⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
┄┄┅┅✿❀🌍♥️🌍❀✿┅┅┄┄ ❣﷽❣ ☀️🕊🕋 #داستان_ظهور 🕋🕊☀️ #قسمت0⃣2⃣ بعد از كشته شد
┄┄┅┅✿❀🌍♥️🌍❀✿┅┅┄┄
❣﷽❣
☀️🕊🕋 #داستان_ظهور 🕋🕊☀️
#قسمت1⃣2⃣
خوب است سؤال ديگرى را مطرح كنم: آيا مى دانى وقتى يكى از پيامبران بنى اسرائيل از دنيا مى رفت چه كسى جانشين او مى شد؟
هر كس كه اين صندوق نزد او يافت مى شد، پيامبر بعدى بود و يهوديان در مقابل او تسليم مى شدند.156
اكنون برنامه امام اين است كه آن صندوق را به يهوديان نشان بدهد.
وقتى يهوديان صندوق گمشده خود را نزد امام مى بينند خيلى تعجّب مى كنند. عدّه زيادى از آنها به امام ايمان مى آورند; زيرا آنان بر اين اعتقاد هستند كه صندوق مقدّس را نزد هر كس يافتند بايد تسليم او شوند.157
عدّه كمى از آنان با اينكه حق را مى بينند از قبول آن خوددارى مى كنند و امام با آنها وارد جنگ مى شود و آنها را شكست مى دهد.
خبر مى رسد كه كشورها يكى پس از ديگرى توسط ياران امام زمان فتح شده اند.
و جالب آنكه بسيارى از كشورها بدون هيچ گونه مقاومتى تسليم شده اند و از جان و دل حكومت عدل مهدوى را پذيرفته اند و ياران امام فقط با سيزده شهر و گروه جنگ كرده اند.158
آرى در سرتاسر جهان، حكومت واحدى تشكيل شده است.159
و در جاى جاى دنيا صداى توحيد و يكتاپرستى طنين انداز است و همه شهرهاى دنيا پر از انسان هايى است كه محبّت اهل بيت(عليهم السلام) را در سينه دارند.160
تنها دين جهان، دين اسلام است و اين همان وعده اى بود كه خدا به پيامبرش داده بود.161
از روزى كه امام زمان در مكّه ظهور كرد تا امروز كه حكومت واحد جهانى تشكيل شده است، فقط هشت ماه گذشته است.162
اكنون ديگر امام، اسلحه خود را بر زمين مى گذارد; زيرا در سرتاسر زمين امنيّت برقرار شده است.
امام كوفه را به عنوان محل سكونت و زندگى خود انتخاب مى كند و اين شهر پايتخت حكومت جهانى مى شود.
مسجد كوفه ديگر گنجايش مردم را ندارد به همين دليل، امام اقدام به ساختن چند مسجد جديد در شهر كوفه مى كند.163
امام، مسجد سهله را به عنوان منزل خود اختيار مى كند. اين مسجد خانه ادريس (ع) و خانه ابراهيم(ع) بوده است.164
درست است كه همه دنيا در اختيار امام زمان است و همه ثروت هاى جهان در دست اوست; امّا روش زندگى او بسيار ساده و بى آلايش است.165
آرى، امام به روش جدّ خود حضرت على(ع) عمل مى كند كه در زمان حكومت، غذاى او همواره نان جو بود.
امام هر كجا كه مى رود ابرى بالاى سر او سايه انداخته است، اين يك ابر سخنگو است و با صدايى زيبا ندا مى دهد: "اين مهدى است".166
#ادامه_دارد....
📚 #نویسنده : دکتر مهدی خدامیان
✨🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤✨
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
┄┄┅┅✿❀🌍♥️🌍❀✿┅┅┄┄
4_5983126942134568028.mp3
1.67M
سخنران : حجتالاسلام #پناهیان
#چکار_کنیم_امام_زمان_عج_بیاد...
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
4_5924877242751517591.Mp3
21.36M
سخنران : حجتالاسلام #طائب
موضوع : #ولایت_مداری_مقدمه_اصلی #ظهور
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #عاشقانه_مذهبی_پارت_دهم #بالهایم_هوس_با_تو_پریدن_دارد #علی_نوشت
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#هوالعشق
#عاشقانه_مذهبی_پارت_یازدهم
#با_وکالت_شهدا
#فاطمه_نوشت
لحظه ای از نگاه علی آب شدم٬آنقدر نگاهش حس تحسین داشت که در دلم کیلو کیلو قند آب میشد٬به خود آمدم و به گام هایم شتاب دادم٬لرز بدی به جانم افتاده بود ٬اما تصمیم را گرفته بودم باید تکلیفم را مشخص میکردم تا کی این جدال بین من و خانواده ام باید ادامه پیدا میکرد؟؟
-فاطمه جان میخوای چی کار کنی؟لطفا اگر به خاطر من...
-علی بهم اعتماد کن
و سرش را به نشانه تایید کلافه وار تکان داد٬همراه هم به حیاط بیمارستان رسیدیم به علی گفتم من با پدرم میروم و تو به دنبال ما بیا.سوار ماشین شدم و عصبانین را در صورت پدرم به راحتی دیدم٬منتظر من بود که مکان را تایین کنم.
-کجا؟
-اهم٬مزارشهدا..
-چی؟منو به مسخره گرفتی؟
-نه بابا لطفا بریم٬حداقل یه بار بنظرم احترام بزارید.
و در سکوت به ماشین گاز داد و راه افتادیم٬دعا دعا میکردم انتخابم درست باشد ٬درست...
-همینجاست بابا
در را باز کردم و حجم خاک های سرد سریعا به روی روحم نشست٬لحظه ای بغض گلویم را فشرد و سرم گیج رفت اما حالا وقت جا زدن نبود باید برای زندگیم میجنگیدم برای پاک بودنم ٬برای.. قدم هایم را مصمم تر برداشتم٬قلبم ارام بود خیلی آرام... دسته ای گل خریدم و علی ماشین را پارک کرد و به سمت من آمد٫انگار این خاک سرد برقلب اوهم نشسته٬شیشه ای گلاب خرید و چند دسته گل دیگر که بعد جویا شدن دلیلش فهمیدم برای قبور دیگر میخواهد٬پدرم با اکراه قدم برمیداشت و اخم هایش درهم گره بود ٬رسیدیم٬#مزار_شهید_گمنام محل شهادت:#کربلا علی با تعجب و سوال به من نگاه میکرد و من محو این مزار بودم٬باید شروع میکردم
٬#بسم_رب_شهدا..
#قراره_این_نوشته_طبق_واقعیت_قلب_خودم_باشه☺️☺️😞😞
#با_وکالت_شهدا #نویسنده_نهال_سلطانی
#دلتنگم_با_هیچکس_میل_سخن_نیست_در_اینجا_کسی_به_دلتنگی_من_نیست🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🌾🍃🌾🍃🍃🍁🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
#شهید_ابراهیم 🌺🍃 #رسیدگی_به_مردم #سلام_بر_ابراهیم1⃣
#کردستان
#سلام_بر_ابراهیم1⃣
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
#کردستان #سلام_بر_ابراهیم1⃣
#کردستان
#سلام_بر_ابراهیم1⃣
کردستان تابســتان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوي مســجد سلمان ايستاده بوديم. داشتم با ابراهيم حرف ميزدم که يکدفعه يکي از دوستان با عجله آمد و گ؛ فت: پيام امام رو شنيديد؟! با تعجب پرسيديم: نه، مگه چي شده؟! گفت: امام دستور دادند وگفتند بچه ها و رزمنده هاي کردستان را از محاصره خارج کنيد. بلافاصله محمد شاهرودي آمد و گفت: من و قاسم تشکري و ناصرکرماني عازم کردستان هستيم. ابراهيم گفت: ما هم هستيم. بعد رفتيم تا آماده حرکت شويم.ســاعت چهارعصر بود. يازده نفر با يک ماشــين بليزر به ســمت کردستان حرکت کرديم. يک تيربار ژ3 ،چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود.بســياري از جاده ها بســته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكي عبور كنيم. اما با ياري خدا، فردا ظهر رســيديم به سنندج. از همه جا بي خبر وارد شهر شديم. جلوي يك دکه روزنامه فروشي ايستاديم. ابراهيم پياده شــد که آدرس مقر ســپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بي دين اينها چيه که ميفروشي!؟با تعجب نگاه کردم. ديدم کنار دکه، چند رديف مشــروبات الکلي چيده شده. ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطريها شليک کرد. بطري هاي مشــروب خرد شد و روي زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و با عصبانيت رفت ســراغ جوان صاحب دکه. جوان خيلي ترسيده بود. گوشه دکه، خودش را مخفي کرد.ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پســر جون، مگه تو مسلمون نيســتي. اين نجاست ها چيه که ميفروشــي، مگه خدا تو قرآن نميگه: «اين کثافتها از طرف شيطانه، از اينها دور بشيد.»جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب ميگفت: غلط کردم، ببخشيد. ابراهيم كمي با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند. جوان مقر ســپاه را نشــان داد. ما هم حرکت کرديم. صداي گلوله هاي ژ3 سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه ميکردند. ما هم بي خبر از همه جا در شهر مي چرخيديم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم.جلوي تمام ديوارهاي ســپاه، گوني هاي پر از خاک چيده شده بود. آنجا به يک دژ نظامي بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزي از ساختمان پيدا نبود.هــر چــه در زديم بي فايده بــود. هيچكس در را باز نميكرد. از پشــت در ميگفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اينجا نمانيد، برويد فرودگاه! گفتيم: ما آمديم به شما کمک کنيم. لااقل بگوئيد فرودگاه کجاست؟! يکي از بچه هاي ســپاه آمد لب ديوار و گفت: اينجــا امنيت نداره، ممکنه ماشين شما را هم بزنند. سريع از اينطرف از شهر خارج بشيد. کمي که برويد به فرودگاه ميرسيد. نيروهاي انقلابي آنجا مستقر هستند. ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آنجا بود که فهميديم داخل سنندج چه خبرسه گردان از سربازان ارتشي آنجا بودند. حدود يک گردان هم از نيروهاي ســپاه در فرودگاه مســتقر بودند. گلوله هاي خمپاره از داخل شــهر به سمت فرودگاه شليک ميشد.براي اولين بار محمد بروجردي را در آنجا ديديم. جواني با ريش ها و موي طلائي. با چهره اي جذاب و خندان.برادر بروجردي در آن شــرايط، نيروها را خيلي خوب اداره ميکرد. بعدها فهميدم فرماندهي سپاه غرب کشور را بر عهده دارد. روز بعد با برادر بروجردي جلســه گذاشــتيم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند. ايشــان فرمودند: با توجه به پيام امام، نيروي زيادي در راه است. ضد انقلاب هم خيلي ترســيده. آنها داخل شــهر دو مقر مهم دارند. بايد طرحي براي حمله به اين دو مقر داشته باشيم. صحبتهاي مختلفي شــد، ابراهيم گفت: اينطور که در شهر پيداست مردم هيچ ارتباطي با آنها ندارند. بهتر اســت به يکي از مقرهاي ضد انقلاب حمله کنيم. در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدي برويم.همه با اين طرح موافقت کردند. قرار شــد نيروها را براي حمله آماده کنيم. اما همان روز نيروهاي سپاه را به منطقه پاوه اعزام کردند. فقط نيروهاي سرباز در اختيار فرماندهي قرار گرفت. ابراهيــم و ديگر رفقا به تک تک ســنگرهای ســربازان ســر زدند. با آنها صحبت ميکردند و روحيه ميدادند. بعد هم يك وانت هندوانه تهيه كردند و بين سربازان پخش كردند! به اين طريق رفاقتشان با سربازان بيشتر شد. آنها با برنامه هاي مختلف آمادگي نيروها را بالا بردند.صبح يکي از روزها آقاي خلخالي به جمع بچه ها اضافه شد. تعداد ديگري از بچه هاي رزمنده هم از شهرهاي مختلف به فرودگاه سنندج آمدند. پس از آمادگي لازم، مهمات بين بچه ها توزيع شد. تا قبل از ظهر به يکي از مقرهاي ضد انقلاب در شــهر حمله کرديم. ســريعتر از آنچه فکــر ميکرديم آنجا محاصره شد. بعد هم بيشتر نيروهاي ضد انقلاب را دستگير کرديم.از داخل مقر بجز مقدار زيادي مهمات، مقادير زيادي دلار و پاســپورت و شناسنامه هاي جعلي پيدا کرديم! ابراهيم همه آنها را در يک گوني ريخت و تحويل مسئول سپاه داد.مقــر دوم ضد انقلاب هم بدون درگيري تصرف شــد. شــهر، بار ديگر به دست بچه هاي انقلابي افتاد. فرمانده سربازان، پس از اين ماجرا ميگفت:
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
#کردستان #سلام_بر_ابراهیم1⃣ کردستان تابســتان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوي مســجد سل
اگر چند سال دیگر هم صبر میکردیم سربازان من جرأت چنين حمله اي را پيدا نميکردند. اين را مديون برادر هادي و ديگر دوســتان همرزم ايشان هستيم. آنها با دوستي که با سربازها داشتند روحيه ها را بالا بردند. در آن دوره، فرماندهان بســياري از فنون نظامي و نحوه نبرد را به ابراهيم و ديگــر بچه ها آموزش دادند. اين كار، آنهــا را به نيروهاي ورزيدهاي تبديل نمود كه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد.ماجراي سنندج زياد طولاني نشد. هر چند در ديگر شهرهاي کردستان هنوز درگيري هاي مختصري وجود داشت.ما در شــهريور 1358 به تهران برگشتيم. قاسم و چند نفر ديگر از بچه ها در کردستان ماندند و به نيروهاي شهيد چمران ملحق شدند. ابراهيم پس از بازگشــت، از بازرســي ســازمان تربيت بدني به آموزش و پرورش رفت. البته با درخواســت او موافقت نميشد، اما با پيگيري هاي بسيار اين کار را به نتيجه رســاند. او وارد مجموع هاي شد که به امثال ابراهيم بسيار نياز داشته و دارد.