاهم میکند، از حیاط میگذریم، سخت است خیلی سخت.. هم حرف هایشان را زدند، مادرت خیلی سختش است، شاید از من بیشتر، پدر همه را به خانه راهی میکند تا ما راحت باشیم، وقتی به زور مادرت را بردنر سرت را پایین انداختی، نگاهت کردم، نگاهم کردی، گفتی: مواظب خودت باش گل زهرام، اگه یه موقع نیومدم... زندگیتو ادامه بده، نامه ای را از جیبش در اورد و لای قران گذاشت، خواستم بردارم که گفتی بعدا.ادامه دادی: همیشه دوستت داشتم و الن بیشتر از هر زمان عاشقتم، خودتم میدونی چقدر برام مهمی فاطمه، ترو به مادر قسمت میدم تو نبود من دل نگرانم نباش. – قسم نده علی، نمیتونم سرم را پایین انداختم،دستانت دوطرف سرم را گرفت و پیشانیم را بوسیدی، گفت: حلالم کن .دیوانه ام کردی، دستت را بردی سمت ساکت، سینی را از لب حوض برداشتم،از زیر قران 3 بار رد شدی، سه بار وجودم را به خدا و قران سپردم،نگاهم کردی،لبخند زدی و گفتی: با اجازه فرمانده! با بغض گفتم: آزاد...هر قدم که بر میداشتی قسمتی از قلبم کنده میشد، آب را ریختم و گفتم: خدافظ علی.انتظار داشتم برگردی و برایم دست تکان دهی اما برای هوایی نشدنمان برنگشتی... کاسه اب در دستم بود، سوار ماشین شدی و رفتی... کاسه از دستم افتاد،کوچه بر سرم آوار شد، نفسم بالا نمی آمد، تازه فهمیدم چه شده، درکوچه دویدم، داد زدم: علیییییییییییی. روی زمین افتادم، سرد بود، خیلی سرد، زینب که صدایم را شنیده بود به کوچه امد و با گریه مرا بلند کرد، داخل خانه رفتم ولی انگار مردم، در اغوش زینب بیهوش شدم.
آنگونه که تو رفتی!
هیچ آمدنی
جبرانش نمی کند.
"مریم قهرمانلو
#نویسنده_نهال_سلطانی 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
/ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #از_من_تا_فاطمه امروز 11/11/ 1394است.دیشب تا صبح دعا و زیارت م
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#ادامه
#از_من_تا_فاطمه
دیگر وقتش بود: گفتم: سلام علی! خوبی عزیزم؟ معلومه خوبی! کنار خدا بودن و بد بودن؟؟ اصلا اگه بد بودی نمیرفتی.. کاش بد بودی ولی میموندی.. خوب بودنت بیشتر زجرم میده علی... اقای نامرد من؟/ نه نامرد نیستی بخدا خیلی مردی...ام اقای.. بدقول.. علی؟ قول دادی بیای! چرا اینطور اومدی؟؟ میخوام غافلگیرت کنمممم. آماده ای؟؟ دیری دیدینگ بفرما!برگه ازمایش را روی سینه اش گذاشتم، نگا کن اقایی ، نگا بابا شدی، ببین! میبینی؟؟ واااای بنظرت چی بخریم براش؟؟ اخه نمیدونیم که دختره یا پسر! ام چیکار کنیم پس؟؟ چی؟/ اهاااا اره راست میگی ! یاسی میخریم! هم به پسر میاد هم دختر نه؟؟ میگما نمیخوای خانومو بچتو مهمون کنی؟؟ امشب جشن بگیریم نظرت؟ باید یه پرس بیشتر سفارش بدی چون باید بجای نی نی هم بخورممم. خخ .علی؟ چرا چیزی نمیگی؟ هوم؟ نکنه ناراحت شدی که.. نه تو همیشه ارزوت بود بابا بشی.. خب الان رسیدی دیگه ولی خب ... علی؟چرا ذوق نمیکنی؟؟ علییی چرا نفس نمیکشی؟؟ علی خیلییییییی بدقولی علی! علی چرا منو تنها گذاشتی علی؟؟ اخه من بدون تو چی کنم علی؟؟ اههههه علی تروخدا یه چیزی بگو! علی حرف قبزن، نگام کن ببین! ببین فاطمت چقدر پیر شده! نمیبینی که .. میبینی؟؟دیگر بغضم شکست های های گریه میکردم و روی زانوام میزدم، عللیییییییی دلم برات تنگ شده مرد من! اخه نمیبینی چقدر دیر اومدی؟؟ اخه چرا علی؟؟ نمیفهمم؟!! علی ارومم کن چیکار کنم بعد تو علیییییییییییی.. یه چیزی بگو حرف بزن. فرماندت دستور میده .. زوددد نفس بکش جان فاطمه نفس بکش علیی...سرم را روی سینه اش گذاشتم و گریه کردم، یخ زدم، چرا انقدر سرید علی؟ علی یه چیزی بگو، یه حرفی بزن ... نمیگی گل نرگسم؟؟ نمیگی عزیز علی؟گوش کن ببین گوش کن بچمون داره صدات میزنه اره بچمون! بابایی پاشو ! بابا شدی علی میفهمی؟/ من بدون تو چطور بزرگش کنم؟؟ چطور ببرمش مدرسه؟؟ بگم بابات کجاست؟/ بگم پیش خداست مامانی... اگه حسرت بخوره اگه کسی بهش زور بگه علی من تنها نمیتونم، علی تروخدا بیا ، علی... دیگر نفس برایم نمانده بود فقط اشک میریختم، سرم را بلند کردم، پیشانیش را عمیق بوسیدم و گفتم: خداحافظ علی... دستمو بگیر... *******بعد از بردن پیکرش دیگر گریه نکردم، انگار ارام شده بودم، اشک هایم خشک شده بودند، ته کشیده بودند، مراسم تدفین و تشییع را به سختی گذراندم، زینب هم مواظبم بود، پیکر را که به خاک سپردیم، انگار روح من هم با آن خاک شد، تنها جسمم مانده بود، آن روزها به سختی خوردن شربت تلخ در کودکی برایم گذشت، سخت تر از تمام سختی های دنیا برایم گذشت..اما گذشت... گذشت و من هم گذشتم از حقم...
عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من...
❤️ بامــــاهمـــراه باشید
#نویسنده_نهال_سلطانی
#لحظه_لحظشو_باوجودم_نوشتم_______😭😞
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
💕🍃💕🍃💕 🍃💕🍃 💕🍃 🍃 💕 ❣﷽❣ #شروع_جنگ #سلام_بر_ابراهیم1⃣ صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. ا
💕🍃💕🍃💕
🍃💕🍃
💕🍃
🍃
💕
❣﷽❣
#ادامه
#شروع_جنگ
#سلام_بر_ابراهیم1⃣
ابراهيم به شوخي ميگفت: بچه ها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه خمپاره بياد، هيچي از ما نميمونه..وقتي انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيري رفتيم. سنگرها در غرب سرپل ذهاب تشكيل شده بود. چنــد تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالي و علي قرباني مســئول نيروهاي رزمنده شده بودند. آنها در منطقه پاوه گروه چريكي به نام دســتمال ســرخها داشتند. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودند.داخل شــهر گشتي زدیم. چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودي، مجيد فريدوند و... با هم رفتيم به سمت محل درگيري با نيروهاي عراقي.در سنگر بالاي تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيري ما با نيروهاي عراقي است. از تپه هاي بعدي هم عراقي ها قرار دارند. چند دقيقه بعد، از دور يك سرباز عراقي ديده شد. همه رزمنده ها شروع به شليك كردند.ابراهيم داد زد: چيكار ميكنيد! شما كه گلوله ها رو تموم كرديد! بچه ها همه ساكت شدند. ابراهيم كه مدتي در كردستان بود و آموزش هاي نظامي را به خوبي فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديك بشه، بعد شليك كنيد. در همين حين عراقيها از پايين تپه، شــروع به شــليك كردند. گلوله هاي آرپيجي و خمپاره مرتب به سمت ما شليك ميشد. بعد هم به سوي سنگرهاي ما حركت كردند. رزمنده هايي كه براي اولين بار اسلحه به دست ميگرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهاي عقب دويدند.خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد! لحظاتي بعد صداي شــليك عراقيها كمتر شــد. نگاهي به بيرون ســنگر انداختم. عراقي ها خوب به سنگرهاي ما نزديك شده بودند. يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقي ها حمله كردند! آنها در حالي كه از سنگر بيرون ميدويدند فرياد زدند: الله اكبر.. شايد چند دقيقه اي نگذشت كه چندين عراقي كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراقي ها توســط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند . بقيه هم فرار كردند. ابراهيم ســريع آنها را به طرف داخل شهر حركت داد. تمام بچه ها از اين حركــت ابراهيم روحيه گرفتند. چند نفر مرتب از اســرا عكس ميانداختند. بعضيها هم با ابراهيم عكس يادگاري ميگرفتند! ســاعتي بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم.در تهران تشــييع جنازه باشكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در محل، تشييع شد.جمعيت بسيار زيادي هم آمده بودند.علی خرمدل فرياد ميزد:فرمانده شهيدم راهت ادامه دارد.
💕
🍃
💕🍃
🍃💕🍃
💕🍃💕🍃💕
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🔵━⊰✹⚪️🔵⚪️✹⊱━🔵 ❣﷽❣ 💠💠 #پیامبران و #مهدویت(10) 🌐 قسمت سوم #ح
🔵━⊰✹⚪️🔵⚪️✹⊱━🔵
❣﷽❣
💠💠 #پیامبران و #مهدویت(11)
2⃣ #هجرت_ابراهیم علیه السّلام
به هر حال و با گلستان شدن آتش ابراهیم علیه السّلام و نجات وی، این راه به شکست می انجامد و ابراهیم علیه السّلام تا مدتی در میان قوم خویش به دعوت دین خدا می پردازد.
در اینجا است که نه بر اثر فشار نمرودیان-که با بروز آن معجزه توان مقابله با ابراهیم علیه السّلام را از دست داده بودند-که با امر الهی ابراهیم علیه السّلام مأمور به #مهاجرت می شود.
#هجرت در همیشه تاریخ و برای مردان بزرگ راهی بوده است برای حرکت به سمت گشایش و بنای تمدن های جدید.
هجرت انبیا در این مهمترین و سازنده ترین هجرت های تاریخ بوده است. مولانا در اشعار خود این موضوع را به زیبایی تمام به نظم کشیده است.
نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر***سفر فتادش تا مصر و شد شه والا
نگر به موسی عمران که از بر مادر***بمدین آمد و زان سیر گشت او مولا
نگر به عیسی مریم که از دوام سفر***چو آب چشمه حیوانست محیی موتا
نگر به صورت خضر و به سیرت الیاس***که یافتند ز سیر آن حیات روح افزا
نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت***کشید لشکر و بر مکه گشت او والا
مقصد هجرت ابراهیم علیه السّلام دومین #سرزمین_راهبردی و تعیین کننده در این راستا را برای ما عیان می کند. سرزمین #فلسطین که آن را “لولای سه قاره” نیز نامیده اند، به نحوی در محل تلاقی سه قاره مهم آسیا، افریقا و اروپا قرار گرفته است که می توان آن را “چهار راه جهان” نیز دانست.
امروزه و با گسترش فناوری های ارتباطی که مرزها را در نوردیده و جغرافیا را تا حد زیادی از مجموع معادلات جهانی حذف نموده است. باز هم شاهد اهمیت این سرزمین #آخرالزمانی هستیم.
گسترش و شکوفایی تجارت از سوی فنیقی ها از این سرزمین و توسعه کار با اعداد و محاسبات به تبع آن و همچنین روحیه تاجرمآبانه لبنانی ها در دوران معاصر و جایگاه قابل توجه بیروت تا پیش از جنگ های داخلی همه مؤید این نکته است.
در میان کشورهای جهان شاید #لبنان تنها کشوری باشد که بدون اعمال سیاست های پذیرش مهاجر دارای تنوع فرهنگی است و چند فرهنگی بودن به راحتی از خلال توقفی کوتاه در آن قابل مشاهده است.
ابراهیم علیه السّلام با هدف هجرت و تبلیغ دین خداوند از این مکان مهم که نه تنها کالا که عقاید و دین نیز از آنجا قابل انتشار است، به همراه همسر خود ساره راهی این سفر سرنوشت ساز می شود.
در سرزمین فلسطین ابراهیم علیه السّلام که ابتدا از همسرخود دارای فرزندی نمی شود با دخالت او با کنیز وی هاجر ازدواج کرده و در 86 سالگی از او دارای فرزندی به نام اسماعیل می شود. در ادامه و با بشارت فرشتگان که در قرآن کریم نقل آن آمده است از ساره نیز در سن صد سالگی ابراهیم علیه السّلام و نود سالگی ساره دارای فرزند پسر دیگری به نام اسحاق می گردد.
🔻🔻🔻 #ادامه دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
🔵━⊰✹⚪️🔵⚪️✹⊱━🔵
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🔵━⊰✹⚪️🔵⚪️✹⊱━🔵 ❣﷽❣ 💠💠 #پیامبران و #مهدویت(59) 2⃣ تقابل در
🔵━⊰✹⚪️🔵⚪️✹⊱━🔵
❣﷽❣
💠 💠 #پیامبران و #مهدویت(60)
♨️اگر جنگ های صدر اسلام را به ترتیب وقوع بر روی نقشه علامت گذاری کنیم، به وضوح در می یابیم که جهت کلی آن به سمت بیت المقدس است. نکته جالب این جا است که در تمامی این جنگ ها رد پای یهودیان کاملاً مشهود است و در جنگ بزرگ و سرنوشت سازی مانند احزاب این حضور و دشمنی به شدت وضوح خویش می رسد.
♨️در واقع باید این چنین تحلیل کرد که پیامبر در پی دشمنی های یهود، بی هیچ اعلام آشکاری در پی ورود به قدس بوده و یهودیان نیز از ابتدای مهاجرت به مدینه برای مقابله با این حرکت در نقاط مهم و حساس مستقر شده بودند. نویسنده کتاب تبار انحراف-که برای نخستین بار این موضوع را طرح کرده است-در این خصوص این چنین استدلال می کند که با توجه به راهبردی بودن سرزمین فلسطین، اگر پیامبر به قدس دست می یافت، نقشه یهود-و به تعبیر این نوشتار حزب شیطان-برای در دست گرفتن حکومت جهان نقش بر آب می شد.
♨️در سومین محور این تقابل، پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم که اینک نماینده تمام عیار جریان حزب الله بود، سعی در ایجاد پیوندی عظیم و تاریخی میان دو جریان نبوت و امامت داشت تا از طریق آن موضوع #ولایت به عنوان مهمترین موضوع آفرینش انسان به تحقق کامل خویش رسیده و راه انسان را تا استقرار ملک عظیم اسلام و از آنجا تا قیامت و عوالم بالاتر هموار نماید.
♨️این مهمترین موضوعی بود که پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم از همان ابتدای بعثت با جدیت و از طریق معرفی امیرالمؤمنین علیه السّلام دنبال می کرد و در مقابل، حزب شیطان برای خنثی سازی این تلاش ها مهمترین، مؤثرترین و قدیمی ترین ابزار خود را به صحنه کارزار آورده بود: #اختلاف و #تفرقه.
♨️این ابزار را شیطان بارها و از همان روز اختلاف میان فرزندان آدم علیه السّلام آزموده بود و به کارآیی آن اطمینان داشت. آنچه از فرزندان یعقوب پیامبر برای او حزبی تمام عیار ساخته بود، چیزی نبود جز همان کینه و تفرقه ابتدایی که میان برادران ایجاد کرده بود.
♨️در این نوبت و در سخت ترین شرایط نیز او دست به دامن همین حربه شد تا به وسیله آن میان امت پیامبر آخرالزمان شکاف انداخته و مقصود خویش را عملی سازد. نفوذ دادن منافقین و عوامل حزب شیطان در مقاطع و شرایط مختلف در میان جمع اصحاب پیامبر یکی از مهمترین طرح ها برای ایجاد این اختلاف بود.
♨️این خلاصه ای بود از آنچه در تقابل میان حزب الله و حزب شیطان در طول تاریخ صدر اسلام گذشته است. به نظر می رسد اکنون شایسته باشد که با این چارچوب به سراغ برخی وقایع و رویدادهای این مقطع رفته و به تحلیل آن بپردازیم، بدون این که-همانند بررسی دوران انبیای پیشین-قصد نقل سرگذشت ایشان و بیان کامل حوادث آن دوره را داشته باشیم.
🔻🔻🔻 #ادامه دارد. . .
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
🔵━⊰✹⚪️🔵⚪️✹⊱━🔵
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
°🔷°❁°🔷°❁°🔷°❁°🔷° °❁°🔷°❁° °🔷°❁° °❁° ❣﷽❣ #فتنه_مردمان_ناشن
°🔷°❁°🔷°❁°🔷°❁°🔷°
°❁°🔷°❁°
°🔷°❁°
°❁°
❣﷽❣
#فتنه_مردمان_ناشنوادراخرالزمان
5⃣
حسنی، جوان زیبارویی که از خطّۀ دیلم است...(1).
«فاسقان»، کسانی اند که از مسیر حق و راه راست خارج شده اند، و «دارالفاسقین» (جایگاه فاسقان) واژه ای بر گرفته از قرآن کریم، سورۀ اعراف، آیۀ 146، می باشد که امام موسی کاظم(علیه السّلام) آن را در بارۀ دارالخلافۀ هارون، خلیفۀ عبّاسی، در بغداد(2)، و مفضّل بن عُمَر، از یاران امام صادق(علیه السّلام)، آن را در بارۀ شهر «زورا» (تهران)، که در آخرالزمان ساخته می شود، به کار بردند.
ابن اعثم کوفی، تاریخ نگار شیعی، از امام علی(علیه السّلام) نقل کرده است:
... امّا ری، پس بی گمان، آنجا شهری است که به وسیلۀ ساکنان خود
به آشوب کشیده می شود، و فتنۀ ناشنوا در آن ماندگار است. ویرانی
این شهر در آخرالزمان جز به دست دیلمها نیست. در ری، بر دروازۀ
کوهستان، در آخرالزمان مردم بسیاری که شمارشان را جز آفریدگارشان
کسی نمی داند، کشته می شوند و دیلمها بر دروازۀ کوهستان،
بر هشت تن از بزرگان بنی هاشم که هر کدام مدّعی رهبری است،
دست می یابند. مردی بزرگ که نامش مطابق نام پیامبری است، در ری
محاصره می شود و چهل روز در این حال می ماند. سپس، در پیِ آن،
دستگیر و کشته می شود. بی گمان، در زمامداری سفیانی،
خشکسالی، سختی و بلایی بزرگ به مردم ری می رسد(3).
#ادامه دارد...
--------------------------------------------
1. بحار الأنوار، ج 53، ص 5 - 14، ب 28.
2. رک: بحار الأنوار، ج 48، ص 138، ب 6، ح 13.
3. الفتوح، ج 2، ص 80 (ترجمۀ یکی از دانشمندان معاصر).
︻︻︻︻︻︻︻︻︻︻
📋مـطالـب کـانـال را بـراے دوسـتان وگـروهـهاے خـود ارسـال کنـــــید 🌹
︻︻︻︻︻︻︻︻︻
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
°❁°
°🔷°❁°
°❁°🔷°❁°
°🔷°❁°🔷°❁°🔷°❁°🔷°