اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🖇💌ثواب پنجمیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ: شہید ڪمیݪ قربانۍ #چݪہزیارٺعاشۅرا #
یاحَضرَت ِحَق...
🖇💌ثواب ششممیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ:
شہید اسماعیݪ حیدرے
#چݪہزیارٺعاشۅرا
#دورهےدوم
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..🌈✨🌱..
گفتم: تا کربلا چقدر راه است؟
گفت: چند لحظه ...
هر ڪجا باشی مهمان اویی!
رو به قبله بایست و سه بار بگو:
صلی الله علیک یا أبا عبدالله
#مَحْبٓوبٓیٖحُسِیٓنْ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
امسال قرار بود ما به نیابت از حاج قاسم و ابومهدی زیارت کنیم:)
ولی ما جاموندیم و ...
احیاء عند ربهم یرزقون !
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
قبر هرکسی روزی پنج تا ندا میده🤔
🎥سخنرانی متفاوت و شیرین استاد دکتر رفیعی در جمع جوانان
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْ رفَیعے|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
تمامنمےشودانگار
خیالبافیهاےمݩ،
مݩیڪآدمبرفیهستم
دررویاےتابستاݩ!..
#درآرزوے...
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
اۍ ڪہ مےپرسے چرا نامے زِ ما باقے نماند!
سیݪ وقتے خانہاے را برد، از بنیآد بَرَد:)😏
#بہوقٺشعر
#ویراݩشدهاـم💔
#قدرتِتعمیردِگرنیست!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
اےدوسٺ❣
یادٺنرود:
"اینجاڪسےهسٺ
ڪہبہاندازهےتمام
برگهاےرقصانپاییـز🍂
دوستٺدارد!..."
#دݪٺݩگـــاو
#پاییزاݩہ🍁
#دوسٺتدارم...🙃
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🖇💌ثواب ششممیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ: شہید اسماعیݪ حیدرے #چݪہزیارٺعاشۅرا
یاحَضرَت ِحَق...
🖇💌ثواب هفٺمیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ:
شہید علۍ بیرامۍ
#چݪہزیارٺعاشۅرا
#دورهےدوم
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
|♥️🌱|
ولیحقیقتا،
برایاینخندهباسجونداد…
#سرداردلم…
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
- اون عکس هایی که توی اردوی دانشجويی انداخته مثلاً با من، از دفتر دانشکده بپرس. من اصلاً يک بار هم اردوی مختلط دانشجويی نرفتم. حتی مشهد هم اگر دخترها و پسرها رو بردند من نرفتم. چون هميشه دلم می خواسته ذهنم آزاد باشه نه درگير اتوبوس قبلی و بعدی. ليلا من هيچ وقت توی اتاق استاد عکس ننداختم. استاد نيستم تا اتاق داشته باشم. فقط گاهی به جاي استاد می رم تمرين حل می کنم.
نفس عميقی می کشد. نفسم گير می کند، چون يک لحظه می خواهم اختيار نفس کشيدنم با خودم باشد. قدرت تفکر و خيال بر اختيارم غلبه می کند و نفسم بين رفتن و آمدن متحير می شود.
چند ثانيه طول می کشد که دوباره بی خيال اختيار مزخرفم شوم. توی دلم از اين تجربه تلخ غوغا می شود. کاش اختيار فکر و خيالم، تصميم هايم، خواب و بيداری ام را هم داده بودم دست خدا. ديگر آنقدر سردرگم و پر اشتباه نمی شدم. اما حالا مانده ام در گِلی که شيطان شيرين مقابل زندگی ام ريخته است. يا نبايد پا می گذاشتم يا حالا که گير افتاده ام بايد رد کنم.
- من اصلاً نگران خودم نيستم ليلا. نگران تمام اعتمادی هستم که در وجودت ترک برداشته و کی می خواهد ترميم بشود؟ غصه قصه شيرينی رو می خورم که با اميد شروع کردی و حالا داره صحنه های تلخش رو می آد، ولی باور کن که اين رنجی که اون می خواهد به زندگيمون بزنه از حسادته. از حسرت خواسته ايه که بهِش نرسيده و نمی خواد دست کس ديگه هم ببينه. مامان امروز می خواست دوباره بره سراغش؛ اما من نگذاشتم.
دلم می خواست که فکر کنه شما نشکستی. مقاوم تر شدی و موندی. و الا اگه احساس کنه که توی اين قصه می تونه هر بار زخمی بزنه، کارش رو ادامه می ده. همراهت رو هم روشن کردم تا فکر نکنه از ترس خاموش کردی. حالا من نه! اما تو مقاومتت رو شکستنی نشون نده.
مصطفی جمله آخرش را با شکستی که توی صدايش می افتد، می گويد و سکوت می کند؛ يعنی تمام حرف ها دروغ است؟ اين زمزمه ذهن خسته ام است. همراهش زنگ می خورد. بر می دارد و روی بلندگو می گذارد. صدای علی است که احوال من را می پرسد. پدر گوشی را می گيرد و احوال مصطفی را می پرسد و مادر که حالش از صدايش مشخص است. مصطفی چشمانش را بسته و سر به ديوار تکيه داده، جواب همه را با محبت می دهد. پدر طلب می کند که با من گفت و گو کند. می ترسم و با سر جواب رد می دهم. مصطفی با مهارت خودش جواب می دهد و قطع می کند. نگاهم می کند.
- ليلا با من حرف بزن.
بايد حرف بزنم. بايد حرف هايی که ذهن و دلم را مشغول کرده برايش بگويم؛ چرا نمی توانم اين سکوت را بشکنم! چادر و مقنعه ام را می آورد. سر می کنم؛ و مثل يک عروسک کوکی همراهش می شوم. از در خانه بيرون می رويم. فضای طالقان آرامش بخش است. اصلاً برای اينکه مصطفی را داشته باشم، قيد همه چيز را می زنم. چه عيبی دارد در همين جا ساکن شويم، اما دلمان خوش باشد.
مصطفی دستم را می گيرد و به سمتی که خودش می داند می برد. دست دلم را دراز می کنم سمت خدا و می گويم:
- من به راه بلدی تو اطمينان دارم. بيا خودت ببر به هرطرفی که می دانی. همان قدر که مطمئن دارم به دنبال مصطفی می روم، احمق باشم اگر به تو که خالق زير و بم جهانی اعتماد نکنم. هرکجا که بکشی دنبالت می آيم. خسته شدم بس که فکر نکرده، دستم را دادم به ديگران و دنبالشان راه افتادم. به هيچ جا نرسيدم.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق...
دلم بارانِ سردِ صبحِ پاییزی هوس دارد؛
که نم نم می رسد از راه و عاشق می شود شهری...!♥️🍂(:
#شیوا_الله_وردی
#دلے
#ࢪَوحٰاٰ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh