eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
721 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
57 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM جهت‌تبادل:‌ @ftm_at تولد: ۵/۱۱/۹۹
مشاهده در ایتا
دانلود
- سلام‌رفقا🌸🖐🏻 یھ‌ حرف‌حساب‌مۍخواستم‌بھتون‌بزنم،یھ‌ حرفایۍ‌کھ بھ چشم‌ِ یھِ رفیق‌بشنوید :) خب‌ببینید رفقا الان‌دشمن‌تلاشِ‌بیشترش‌در‌فضاۍ‌مجازیھ! دارھ ‌سعی‌میکنھ تو فضاۍمجازۍ ‌بچه‌مسلمونا رو‌ عوض کنھ! دارھ جوون‌هاۍ‌ایرانۍ‌رو‌ با کار و هدفاش بھ بیراهه می‌کشونه تویی‌کھ هر پُستۍ‌رو‌ با محتواۍبد نشر میدۍ! - تا‌ حالا بھ دلِ‌امام‌زمانت[؏ـج]‌دقت کردی؟! دقت‌کردی‌کھ با همین نشر محتواۍنامناسب دلش چقدر می‌شکنه؟! بیا قول بده‌از این بھ بعد ..هر چیزی رو سریع نشر ندیم! اول‌بببین چیزۍرو کھ دشمن ساختھ دارۍ نشر میدی کھ سربازاۍامام زمان‌و کم کنی؟ دقت کن خواهرم ..برادرم ..اینا همہ‌حرفاۍ منھ ... منم یھ رفیق‌فرض کنید :) خواهرم!برادرم!تویی‌کھ تو دنیاۍواقعۍ‌ این همہ‌حرف سرِ میزنی ...ببین تو دنیای غیر واقعی [فضاۍمجازی]تا حالا حرفۍ از محرم یا نامحرم زدۍ کھ بھ راحتۍمیری با نامحرم حرف میزنی؟!.. ببین تونستی سرباز امام زمان بشی؟! یا نھ‌فقط‌میگی من ‌سربازِ‌امام زمانم[؏ـج] ولۍهیچ‌کارۍبراۍظھورش‌انجام‌ندادی؟ امام زمان[؏ـج]سرباز اینجوری‌نمیخواد! سربازی ‌میخواد ‌کھ از تھِ دل یار باشھ :) سربازی‌میخواد ‌کھ بھ راحتۍ با نامحرمش چتِ‌بیخود نکنھ! سربازی‌میخواد کھ هر‌چیزی رو بدون فڪر نشر ندھ ! یکم بھ حرفام فکر کن ؛ - ببین ‌[سربازی] یا [سربار] ؟! لیاقت‌سرباز شدن رو هممون داریم‌فقط کافیھ ارادھ کنۍکھ سربازِ امام زمانۍ[؏ـج] وَ براۍسرباز بودنت دورِ خیلۍچیزا خط بکشی و رو خودت کار کنی! آجی‌ها ، داداشا ، دشمن‌خیلۍنقشھ‌ها دارھ! براۍاینکھ مارو از دین‌ دل‌سرد کنھ! - نذار نقشھ هاشو عملی کنھ! خودِ تویی کھ الان داری تلنگر میزنۍبھ خودت! آرھ با خودتم(؛ چرا نشستۍ؟!امام زمان [؏ـج]یارِ نشستھ نمیخوادااا از همین جا شروع کن!یھ کارۍکن مِھرت بھ دلِ امامت بشینھ :) پاشو نذار دشمن اینقد سادھ به اهدافش برسھ ! فضاۍمجازۍخیلی خطرناکھ؛خیلی مواظب خودت باش کھ داری چی رو میبینی ... مواظب چشمات باش!این چشما باید جمال یوسف زهرا رو ببینھ .. (: نھ چیزی کھ دشمن ساختھ! اینا نصیحت‌هایی بود کھ شاید الان بھش دقت نکنی ولی یھ روزۍ بھ خودت تلنگر میزنی و یادت میاد (:تا میتونی این حرفارو نشر بدھ!بذار بقیھ بدونن امام زمان[؏ـج] چھ سربازی میخواد؛پاشو یھ یا علۍ بگو و خودتو آمادھ کن سرباز امام زمان باشی(: - ظھور حضرت‌یاس[؏ـج]نزدیکھ :)🌱 @eshghe4harfe
✨💥 چشمت به نامحرم می‌افتد، اگر خوشت نیاید كه مریضی!! اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو: ((یـــــا خیر حبیب و محبوب... )) یعنی: خدایا من تو را می‌خواهم، این‌ها چیه؟! ، این‌ها دوست داشتنی نیستند... هر چه كه نپاید دلبستگی نشاید .... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨🌱 یک نگاه به نامحرم میتواند سالها عبادتت را بسوزاند و یک نگاه نکردن میتواند برتر از سالها عبادت باشد فقط یک نگاه را برگردان! چشمت را ببند! با خدا معامله کن! چکهای خدا سر وقت پاس میشود •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
استادۍ مےـگفت: گاهۍ یڪ پےـام به نامحرم، یڪ صحبت با نامحرم بسیارۍ از ݪطف هارا از انسان می گیرد،مثݪا ݪطف رسےـدن بہ مراتب اݪهے..! ݪطف رسےـدن بہ شهدا‌..! ݪطف رسےـدن بہ مقامِ سربازۍ *امام زمان‹عج›..!*༺⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🌱🖇› ‌ •° •{ اگر دختر خانم هامیدونستن همشون امام زمان(عج) هستن شاید دیگہ به وجود نمیزدن!! شاید عڪساشون رو از توے دست✋🏻 و پای جمع میڪردن ... }• اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج...‌ツ 🌱 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 🌱 💚 احساس کردم راحت شدم.. سه هفته بعد تولد من بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت: _صبر کنید. همه تعجب کردیم. محمد به بابا گفت: _منتظر کسی هستین؟!! بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت: _چادر بپوشید. چون من و مامان نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم، و و پوشیدم.محمد با تعجب گفت: _مگه کیه؟!! آقای موحد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من ،گفت: _سلام. همه به من نگاه کردن. بدون اینکه با لحن سردی گفتم: _سلام. دسته گل رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت: _زهرا بشین. دوست داشتم برم تو اتاقم.ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.آقای موحد هدیه ای از کیفی که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم. بعد از شام آقای موحد رفت... تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن. وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به بابا . هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم: _چرا بابا؟! بابا چیزی نگفت و رفت. فردای اون شب بیرون بودم... بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین نشسته بود.ناراحت بودم.سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم، بابا گفت: _تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟ گفتم: _درسته. -ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟ -درسته. -ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟ -درسته. به مزار امین نگاه کرد.گفت: _دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا. لحن بابا ناراحت بود. همیشه برام بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم: _بابا!! نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت: _بار سنگینی رو دوشم گذاشتی. گفتم: _من بار سنگینی هستم برای شما؟!! گفت: _امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....کار وحید ، ،ولی خودش مرده.میتونه کنه.ولی تو حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی. -بابا..شما که میدونید.... -آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت. بابا رفت.من موندم و امین... امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم. به امین گفتم دلم برات تنگ شده.. زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین. دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون.... قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم. اون روز خیلی ناراحت بود. میگفت:... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 🌱 💚 اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت: _وحید الان بیست و نه سالشه.چند ساله هر کاری میکنم ازدواج کنه،میگه نه.حتی بارها بهش گفتم آقای روشن،دوست صمیمیت، خواهر خیلی خوبی داره،از خانومی هیچی کم نداره.میگفت نه.وقتی شنیدم ازدواج کردی،دروغ چرا، ناراحت شدم.دوست داشتم عروس من باشی.تا چند ماه پیش که خودش گفت میخواد ازدواج کنه. همه مون خیلی خوشحال شدیم.وقتی گفت میخواد با خواهر آقا محمد ازدواج کنه،خیلی تعجب کردم. گفتم زهرا که ازدواج کرده. گفت آقا امین شهید شده...چند وقت پیش که اومدیم خدمت شما خوشحال بود.ولی وقتی برگشتیم دیگه وحید سابق نبود.خیلی ناراحته.خیلی تو خودشه.پیگیر که شدم گفت یا زهرا یا هیچکس. رو به من گفت: _دخترم..من مادرم،پسرمو میشناسم.وحید واقعا به تو علاقه مند شده.منم بهش حق میدم.تو واقعا اونقدر خوبی که هر پسر خوبی وقتی بشناستت بهت علاقه مند میشه.ازت میخوام درمورد وحید بیشتر فکر کنی. یک هفته بعد مامان گفت: _زهرا،داری به وحید فکر میکنی؟ -نه.به خودم و امین فکر میکنم. با التماس و بغض گفتم: _مامان،شما با بابا صحبت کنید که..بدون اینکه ازم ناراحت بشه به این مساله اصرار نکنه. -بابات خیر و صلاح تو رو میخواد. -من نمیخوام حتی بهش فکر کنم. شب مامان با بابا صحبت کرد. بابا اومد تو اتاق من.روی مبل نشست،بعد نشستن بابا،منم روی تخت نشستم.بعد مدتی سکوت،بابا گفت: _به وحید میگم جوابت منفیه.لازم نیست بهش فکر کنی. دوباره مدتی سکوت کرد.گفت: _زندگی زیاد داره.تو بالا و پایین زندگیت،ببین دوست داره چکار کنی. بابا خیلی ناراحت بود... پیش پاش روی زمین نشستم.دستشو بوسیدم و با التماس گفتم: _بابا..از من نباشید.وقتی شما ازم ناراحت باشید،من از غصه دق میکنم... سرمو روی پاش گذاشتم و گریه میکردم. بابا باناراحتی گفت: _من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم. سرمو آوردم بالا و با اشک نگاهش کردم. -شما میگین من چکار کنم؟...چکار کنم بیشتر دوست داره؟..به فکر کنم؟!! درصورتی که حتی ذره ای احتمال نداره که بخوام باهاش... گفتنش برام سخت بود... حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود. -به خودت فرصت بده وحید رو بشناسی.فقط همین..تو یه قدم بردار،خدا کمکت میکنه. یک ماه دیگه هم گذشت. یه شب خونه علی مهمانی بودیم.با باباومامان برمیگشتیم خونه.چشمم به گوشیم بود.ماشین ایستاد.مامان شیشه رو پایین داد و بابا گفت: _سلام پسرم. تعجب کردم.سرمو آوردم بالا.آقای موحد بود.با احترام و محبت به بابا سلام کرد بعد به مامان.بابا گفت: _ماشین نیاوردی؟ -نه.ولی مزاحم نمیشم.شما بفرمایید. مامان پیاده شد و اومد عقب نشست.آقای موحد گفت: _جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید. بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _سلام. آقای موحد تعجب کرد.سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت: _سلام. بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد. با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت: _خداحافظ و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم. فرداش بابا گفت: _زهرا،هنوز هم نمیخوای یه قدم برداری؟ دوباره چشمهام پر اشک شد.بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه کردم. یک هفته گذشت.... همسر یکی از دوستان امین باهام تماس گرفت. صداش گرفته بود. نگران شدم.... ادامه دارد.. ✍نویسنده بانو •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 🌈 ✨ گفت: _وحید مرد ایه،ایمان داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش . چند وقت بعد دوباره اومد... گفت من دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به ،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی کشیده. که اصلا براش راحت نبوده. که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی کشیدی، شدی، شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین دل و ایمانش گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه . وحید سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم رو داشته باشه،هم . حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد.... بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)... بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه. سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا... بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم: _سلام نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت: _سلام. از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم: _وحید..خوبی؟ همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت: _زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام. -وحید نگاهم کرد.گفتم: _منم مثل شما هستم.منم میدم برای ..شما باید ادامه بدی . -زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم. -میدونم،منم همینطور.. ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم. -ولی من.... با عصبانیت گفتم: _وحید خیلی جا خورد. -شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، بتونی. سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت: _یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟ -آره -پس تو چی؟فاطمه سادات؟ -از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم. -من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات... چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه.. -..بهتره از هم جدا بشیم. جونم دراومد.با ناله گفتم: _وحید نگاهم کرد. اشکهام میریخت روی صورتم.خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم. خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا برام. سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده.. خیلی گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم. از هرچیزی برام بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا ✨*هرچی تو بخوای*✨ سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم: _فاطمه سادات چی؟ ادامه دارد... نویسنده بانو •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دلانه✨ ••• کسی که عشـــــق به شـــــهـــــادت داشته باشد؛ قطعا با غسل شهادت از خانه بیرون می‌رود، و کسی که با غسل شهادت بیرون رود نگاه به نمی‌کند، چون دنبال لقاءاللّٰه است و شهید به وجه اللّٰه نظر می‌کند!♥️ +حاج‌حسین‌یکتا Eshghe4harfe