16.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشتم زیر پات ؛ روزت مبارک . .🫀
#روز_مادر
Eshghe4harfe
خدایا مرا بخاطر کارهای خوبی که
تصمیم گرفتم ، اما انجام ندادم ببخش :)
- نهجالبلاغهخطبه۷۸ -
Eshghe4harfe
مواظب دینِ همدیگه باشید!
ما امتحانِ جمعی میشیم..
نمرهیِ جمع رو میگیرن
به تک تکِ ما میدن..
#استادپناهیان
eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت:ازعشق بنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:ازمھربنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:از نور بنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:ازجان بنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:از مادر بنویسید!
نوشتیم حضرت_زهرا (س)❤️
Eshghe4harfe
فرقےنمیڪندشلمچہ،حلَب،مـۅصِل،
قُدس؛یـٰاڪوچہپسڪوچہهایشھرمـٰان...!
بسیجیسھمشدۅیدن،
-پـٰابہپـٰایانقلـٰاباســـت!
#بسیجی
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۸
یوسف نگاه غمدارش را به چهره ی ماه منیر دوخت. اعصابش به هم ریخته بود و دنبال کسی
میگشت تا بتواند آرامش کند. ژاکت را پوشید و سرش را بلند کرد و چشمش به پنجره ی
سراسری هال خانه ی پدرش افتاد.
ناگهان به بازوهای ماه منیر چنگ انداخت و او را به سمت خودش کشید. ماه منیر متعجب از این
حرکت یوسف زبانش بند آمده بود. یک دستش را دور کمر ماه منیر گذاشت و دست دیگرش را
پشت سر او. صورتش را نزدیک کرد. نزدیک و نزدیکتر. فاصله ی بین آن دو از هیچ به پوچ رسید.
اولین نزدیکی بدون حد و مرز و اولین
....شکل گرفت و بر ل.انش به یادگار گذاشته شد. و این
ماه منیر بود که عشق یوسف را به جان خرید، مست شد از این بوسه و غرق در احساس زیبای
یک زن به مردی شد که شوهر صوری اش بود. کاش یوسف میدانست که عشق ماه منیر به او تنها
دارایی این زن رنجدیده است.
یوسف که سرش را عقب برد آهسته زیر لب گفت:
- ببخشید... لازم بود! بهجت داشت نگاهمون میکرد!
دنیا بر سر ماه منیر آوار شد.
امواج متلاطم اشک به سرعت خود را در معرض نمایش قرار دادند و بر گونه های زن بینوا جاری
شدند. در عمر کوتاه 30 ساله اش تا این حد تحقیر نشده بود.
یوسف هم نفهمید که دل کوچک او تنگ بود برای یک عاشقانه ی آرامی که بتواند با حضور آن از
تمام کابوسهای تنهایی شبانه اش گله کند!
یوسف به چشمان غمگین زنی که حکم همسرش را داشت نگاهی انداخت.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۹
یوسف نگاه خشمناکی به بهجت کرد و گفت:
- نه... ولی میتونید از این خانم بپرسید چه اتفاقی افتاده!
بهجت که دست و پایش را گم کرده بود با اضطراب گفت:
- چرا من...؟
یوسف گفت:
- شما بهتر دیدی که ما با هم بحث کردیم یا نه؟
همگی متعجبانه به بهجت نگاه کردند
یوسف ادامه داد:
- چند لحظه خواستیم با زنمون خلوت کنیم که حس شرلوک هلمزی بهجت خانم گل کرد و اومدن
پشت پنجره... هرکس دیگه ای هم بهجای زن من بود ناراحت میشد... از خانمیش بود که حرفی
نزد!
پدر و مادر یوسف نگاه چپ چپی به بهجت کردند و بنیامین چشم غره ای به او رفت:
- تو مگه نگفتی نور خونه کمه میرم پرده رو کنار بزنم؟
بهجت با صدای لرزانی که هدفش از رفتن پای پنجره را لو میداد گفت:
- به خدا من رفتم پرده رو کنار بزنم... اصلا قصدم فضولی نبود!
بنیامین در حالیکه صدایش از خشم میلرزید گفت:
پاشو جمع و جور شو بریم. بچه ها خونه ی مادرت تنهان... پاشو!
یوسف در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای برلب داشت و با خودش میگفت دست و پای این زن باید
جمع شود تا هرز نرود، به سمت اتاقی رفت که ماه منیر در آن کودکش را در آغوش کشیده بود و
گریه میکرد.
🌱🌱🌱
دلنوشته های یوسف
از لحظه ای که ماه منیر، امیر طاها را از جلوی کامپیوتر بلند کرد و بدون هیچ توضیحی اجازه نداد تا
با او صحبت کنم، حسی در وجودم به غلیان افتاد. بچه نبودم نفهمم که حسادت زنانه ی ماه منیر با
بردن نام بهجت فوران کرده است ولی چرا؟ مگر قرار بود که این وسط حسی باشد؟ قرارمان یک
شناسنامه برای امیر طاها بود و یک ازدواج صوری که بنا به دلایلی فسخش به تعویق افتاده بود.
چه روزهایی را که درگیر افکار ضد و نقیضم بودم و بعد ساعتها فکر کردن و به نتیجه نرسیدن با
خودم میگفتم:
- غصه نخور درست میشه... درست میشه! اگه هم نشد به جهنم... تموم میشه!
آری بهجت هم برای من مرد و تمام شد. خصوصا از آن شب که ماه منیر با من صحبت کرد، یادش
هم از خاطرم رفت.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤