eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
یا حَضرَت ِ حَق... با گریہ گفتم دوستت دارم:( اشڪامو پاڪ ڪرد و گفت بہ خدا دوسش دارم:)💔 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... •• پایان‌آدمیزاد نه‌از‌دست‌دادن‌رفیق‌است نه‌رفتن‌یار.. نه‌تنهایۍ..!! هیچ‌ڪدام!پایان‌آدمۍ‌نیستــ آدمۍ‌آن‌هنگام‌تمام مۍ‌شود‌ڪه↓ ←| ..| @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... شنیدن ِ"دوستت دارم" ~آدرنالین آدمو بالا میبره~ وقتی از طرف شخص مورد نظرت باشہ موافقین؟!! 😉 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... علی نيم خيز می شود که بلندگو را بزند. - سلام ليلا، ليلا... بابا. - سلام بابا. اشکم می جوشد. - گريه نکن که از زندگی سيرم بابا... مصطفی رو ديدی؟ - بابا... و دوباره اشک... علی بلندگو را قطع می کند. - ليلاجان! من تازه از هواپيما پياده شدم. الآن هم بايد برم سر جلسه، فقط حواست باشه بابا، زود قضاوت نکن، بذار مصطفی تمام حرفش رو بزنه، ليلاجان! ببين مادرت چه طور زندگی رو اداره می کنه. بذار اين اتفاق رو هم مادر مديريت بکنه. فقط صبر کن تصميم هم نگير. باشه بابا جون؟ - بابا... - جانم، همه چيز درست می شه، اينطور غصه نخور. گريه ات برای منی که دورم دردناکه، گوشی رو می دی به مادرت؟ منتظر مقابلم ايستاده است. گوشی را می گيرم طرفش و بلند می شوم. سرم گيج می رود. دستم را می گيرد و دوباره می نشاندم. مصطفی مقابلم روی زمين زانو می زند. نگاهم می کند. چرا پس تمام زبان بازيش را فراموش کرده است؟ چرا يک کلمه نمی گويد دروغ است؟ چرا زنگ نمی زند و هرچه از دهانش در می آيد به اين دخترک نمی گويد تا از زندگيمان برود بيرون. قضاوت نمی کنم؛ اما ديگر نمی توانم صبر هم بکنم. دستش را پيش می آورد و گوشه روسری ام را می گيرد. - ليلاجان! باشه تو از من رو بگير؛ اما حداقل تا شب صبر کن، ذهنت را کنترل کن. بعضی سوءظن ها ويران کننده است خانوم. حتی حالا هم عاقلانه حرف می زند. ويرانه تر از اين هم مگر می شود؟ چه طور کنترل کنم ذهنم را، وقتی که گير افتاده ام بين حرف هایی که صدق و کذبش را نمی دانم. خودم را گم کرده ام. نگاهش می کنم، دستش را می گذارد روی شقيقه هايش و بلند می شود و رو به مادر می گويد: - مامان جان، مراقب ليلا باشيد، زود بر می گردم. - مصطفی کجا؟ - علی! می شه خواهش کنم ليلا را ببری بيرون، چه می دونم ببر پارک، کوه؛ فقط نذار اينطوری گريه کنه. - اين چه جوری می خواد رانندگی کنه؟ دنبالش می رود. اثبات برادری می خواهد بکند. به اجبار مادر می رويم مزار شهدا. البته من انتخاب می کنم. نمی توانم بين مرده های متحرک دور و برم طاقت بياورم. افسرده ام می کنند. دنبال زنده هايی می گردم تا روحم را طراوت بدهند! مرا از دنيای مردگان بيرون بکشند! اصلاً فرق زنده و مرده چيست؟ چرا هيچ وقت فکر نکرده بودم که زنده بودن تعريف دارد؟ نشانه زنده بودن اگر همين خوردن و خوابيدن باشد مسخره ترين تابلو است! می روم پيش شهدا. فرق است بين اين ها و آن ها؛ آن هايی که از تب وتاب جوانی شان گذشتند تا شور زندگی در دنيا جريان داشته باشد با اين هايی که برای کم شدن يک لذت زندگی شان خدا را بندگی نمی کنند، برای به دست آوردن چند اسکناس بيشتر با هم مشاجره می کنند، برای جمع کردن آبروی دنيایی، آبروی انسان ها را زير پا می گذارند. وقتی حس می کنم که ديگر پاهايم توان ندارد می نشينم کنار کسانی که گمنامند! اما می توانند مرا از اين گمگشتگی نجات بدهند! - ليلا! بهتری مامان؟ تازه متوجه مادر می شوم. نگاهش می کنم: - بهتر يعنی چی؟ بهتر از چی؟ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... - من نمی دونم داره چه اتفاقی می افته، اما اينو تجربه کردم که عجله که می کنی چه تو تصميم گيری، چه توی حرف زدن يا هر چی اولين کسی که ضرر می کنه خودتی. خيلی وقت ها هم اين ضررها سخت جبران می شه. اين دختره با تماس گرفتنش و حرفاش بيشتر از اين که ضربه به روحيه ات زده باشه، اعتماد به آينده ات رو ويران کرده. اگر خدايی نکرده حرفش راست باشه برای تو خيلی راحته گذشتن! اما اگه دروغ گفته باشه تمام آينده ای که مصطفی و تو با حسن اعتماد می خواستيد بسازيد، دچار مشکل می شه. مگه اينکه درست نگاه کنی. متوجه حرف مصطفی شدی؟ اصلاً نگران اين نبود که اين دختره چی گفته. نگران حال تو بود. نگران آينده ای بود که ذهن تو رو توش ويران شده می ديد. - مامان جان! من طاقت هيچ کدومو ندارم. همراه مادر زنگ می خورد. حماقت انسان آبادی را ويران می کند. اگر آباد باشی و احمق نباشی، حسادت های ديگران بيچاره ات می کند. پناهگاه می خواهم که از هر دو به آن پناه ببرم. مادر دستم را فشار می دهد و می گويد: - دخترم بيدی نيست که با اين بادها بلرزه. سر مزار دايی منتظريم. من اما بيد مجنونم که مدام قلبم می لرزد و دگرگون می شوم. - می دونی ليلاجان! هميشه شيطون می گرده و می گرده تا بهترين رو خراب کنه. بهترين عمل، بهترين فکر، بهترين رابطه، حالا افتاده به جون تو و مصطفی. چون زيباترين و قيمتی ترين رابطه ها بين فرزند و والدين بعد هم بين زن و شوهره. تو ضعف نشون نده عزيزم. - من ضعيف نيستم مامان! اما ضربه محکمه. گاهی يه ضربه برا يه آدم قوی کفايت می کنه. - نه عزيزم. اتفاقاً اگه شما قوت نشون بدی هر ضربه ای ضعيفه. جسم نيست که با يه تير تموم بشه. حرف روحه مادر. روح تا بی نهايت توان داره. - بی نهايت خداست مامان. اشتباه نگيريد. - آفرين! همينو می خواستم بشنوم. تا خدا رو داری تا خطايی از تو سر نزده قوی هستی، هيچ اتفاقی هم نمی تونه زمينت بزنه. فهميدی ليلاجان؟! هيچ اتفاقی؛ چه بد، چه بدتر. صبر کن ببين دقيقاً چی شده؟ کمک بخواه. تکيه کن. خودت بهتر می دونی مادر. *** نمی دانم چگونه از کنار شهدای گمنام بلند می شوم تا بروم پيش دايی ای که هميشه وقتی علی لبخند می زند، ياد او می افتم. کنار مزار دايی که می رسم، انگار شانه ای پيدا کرده ام تا سر روی آن بگذارم. دوباره گريه ام می گيرد. مادر هم با من آرام گريه می کند. می دانم به خاطر دل من است که بی تاب است، و الا رنج دنيا که تقدير نوشته اش بوده و هست و آنقدر هم با رضايت در آغوش گرفته که دنيا اگر انسان بود، حتماً دست در گردن مادر، عکس يادگاری جهانی می گرفت. آوار می شوم کنار مزار. ديگر برايم مهم نيست چادرم خاکی شود و اتويش به هم بخورد. رنگ دنيا کاملا پاک شده و حالا مات مات است. قبلاً گاهی فکر می کردم سبز است. يک وقتی آبی آسمانی بود. با پدر بزرگ، مادر بزرگ که زندگی می کردم زرد و سبز و آبی با هم بود. همين هم می شد که گاهی آرام بودم، گاهی پر نشاط. گاهی شديداً درون گرا. خيلی که احساس تنهايی می کردم، طوسی می شد. نه سفيد و نه سياه. اين رنگ روزهايی بود که دلم می خواست فرا تر از محدوده بدنم، روحم را پرواز بدهم و بيايم در آغوش خانواده، بال بال می زدم تا کمی آرام بگيرم. روز های طوسی ام را دوست نداشتم. حسرت می کشيدم برای نداشته هايم و حاضر نبودم که داشته هايم را ببينم و آرام شوم و خودم را رنج می دادم. هميشه فکر می کردم بدتر از اين نمی شود؛ و شد و شد و شد و... حالا اين برزخ قرمز و نارنجی که در آن سرگردانم، رنجش از همه بيشتر است. در سرزمينی هستم که رنگ هايشان برايم معنا ندارد، مقابلم جنگل وحشتناک آتش است. - سلام عزيزم! وای ليلا جون! الهی بميرم! فرصت نمی کنم که از جايم بلند شوم. مادر مصطفی در آغوش می گيردم و من سعی می کنم که گريه نکنم. ضعيف نباشم مقابل کسی که نمی دانم دوست است يا... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... استادم گفت : وابسته خدا بشید🙃 گفتم : چجوری؟ گفت : چجوری وابسته یه نفر میشی؟ گفتم : وقتی زیاد باهاش حرف میزنم😌 زیاد میرم‌ ؛ میام😌 تو یه جمله گفت : [ رفت و آمدتو با خدا زیاد کن ](:🌱 @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق... "مَݩ ٺـو ڔا میبڔَم اَز یاد وَݪے بَعد اَز مَڔگـــــ" @Shaidzadeh
...(♥️
اِࢪیحا(:
...(♥️
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... نصفِ‌وجو‌دبودے... ڪھ‌ࢪفتہ‌اے! ٺُ بگو∞ بااین‌خودِ‌منقوص ~چھ‌ڪنم¿¡ @Shahidzadeh