eitaa logo
پرسش و مشاوره دینی
908 دنبال‌کننده
1هزار عکس
566 ویدیو
86 فایل
پاسخ به شبهات، احکام و رسانه در کانال کارشناسان پاسخگویی به سوالات دینی زیر نظر حجت‌الاسلام سیدعباس دیانت آیدی مدیر: @sadianat
مشاهده در ایتا
دانلود
کنار هم بودن.mp3
1.49M
🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸 🌺جلسه هفتم :کنار هم بودن در دوران عقد 🌴🌸🌴🌸🌴🌸 مطالب ما را در کانال زیر دنبال کنید👇 ┏━━━🍃🍂━━━┓ https://eitaa.com/eporsesh ┗━━━🍂🍃━━━┛
🌸🌴🌸🌴🌸🌴 ⭕ بچه علی‌نقے الان ڪیست ؟ 💥 علی‌نقے، كاسب مؤمن و خیرے بود كه هیچ‌گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی‌ڪردند. در عوض این معلم قرآن جلسات دینی در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می‌شد. یك عمر جلسات مذهبے در خانه‌ها و تكیه‌ها به راه‌انداخته و كلے مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولے از نعمت فرزند محروم بود ... آن‌هاےی كه حسودی‌شان می‌شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می‌گشتند تا نمكے به زخمش بپاشند ..! آخر بعضی‌ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردے كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگے او را تعطیل كند ..! علی‌نقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسرے نداشت كه او هم به راه پدرے برود. به خاطر همین همسایه كینه‌توز، بهانه خوبے پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ درب را زد. علی‌نقے آمد دم درب ... مردك به او یك گونے داد و گفت: «حالا كه تو بچه ندارے، بیا این‌ها مال تو، شاید به كارت بیاید». علی‌نقے در گونے را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توے آن ریختند بیرون ..! قهقهه مردك و صداے گریه علی‌نقے قاطے شد ... كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «اے كه گفتے بخوانیدم تا اجابت‌تان كنم ..! اگر به من فرزندے بدهے، نذر می‌كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم». خداےی كه دعاے زكریاے سالخورده را در اوج ناامیدے اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علی‌نقے داد كه اولین‌شان همین حاج آقا محسن قرائتے است ... 🌾🍀🌾🍀🌾🍀 مطالب ما را در کانال زیر دنبال کنید👇 ┏━━━🍃🍂━━━┓ https://eitaa.com/eporsesh ┗━━━🍂🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨صدقه دادن با دست خالی! - عزیزم، کمی صبر کنیم، پول دستم می یاد. - حتما. غم به دلت راه نده. نگران نباش. فقط می خواستم آش نذری بپزم. اشکالی که نداره؟ با همین چیزهایی که داریم - نه چه اشکالی. خدا قبول کنه 🌸هر ماه، سعی می کرد آش نذری برای امام حسین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها بپزد. می دانست این آش است که برکت را به زندگی شان می دهد و هر بار که یخچال و ظرفهای حبوبات خانه ته می کشید و کارت خودش و شوهرش نزدیک به صفر می شد، این آش را بار می گذاشت. اما این بار، به اندازه نصف استکان نخود مانده بود و کمی بیشتر لوبیا. عدس هم کم داشت و رشته هم به دویست گرم نمی رسید. مانده بود چه کند. مُصر بود آش را بار بگذارد. 🔹قابلمه متوسطی را پر آب کرد. همان مقدار نخود و لوبیا را درونش ریخت تا بپزد. سبزی آش هم نداشت. یعنی کم داشت. سبزی اسفناج هم کمی. با خود گفت "خب، یک مدل آش جدید می پزم. به برکت و رحمت خدا، ان شاالله که خیلی خوشمزه بشود. ولو شده به دو نفر همسایه هم نذری بدهیم، خودش خوب است." 🔸نزدیک ظهر که دیگر نخود و لوبیاها کاملا پخته بود، سبزی آش و اسفناج را ریخت. فریزر خالی، به صورتش دهن کجی کرد. لبخندی زد که : "حالا تمیزت می کنم. یک دل سیر. خوب شد خالی خالی شدی. " 🌱مشغول سرخ کردن سه چهار پیاز کوچکی که باقی مانده بود کرد. نعنا هم نداشت که نعنا داغ بریزد. به دلش ناراحتی راه نداد. اشکالی ندارد. خدا قبول کند ولو بدون نعنا داغ. من همه داشته هایم را خرجت می کنم خدایا در این نداری. تو کریمی. همین ها را هم خودت داده ای. الحمدلله رب العالمین. 🔹شکر می گفت و بسم الله و صلوات و پیازها را سرخ می کرد. فکری به سرش زد. یاد آش نذری روز تاسوعا افتاد که منزل یکی از دوستان خورده بود. آش آن ها کلم هم داشت. پس کلم هم می شود ریخت. نصف کلمی که در یخچال داشت را برداشت. مجدد خوب شست و بسم الله گویان، خردش کرد. آن را هم در آش ریخت. همان مقدار کم عدس را هم ریخت و آش را هم زد. زیر پیازها را خاموش کرد و منتظر شد تا سبزی ها نیم پز شوند و رشته را بریزد. 🔸آش حاضر شده بود. نمک و ادویه هایش را هم ده دقیقه قبل ریخته بود که خواصش از بین نرود. ظرف هایی که از قبل خریده بود را چید و چهار کاسه نذری، کشید. چند کاسه کوچک هم برای فرزندان و شوهرش کشید. برای خودش هم یک کاسه کوچک که تبرکی بخورد. شوهر و فرزندانش، همان چند کاسه نذری را پخش کردند. خوشحال و متشکر از خداوند، مشغول شستن قابلمه آش شد. 🔹ناهار، آش خوردند و برای شب هم، همان مقداری که از غذای ظهرشان باقی مانده بود. از شوهرش تشکر کرد که باز هم اجازه پختن آش نذری را داده بود و در پخش کردنش کمک کرده بود. تسبیح را برداشت. همان طور که در رختخواب دراز کشیده بود، ذکر الحمدلله می گفت و مطمئن بود که خدا بعد از این صدقه و شکر، باب رحمتش را برایشان بازتر خواهد کرد. 🌺پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: إنَّ الصَّدَقَةَ تَزِيدُ صاحِبَها كَثرَةً ، فَتَصَدَّقُوا يَرحَمْكُمُ اللّه ُ (بحارالأنوار : ج 18 ص 418 ح 2 .) ☘️ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : صدقه، بر روزى و دارايىِ صدقه دهنده مى افزايد . پس ـ خدايتان رحمت كند! ـ صدقه بدهيد . 🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸 مطالب ما را در کانال زیر دنبال کنید👇 ┏━━━🍃🍂━━━┓ https://eitaa.com/eporsesh ┗━━━🍂🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃از سفارشاتِ علی بن موسی الرضا علیه السلام: در خواندن سوره حمد استمرار بورزید که جمیع خیر در امور دنیا و آخرت در آن گرد آمده است. 📚   «تحف العقول، صفحه 443» 🌸🌺🌹🌺🌹🌸🌺🌹
🌺اگر برای رفع بلای دیگران دعا نکنیم، همان بلا‌ها بر سر ما هم می‌آید 🔸اگر بی‌تفاوت باشیم و برای رفع گرفتاری‌ها و بلاهایی که اهل ایمان بدان مبتلا هستند دعا نکنیم، آن بلاها به ما هم نزدیک خواهد بود؛ چنان‌که الآن بر سَرِ ما آمده است، نظیر ریختن مواد شیمیایی و بمباران شهرها (در جنگ عراق علیه ایران). 🌸در مقابل خطرهای دینی چه باید کرد؟ آیا نباید فکری و چاره‌ای بکنیم، یا بگذاریم هر چه شد، شد! و هر چه بر سر زنان و مردان و پیر و جوان ما آمد، آمد؟! 📚در محضر بهجت، ج۱، ص۹۷، نکته139 ☘️☘️"اللهم عجّل لولیک الفرج"☘️☘️ مطالب ما در کانال زیر دنبال کنید👇 ┏━━━🍃🍂━━━┓ https://eitaa.com/eporsesh ┗━━━🍂🍃━━━┛
🌷برای ازدواج مجردان دائما دعا می‌کنم 🔻رهبر انقلاب: یک [مسئله] هم ازدواج مجرّدان است. گاهی دخترهایی به من نامه می‌نویسند که طالب ازدواجند و برایشان فراهم نمی‌شود. یکی از دعاهایی که بنده دائم می‌کنم برای ازدواج دخترها و پسرهایی است که مایل به ازدواجند و امکان ازدواج ندارند. فکر کنید ببینید چه کار باید کرد؟ همه‌ی اینها قابل علاج است.. 🔹 دیدار جمعی از فعالان حوزه خانواده در تاریخ ۹۸/۵/۲۴ 🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴 مطالب ما در کانال زیر دنبال کنید👇 ┏━━━🍃🍂━━━┓ https://eitaa.com/eporsesh ┗━━━🍂🍃━━━┛
🌴🌸🌴🌸🌴🌸 🌙پاسِ شبانه (دو قسمتی) 🔹هوا رو به تاریکی می رفت. صدیقه، منتظر ایستاده بود تا تاریکی هوا بیشتر شود. کمری چادرش را محکم گره زد و روی چارقد سفیدرنگی که به سر کرده بود، آن را سر کرد و جلویش را گره زد. بقچه حمام را زیر چادر گرفته بود و همان طور که به آسمان نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد: - خدایا خودت کمک کن. چقدر دلم برای نماز خوندن تنگ شده. حیف که امشب، اول وقت نمی شه. 🔸صدای مادر، او را به خود آورد: - ننه این شال گردن رو بگیر سرتو باهاش بپوشون. - نمی خواد ننه. همین چارقد خوبه. - باز مث اون دفه سردرد می شی و پس می افتی. بگیر - چشم. دعا کنین ننه 🔻شال را از گوشه، داخل بقچه فشار داد. ننه میمنت، شروع به خواندن آیت الکرسی کرد و دخترش را با نگاه هایش بدرقه کرد. صدیقه، در ورودی پشت بام را باز کرد. کمرش را خم کرد و پا روی اولین پله گذاشت. پله های بلند را به کندی بالا رفت. پله های پیچ خورده، به انباری که نهایت ارتفاعش به یک متر می رسید تمام شد. کمر صاف کرد اما سرش را دزدید که به سقف انباری نخورد. استخوانی که پشت دریچه پشت بام گذاشته بود را برداشت. دریچه کوچک چوبی را باز کرد. پا روی صندوقچه پایین دریچه گذاشت و روی لبه پشت بام رفت. 🔹دولا دولا راه می رفت که تعادلش را از دست ندهد و کسی هم او را نبیند. ننه میمنت هنوز درون حیاط خانه، ایستاده بود و او را می پایید. دستی تکان داد و چادر و بقچه اش را سفت چسبید. دیوار حیاط را رد کرد و به دیوار خانه همسایه رسید. لبه های دیوار پر شده بود از برگ های پاییزی. آرام و خمیده از روی برگ ها رد شد و پا روی دیوار همسایه بعدی گذاشت. کوچه، از آنجا پیدا بود و باید چند خانه دیگر را هم رد می کرد و از خانه عصمت خانم پایین می رفت. 🔸کمی ایستاد. کمر صاف کرد و چشمش به دو آژان افتاد که پاس شبانه شان را شروع کرده بودند. تا جایی که می توانست خم شد. آرام آرام خود را به دیوار کناری رساند. روی دیوار فقط به اندازه یک پا و نصفی جا بود. به سختی تعادلش را نگه داشت و منتظر شد تا از تیررسش دور شوند. آژان ها خوش خوشان و قدم زنان راه می رفتند و عجله ای در پیمودن کوچه ها نداشتند. هوا کاملا تاریک شده و ظلماتی بود. همین مسئله، صدیقه را کمک می کرد که دیده نشود اما راه رفتن را برایش سخت کرده بود. 🔹 بقچه اش را به گودی پهلویش هُل داد و با دست دیگرش، چادر را گرفت و پاورچین پاورچین دیوار همسایه را رد کرد. هر چند دقیقه می ایستاد و رد کلاه آژان ها را نگاه می کرد و مجدد، حرکت می کرد. بالاخره به خانه عصمت خانم که نزدیک ترین خانه به حمام بود، رسید. از پله های خراب شده پشت بامشان پایین آمد و پاورچین پاورچین، کناره دیوار را گرفت. آرام یاالله گفت اما صدایی نیامد. با اینکه هوا سرد بود اما صورت صدیقه، گر گرفته بود و دانه های عرق، کمری چادرش را خیس کرده بود. از دالان خانه عصمت خانم رد شد. در سنگین خانه شان را آرام باز کرد و به کوچه سرک کشید. کسی در کوچه نبود. آرام از خانه بیرون آمد و در را تا جایی که می شد بی سر و صدا، بست. در، چفت نشد. بقچه اش را که بغل گرفته بود چسبید و روی نوک پنجه، به سمت حمام دو کوچه آن طرف تر حرکت کرد.