eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
755 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
58 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَقَالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَدًا ۗ سُبْحَانَهُ ۖ بَلْ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۖ كُلٌّ لَهُ قَانِتُونَ ﴿١١٦﴾ بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۖ وَإِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ﴿١١٧﴾ وَقَالَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ لَوْلَا يُكَلِّمُنَا اللَّهُ أَوْ تَأْتِينَا آيَةٌ ۗ كَذَٰلِكَ قَالَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِثْلَ قَوْلِهِمْ ۘ تَشَابَهَتْ قُلُوبُهُمْ ۗ قَدْ بَيَّنَّا الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ ﴿١١٨﴾ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِيرًا وَنَذِيرًا ۖ وَلَا تُسْأَلُ عَنْ أَصْحَابِ الْجَحِيمِ ﴿١١٩﴾ وَلَنْ تَرْضَىٰ عَنْكَ الْيَهُودُ وَلَا النَّصَارَىٰ حَتَّىٰ تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ ۗ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَىٰ ۗ وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ بَعْدَ الَّذِي جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ ۙ مَا لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ ﴿١٢٠﴾
ره باز کنید، دلبری آمده است بر شیعه امام دیگری آمده است در مطلع هشتم ربیع‌الثانی میلاد امام عسکری آمده است •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ سریع چشمام باز کردم که با چادر خالی روبه رو شدم چشمام گرد شد. پس زینب کو من: محدثه محدثه: هااا زینب کجاست من: نمیدونم با سرعت از چادر زدم بیرون و تو حیاط و نگاه کردم نبود رفتم سالن تمرین اونجا هم نبود کل اردگاه و گشتم اما زینب نبود کم کم داشتم نگران میشدم کلافه وسط حیاط وایستاده بودم که با صدای فرمانده برگشتم طرفش فرمانده: چی شده مگه من نگفتم به خانم حیدری بگید بیاد چادر من هول شدم حالا چی بگم سرم انداختم پایین و به کفشا فرمانده زل زدم من: راســ.. ـتش راستش قربان زینب نیست بعد تموم شدن حرفم سرمو بالا آوردم فرمانده پوذخندی زد فرمانده: یـعـنی چــی من: همه جا گشتم دنبالش اما نبود جوابم نداد و به سرعت رفت سمت دونفری که از صبح داشتن نگهبانی میدادن منم پشت فرمانده رفتم تا فرمانده و دیدن احترام گذاشتن فرمانده: آزاد. خانم حیدری اودن اردوگاه یکی از پسرا گفت: خیر قربان فرمانده: یعنی چی یهو انگار چیزی یادش بیاد یه نگاه به ما کردو دوید سمت چادرش وااا چرا همچین کرد از طرفی نگران زینب بودم از طرفی کارا فرمانده گیجم کرده بود اون پوذخندش وقتی گفتم زینب نیست بیشتر گیجم میکرد فکر میکنم همه این نگرانیش الکیه😕 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [زینب] صدای یه نفر که آشنا بود به گوشم رسید😒 با سرعت سرمو آوردم بالا نه امکان نداره پلک زدم تا درست می بینم این ایـ.. ـن دختره عسل اینجا چیکار میکنه من: تو اینجا چیکار میکنی عسل پوذخندی زد و اومد جلوم وایستاد من: نکنه نکــ..ـنه تو عسل: آفرین می دونستم خیلی باهوشی بعدش شروع کرد به دست زدن سرم انداختم پایین نیش خندی اومد رو لبم یهو یکی موهام از روی شال کشید عقب که سرمم به عقب کشیده شد. هیچی نگفتم اما خیلی دردم گرف دختره اشغال یکی زد تو صورتم از اینکه میدید من هیچی نمیگم عصبی شده بود محکم موهام کشید بعد ول کرد رفت سمت دوتا غولی که همراهش بودن نمیدونم چی بهشون گفت که اومدن طرفم با بیخیالی نگاهشون کردم یهو افتادن به جونم ولی من یه اخ هم نگفتم انقدر زدن که دیگه چشمام باز نمیشد بالاخره ولم کردن عسل گفت: بسه فقط دیدم که رفتن سمت در بعد همه جا سیاه شد با ریختن آب یخی روی صورتم با بهت چشمام باز کردم که توی دوتا چشم سبز قفل شد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی .... دارید درخدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16366078765639
✨تلنگر✨ قطاری سوی "خـــــــــدا" میرفت،همه مردم سوار شدند....به بهشت که رسیدن همه پیاده شدن...و فراموش کردن که مقصد "خـــــــــــدا"بود نه بهشت. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❲ڪلام‌ـشھدا:❳ - جور؎رو؎خودتون‌کارکنید‌کہ‌حتۍ اگریڪ‌گناھ‌‌هم‌‌کردید‌گریتون‌بگیرھ...(: •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اینڪہ‌باچـادر درخیابان‌وڪوچہ‌و... قدم‌برمےداریـم خیلےزیباست!(:🌿 چون‌براۍبنــده‌ۍخـدا تیپ‌نمیزنیـم . . . مابـراۍ خـــدا♥️ تیپ‌مےزنیـم.😊 ️ 🌹 |الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج♥️| ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بشنۅدگۅش‌گࢪگ‌هاۍ‌خبیث!! این‌ممݪڪت‌مال‌بچہ‌هاۍسیدعݪیست... خط‌پایان‌عمࢪاسࢪائیݪ!!! بستہ‌بࢪپݪڪ‌هاۍسیدعݪیست...♡ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کربلا♥️کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
روزی کمی با قرآن 🌱✨ الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلَاوَتِهِ أُولَٰئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ ۗ وَمَنْ يَكْفُرْ بِهِ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ ﴿١٢١﴾ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿١٢٢﴾ وَاتَّقُوا يَوْمًا لَا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئًا وَلَا يُقْبَلُ مِنْهَا عَدْلٌ وَلَا تَنْفَعُهَا شَفَاعَةٌ وَلَا هُمْ يُنْصَرُونَ ﴿١٢٣﴾ وَإِذِ ابْتَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ ۖ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا ۖ قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي ۖ قَالَ لَا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ ﴿١٢٤﴾ وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِلنَّاسِ وَأَمْنًا وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلًّى ۖ وَعَهِدْنَا إِلَىٰ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ أَنْ طَهِّرَا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَالْعَاكِفِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ ﴿١٢٥﴾
🦋وقتی خدا پشت پناه باشد. نیازی به بنده نیست...!!!🦋 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💥یک جمله زیبا از طرف خدا💥 “قبل از خواب دیگران را ببخش و من قبل از اینکه بیدار شوید ، شما را بخشیده ام” •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ سخنرانی کوتاه از استاد 📝 «مانور با ولی غیر معصوم برای رسیدن به ظهور» ⚡️پیشنهاد دانلود⚡️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ذڪر روز چـــهــارشـنـبـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
انـسـانـے بـہ خـدا گـفـت : تـو کـہ سـرنـوشـت مـرا نـوشـتـے دۍـگـر بـراے چـہ آرزو ڪنـم؟ خـدا گـفـت : شـاۍـد نـوشـتـہ بـاشـم هـر چـہ آرزو ڪـنـد... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ زود چشم بستم تا غرق نشم تو این نگاه سبز پوذخندی اومد رو لب انگار این چشمای سبز قرار بود بشه عذاب جونم سرمو انداختم پایین من: چی از جونم می خوایین پسره اومد طرفم و کنارم رو دو زانو نشت پسره با ابرو های بالا پریده گفت: چی میخوام خــــب همه اطلاعات با تمسخر نگاهش کردم من: اوووم بعد منم میدم پسره: اره میدی من: از کجا انقدر مطمئنی پسره: از اونجا که من میگم غرور توی چشماش موج میزد من: وُوُوُوُ اگه به حرفت گوش ندم🤨 پسره: یه بلایی سرت میارم که هر ثانیه صدبار آرزوی مرگ کنی همون موقع عسل اومد داخل چشم از این دختره چندش گرفتم اگه لباس نمی پوشید سنگین تر بود😏 یه تاپ کوتاه قرمز و دامن کوتاه مشکی با ناز و عشوه اومد طرف این پسر و دستشو گذاشت روی شونه پسره عسل: آلمان عــژیــژم شیلام جاان آلمان😳 پسره: صد بار گفتم درست حرف بزن اسم منم جرعت داری یه بار دیگه اینجوری بگو عسل: وااا آرمان عزیزم خب هالا پسره که فهمیدم اسمش آرمانه برگشت طرف عسل و طوری نگاهش کرده که فکر کنم خیس کرد خودشو من: عوووق🤢 قیافه من دیدنی بود صورتم از چندش جمع شده بود چش جنگلی(عجب اسمی براش انتخاب کردم)یه لحظه نگاهش افتاد به قیافه من فکر کنم خندش گرفت چون قرمز شد و سرش انداخت پایین وااااو این جنگلی خنده هم بلده نهههه بابا😳 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ چشم جنگلی بلند شد در همون حال گفت: ببرینش کجا ببرن دوتا غول اومدن طرف تا خواستن بهم دست بزنن گفتم: به من دست نزنید خودم میام به حرفم توجه نکردن دست یکی شون که نشست روی بابزوم جیغ کشیدم چشم جنگلی اومد داخل و گفت: چه خبره اینجا مگه نگفتم ببرینش تا اون دوتا غول اودن حرف بزنن من زود تر گفتم: بگو اون دستای کثیفشون و به من نزنن خودم میام با بی تفاوتی گفت: بزارین خودش بیاد فقط مواظب باشین خلاصه منو بردن تو یه اتاق دیگه و بستنم روی صندلی و رفتن بیرون یه نگاه به اتاق انداختم چشمام گرد شد 😳 اتاق شکنجه بود فکر کنم کلی وسیله بود یه شلاق چرم روی دیوار بدجور خودنمایی میکرد گاوم دوقلو که هیچ صدوبیست قلو زایید گشنم بود خیلی هم گشنم بود دیگه از گشنگی و کتک هایی که خورده بودم بی حال شده بودم که یه چیز مشکی ریز روی دیوار کنار یه تابلو توجهم و جلب کرد [عسل] می خواست بره که جلوش و گرفتم من: آرمان عــزیــز دلم آرمان: برو اونور عسل کار دارم منو با دستش زد کنارو رفت که دستش گرفتم و با قیافم مظلوم گفتم من: آلمان ژونم یهو برگشت طرفم که زود گفتم: ببخشید عشقم دستشو از دستم کشید بیرون و رفت ارمان یه پسر قد بلند و مو خرمایی با چشمایی سبز براق و لب و بینی مناسب کلا پسر جذاب و خوشگلی هست و من عاشقشم دنبالش رفتم که دیدم رفتم تو همون اتاقی اون دختره احمق توش زندانی بود انقدر بدم میاد ازش دختره انگار از دماغ فیل افتاده خواسم برم داخل که دوتا از این محافظا که کنار در وایستاده بودن نزاشتن من: برین کنار یکی از محافظا : نمیشه خانم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی .... دارید درخدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16366078765639
امیرالمومنین علی علیه‌السلام🌹: زکات عقل تحمل نادان است... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•