🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۲
ماه منیر بدون توجه به موقعیتش در زندگی یوسف رو به آقای صداقت گفت:
- بابا... یوسف قراره تا چند روز دیگه بیاد ایران...!
ماه منیر نگاهش به روی امیر طاها افتاد که از سر وصدای آنها چشمهای خود را باز کرده و لب
برچیده بود. از پشت صندلی بلند شد و پسرک را در آغوش گرفت:
- ترسیدی مامانی...؟ عیبی نداره... ! تقصیر من بود... آخه دلم واسه ی باباییتخیلی تنگ شده
بود...
ناگهان به خودش آمد و با یادآوری حرفش در دل گفت:
- یوسف که فکر میکنه داریم فیلم بازی میکنیم. کی به کیه؟ بذار منم احساساتمو هرطور دوست
دارم بیرون بریزم...
مادر یوسف دست دراز کرد و گفت:
- بده به من بچه رو... تو برو با شوهرت حرف بزن!
لبخندی بر لب ماه منیر نقش بست و با خودش گفت:
- چه سریال شیرینی...
رو به مادر یوسف گفت:
- نه مامان جان ... اذیتتون میکنه!
نه مادر ... بدش به من!
ماه منیر امیر طاها را به مادر یوسف داد و خودش به آشپزخانه رفت تا چند لیوان شربت درست
کند.
مادر یوسف که پشت میز کامپیوتر نشست، بعد از احوال پرسی با پسرش و ابراز احساسات از
دیدن او گفت:
- مادر... نمیدونی پسرت چقدر نمکی شده! عین بچگیهای خودته! انگار خدا دوباره یوسفو به دنیا
آورده! حتی رنگ چشماشم مثه خودته! باور کن بقدری دل من و بابات واسش تنگ شده بود که
دیروز که گفتی ماه منیر و امیرطاها تهران هستن بدون معطلی اومدیم تا ببینیمشون... ماشاا... بچت عین خودت درشته. یه موش به مامانش نرفته... دختر بیچاره 9 ماه خون دل خورده حالا نباید
دل خوش باشه که یه تار موش شبیه اون باشه!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۳
صدای یوسف اومد که میگفت:
- مامان... امیر طاها خیلی شبیه ماه منیره ...عین اون بوره!
مادرش معترضانه گفت:
- نه مادر جان... تو نمیدونی... بچه هزار بار رنگش عوض میشه! تو هم بچه بودی بور بودی!
یوسف هم که خوشحالی از صدایش میبارید گفت:
- مثل اینکه پسرمه ها!
ماه منیر وارد اتاق شد و آهی در دل کشید و با خودش گفت:
- اینجا تکلیف همه معلومه که کجا قرار دارن... الا من بدبخت!
در همین موقع مادر یوسف گفت:
- ماه منیر جان...بیا... من و حاج اقا بسه مونه! تو بیا با شوهرت حرف بزن...شوهرت میخواد بره.
ماه منیر گفت:
- نه مامان جان... کاری باهاش ندارم
مادر یوسف بین کالمش پرید:
- یعنی چی نه مامان جان... بیا با شوهرت خداحافظی کن... ناسالمتی راه دوره! دلش واست تنگ
میشه!
ماه منیر جلوی دوربین آمد و با خجالت گفت:
- کاری ندارید؟
-یوسف در حالیکه هنوز از ذوق زدگی ماه منیر که به حساب نمایشش گذاشته بود، میخندید گفت:
- نه خانمی... برو شبت خوش!
چه شب خوشی را هم برای ماه منیر آرزو کرد
ماه منیر تا صبح روی تخت غلت زد و حرفهای مادر
یوسف را دوره کرد و با خودش میگفت:
- اگه یوسف بیاد حتما طلاق میگیریم... با این ابراز علاقه ی مادرش به امیر طاها، نکنه بگه بچه مو
بده میخوام خودم بزرگش کنم؟ من تا کی بیام ثابت کنم که امیر طاها بچه ی واقعی یوسف
نیست...! باز اونوقت با بدنامیم چکار کنم که میپرسن اگه باباش یوسف نیست، پس کیه؟ کی قبول
میکنه که من قرار بوده مادر بدلی این بچه باشم؟! اگه منو طلاق بده، من با این دل صاحب مرده م
چکار کنم؟ اصلا کی گفته که من عاشقشم...؟ اصلا اینطور نیست! آدم باید یه چیزی ببینه که
عاشقش بشه! مگه این یوسف چی داره؟ مثه بقیه مردهاست...! تو که محکم بودی ماه منیر... مبادا
دلت بلرزه! افکار منفی به خودت راه نده!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۴
خودش به خودش جواب میداد:
- یوسف چی داره؟ خیلی چیزها داره... انسانیت، مردونگی، تحصیالت، موقعیت اجتماعی.. کمه
واسه اینکه یکی عاشقش بشه؟ یعنی تو واقعا عاشقش نشدی، ماه منیر؟ برو ماه منیر... برو...! تو
با شنیدن صداش ضربان قلبت میره رو هزار اونوقت میگی من عاشقش نیستم... بعدشم کی گفته
که امیر طاها بچه ی واقعیت نیست؟ دیگه از این حرفها نزنی که خدا قهرش میاد...
با دست محکم میزد تو سرش و در دل مینالید:
- نه... خدایا... این باز چه مصبتیه که گرفتارش شد
تا دم دمای صبح با خودش حرف زد و به خودش راه حل نشان داد و بر روی آنها یک خط باطلن
کشید. در نهایت خسته و ذله از افکار پریشانش، خوابش برد.
******
- امیر طاها... بابایی چرا باز داری گیج میزنی؟ نمیگی بابایی فقط به امید صحبت کردن با تو
ساعات تنهایی اینجا رو سپری میکنه؟ مامانت بهم گفت که از موقعیکه مامان جون و باباجون رفتن
بیقراری میکنی! آره بابایی...؟ تو هم دلت تنگ شده مثه من؟! باید به این دلتنگیها عادت کنی! اگه
دلت تنگ نشه، هیچوقت یاد نمیگیری که دلتو مثه یه اقیانوس بزرگ کنی تا واسه هرچیزی غم
عالم تو صورتت نپاشه! همین دلتنگیهاست که مَردت میکنه و باعث میشه در مقابل سختیها مقاوم
بشی!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۵
ولی بهت قول میدم که زود بیام و با هم بریم پیش مامان بزرگ و بابا بزرگ...میبینم که دو تا
دندونتم در اومده و شبیه موش شدی!
امروز نهار خونه ی دوستم دعوت بودم. دوستم ارمنیه. تو کلاس زبان با هم آشنا شدیم. امروز سور
عروسیشو به دوستاش میداد. خانمش کاناداییه! وقتی رفتم و سادگی خونه شونو دیدم خیلی
خوشم اومد.
باورت میشه امیر طاها که خانمش از خونواده ها ی پولدار کاناداست ولی کل وسیله ایه که این
خانم به عنوان جهاز آورده بود خونه داماد نصف وسایل اون آپارتمان هفتاد متری نیست که تو و
مامانت اونجا زندگی میکنی...؟ نه اینکه فکر کنی این عروس و داماد اینطوری هستن ... اکثر
کسایی که اینجان دور از تجمالتن. خیلی راحت با هم ازدواج میکنن... منظورم تایید روابط
آزادشون و بی بندو باریشون نیست، پسرم ! منظورم اینه که اینجا مقدمات عروسی خیلی زود
فراهم میشه! نه از مهریه اونچنانی خبریه و نه از شیربها و جهازی که کمر پدر و مادر عروس خانم
رو خم کنه! بعد از عروسی هم اصلا حرف و سخنی در مورد نوع پذیرایی و غذای مجلس زده
نمیشه!
ولی متاسفانه یه چند سالی هست که من می بینم تو کشور خودمون چشم و همچشمی تو مهریه و
جهاز ازدواجو واسه جوونها سخت کرده و اصالت توجه ندارن که تورم به اندازه ای هست که آقای
داماد واسه تهیه مسکن، ماشین و حتی خرج ماه عسل دچار مشکل بشه چه برسه به اینکه درگیر
مسائل اینطوری هم بشه!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۶
یادمه چند سال قبل عروسی یکی از دوستام دعوت بودم. به جرات میتونم بگم هشت مدل غذا
روی میز شام چیده شده بود و بیش از پنج مدل ژله و کرم کارامل... آخر شام که به میز مهمونها
نگاه کردم چیزی غیر از اسراف غذاهایی که میتونست شکم چند خونواده ی بی بضاعتو پر کنه
ندیدم... چرا راه دور بریم... خودم هم یکی از اونها بودم... چند سال قبل... بیست و چهار سال قبل
که با بهجت ازدواج کردم... حتما میگی بهجت کیه؟ مامانت بهجتو خوب میشناسه میتونی ازش
بپرسی! داشتم از خودم میگفتم... به قدری درگیر خرجهای کاذب عروسی از گرفتن تاالر و تهیه
جهاز و خرید عروس خانم شدیم که...
حرف یوسف که به ابنجا رسید مار حسادت بدجوری به جان ماه منیر افتاد و پشت سر هم چنان
نیشش میزد که سوزشش را در قلبش به وضوح احساس میکرد... نمیتوانست قبول کند که یوسف
هنوز به یاد بهجت است، آن هم بعد از سخنرانی دور و درازش قبل از رفتن یوسف...از جا بلند شد
و به سمت امیر طاها رفت و او را بغل کرد و روبه دوربین گفت:
- شب بخیر آقای دکتر صداقت... امیر طاها خسته ست باید بخوابه!
یوسف متعجب از رفتار ماه منیر با صدایی که لحنش به بهت بیشتر شبیه بود تا یک تعجب ساده
گفت:
خانم آرام... خانم آرام.... کجا میبرید امیر طاها رو؟
ماه منیر با بغضی که در گلویش پیچیده بود صدایش را بلند کرد و گفت:
- میرم بخوابونمش و در ضمن قصه ی زنی رو بگم که اسمش بهجت بود و اول همسر باباش بود
و حالا شده زن عموش ولی پدرش از این زن دست بردار نیست و دلش نمیخواد که اونو فراموش
کنه هرچند که من از نگاهش خونده بودم که به خودش قول داده بود که دیگه اسم این زنو به
زبون نیاره!
یوسف که از حساسیت و رفتار ماه منیر شاکی شده بود با صدای بلندی گفت:
- بالاخره چی...؟ بالاخره که میفهمه!
ماه منیر همپای یوسف صدایش را بلند کرد:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۷
آره میفهمه ولی من دوست ندارم از جانب شما بفهمه... قرار بود که شما شبها با پسرتون
صحبت کنید تا دلتون باز بشه نه اینکه نبش قبر کنید... تو اون خارج شما واسه این معضل راه
حلی وجود نداره...؟
و با غیض ادامه داد:
- شب بخیر آقای دکتر...
دست برد و کامپیوتر را خاموش کرد... چشمهایش شروع به باریدن کرد و با امیر طاها به اتاق
خواب رفت. هنوز کودک را روی تخت نگذاشته بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.
ماه منیر با فرض اینکه پدر و مادر یوسف تماس گرفته اند تا حال او و امیر طاها را بپرسند، با عجله
گوشی را برداشت و هنوز کلمه ی بفرمایید از دهانش بطور کامل ادا نشده بود، که صدای داد
یوسف در گوشی پیچید:
- میشه علت این حساسیتها و رفتارهای غیر منطقیتونو بگید؟
ماه منیر که هنوز از گفته های یوسف ناراحت بود صدایش را پشت سرش انداخت و داد زد:
- تنها دلیلش اینه که نمیخوام تو گوش پسرم حرفهای صد من یه غاز گفته بشه!
یوسف با لحنی که بیشتر به مسخره کردن شبیه بود تا صحبت کردن، با تون صدایی پایین تر
گفت:
- فقط همین؟
ماه منیر از کوره در رفته داد کشید:
- فقط همین...! فردا هم میرم وکالتنامه ی طلاق رو میگیرم و گورمو از اینجا گم میکنم...!
و گوشی را محکم کوبید.
چشمانش طوفانی شد و امواج اشک در چشمانش به تلاطم افتادند. امیر طاها گریه میکرد. به اتاق
رفت. کودکش را بغل کرد و سرش را به آسمان گرفت و گفت:
- خدایا داشتیم...؟
کپی؟نشه بهتره:)
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۸
باچشمانی گریان پسرش را در آغوش گرفت و خوابش برد. نیمه های شب با صدای زنگ تلفن
چشم باز کرد...
نگران شد... چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد؟ به سمت تلفن رفت و به آی دی کالر نگاه کرد.
تعداد زیاد اعداد روی آی دی کالر نشانگر این بود که تماس تلفنی داخل کشوری نیست. تنها
کسی که از خارج کشور به او زنگ میزد یوسف بود. بی خیال تماس شد و به اتاق برگشت. صدای
زنگ تلفن قطع شد و بعد از پنج دقیقه مجددا نواخته شد ولی ایندفعه دست بردار نبود.
با خستگی و حالی نزار از روی تخت بلند شد. پاهایش از او فرمان نمیبردند. نمیدانست اینهمه
ضعف از کجا نشات میگیرد. گوشی تلفن را برداشت و بدون اینکه حرفی بزند منتظر شد تا یوسف
صحبت کند. یوسف با لحنی جدی که البته نه خیلی مهربانانه بود گفت:
- واسه هفته ی دیگه بلیط گرفتم. فعال دنبال طلاق نرو... نامزدی دختر سمیه ست و باید دو هفته
ای همدان باشیم. بهجت واسه ی من مرده، من فقط داشتم واسه امیر طاها...
ماه منیر با صدایی گرفته به میان حرف یوسف پرید:
- اسمشم خاک کن...
یوسف باشه کوتاه و آرامی گفت و گوشی را بدون هرگونه خداحافظی قطع کرد...
ماه منیر گوشی را که گذاشت زیر لب گفت:
- خوبه که بهجت دنیاتو واست جهنم کرده که هنوز بهجت، بهجت از دهنت نمیفته! وای به حال
روزیکه یه گوشه از بهشتو نشونت میداد...
******
از صبح با خودش کلنجار میرفت که آیا برای استقبال یوسف به فرودگاه برود یا نه؟ شب قبل
یوسف طبق معمول همه ی شبها که برای امیر طاها از ریز و درشت روزمرگی اش در آنجا تعریف
میکرد، به پسرش گفته بود که هواپیمایی که با آن به ایران می آید، چه ساعتی به تهران مینشیند.
از آن شب حرف زدن یوسف با امیر طاها محدود شده بود به تعریف کردن خاطرات بچگی یوسف و
جریانات روزش در آنجا! امیر طاها هم مثل اینکه صدای یوسف حکم لالایی شبانه اش را داشت،
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۹
بعد از یکربع به خواب میرفت و در آن زمان بود که ماه منیر با یک سلام و احوال پرسی نچندان
گرمی مکالمه را به پایان میرساند.
در هر صورت ماه منیر نباید محبتهایی که یوسف به او کرده بود، نادیده بگیرد و اگر حسی در این
بین نبود ماه منیر هیچوقت با شنیدن کلمه ی بهجت از کوره در نمیرفت و خصمانه با یوسف
برخورد نمیکرد...
*
نیم ساعت میشد که به فرودگاه امام خمینی آمده بود. امیر طاها سر ناسازگاری برداشته بود و بی
دلیل بهانه گیری میکرد. ماه منیر نمیدانست بعد از آن بحث، رفتارها و صحبتهای سرد چند شب
قبل، یوسف با او چگونه برخورد خواهد کرد. ولی او به خاطر کارهایی که یوسف در حق خودش و
بچه اش انجام داده بود، وظیفه دانست بدون در نظر گرفتن مسائل چند شب قبل برای استقبال
شوهر صوری اش به فرودگاه بیاید...
یوسف چمدان به دست از دور نمایان شد... با دیدن اولین مردی که بدون اجازه پا به قلبش
گذاشته بود، ضربان قلبش تپیدن از سر گرفت.
یوسف با دیدن ماه منیر اخمهایش را در هم کشید.
با وجودیکه شور و شعفش از بازگشت به میهن، دیدن ماه منیر و امیر طاها را از چشمانش میشد
فهمید، خود را از تک و تا نینداخت و با نزدیک شدن به ماه منیر در سلام کردنی با لحن خشک
پیش دستی کرد:
- سلام خانم آرام...
ماه منیر که فکر نمیکرد یوسف تا این حد با او رسمی برخورد کند شل و وارفته جواب داد:
- سلام آقای دکتر، خوش اومدید.
یوسف بدون نگاه کردن به ماه منیر رسمی تر گفت:
- ممنون
نگاهش به کلاه رنگی- رنگی دلقکی شکل بافتنی و ژاکت پاییزه ی امیر طاها افتاد و خنده ای از ته
دل کرد.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۰
دست دراز کرد و با شعفی وصف ناپذیر و مهربانانه ترین حالت ممکن امیر طاها را از بغل ماه منیر
گرفت:
- پسر بابا چطوره؟ چقدر دلم واست تنگ شده بود!
بوسه ای طولانی بر لپهای تپل پسرک زد.
ماه منیر لبخندی آمیخته با تلخی و شیرینی بر لبانش نشست.
امیر طاها با شنیدن صدایی آشنا، صدایی ناشی از شادی از خودش در آورد و مجددا ن ق ن ق را از
سر گرفت.
یوسف نگاهی اخمی و پرسشگرانه به ماه منیر کرد
همان برخورد اول کافی بود که ماه منیر ترس از اخم و جدیت یوسف را در دلش جا دهد!
ماه منیر دست و پایش را گم کرد:
- به خدا شیرشو خورده و زیرش تمیزه... نمیدونم چرا بهونه میگیره؟
یوسف امیر طاها را به پشت گرداند و لباسش را بالا زد. یک پر از روی زیرپوشش برداشت و رو به
ماه منیر گرفت:
- متوجه این پر نشدی؟
ماه منیر سرش را به زیر انداخت و متفکرانه در دل گفت:
- این چرا اینطوری شده؟
یوسف باربری صدا زد و چمدانش را به او داد. با گامهایی بلند، در حالیکه با امیر طاها صحبت
میکرد از ماه منیر جلو افتاد و از فرودگاه خارج شد.
******
یک ربع میشد که به خانه آمده بودند. از لحظه ی ورود یوسف خودش را سرگرم امیر طاها کرده
بود و ماه منیر هم در آشپزخانه مشغول آماده کردن چای شد.
سینی چای را که روی میزگذاشت. یوسف خیلی جدی گفت:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۱
بشینید! کارتون دارم
ماه منیر مقابل یوسف نشست و سرش را به زیر انداخت. امیر طاها خودش را به سمت مادرش
کشید.
ماه منیر پسرکش را به آغوش کشید:
- بفرمایید...
یوسف نفسی تازه کرد:
- به مسائلی که در این چند روز بینمون اتفاق افتاده کاری ندارم ولی احساس میکنم طولانی شدن
محرمیتمون باعث شده که این وسط سوءتفاهماتی صورت بگیره! فعال مجبوریم تا اتمام نامزدی
صفورا، دختر سمیه، این شرایط رو تحمل کنیم ولی به محض بازگشت به تهران به محضر میریم و
طلاق میگیریم.
ماه منیر بدون حرفی از جا بلند شد و به اتاق رفت. دیگر رفتارهای یوسف بوی توهین میداد.
اسیرش نبود که هر طور دلش میخواست با او رفتار میکرد... مانتو و شلوارش را پوشید، ساک امیر
طاها را آماده کرد. مبلغی پول در کیف دستی اش گذاشت و به هال برگشت. عابر بانک یوسف را
جلویش گذاشت:
- مبلغ کمی ازش استفاده شده... واسه بردن وسایلم ظرف یکی – دو روز آینده برمیگردم.
به سمت در آپارتمان رفت که یوسف از پشت دستش را گرفت:
- کجا؟
ماه منیر که تا این لحظه اشکش را مهار کرده بود دیگر توانایی نگه داشتن آن را در پس
پلکهایش نداشت. اشکی به روی گونه اش چکید و با بغض گفت:
- با وجود تمام محبتهایی که به من کردید بهتون اجازه نمیدم که مثه یک اسیر با من رفتار کنید.
نیازی نمی بینم که تا اتمام مراسم صفورا خانم صبر کنیم. ظرف یکی دو روز آینده واسه طلاق
اقدام میکنم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۲
دستش را به شدت از دست یوسف بیرون کشید و به سرعت از آپارتمان خارج شد. پا که از آسانسور بیرون گذاشت، چشمش به یوسف افتاد که با اخمی غلیظ چشم به در آسانسور دوخته
بود.
یوسف با دیدن ماه منیر به سمتش آمد و دست دراز کرد و بدون توجه به مقاومت زن، کودک را از
آغوش او بیرون کشید و سرش را کنار گوشش برد:
- همین الان بر میگردیم بالا... دلم نمیخواد حرفی بشنوم!
سوار آسانسور شد و با کشیدن مانتوی ماه منیر او را هم وارد آسانسور کرد.
از در آپارتمان که وارد شدند رو به ماه منیر کرد:
- همین الان حاضر میشیم و میریم همدان.
ماه منیر بوضوح حس کرده بود که توانایی مقابله با خواسته های دکتر یوسف صداقت خشمگین را
ندارد!
ماه منیر نالید:
- الان؟
یوسف جدی تر گفت:
- بله... همین الآن.
ماه منیر دلیل اینهمه خشونت و جدیت یوسف را درک نمیکرد. از هفته پیش که سر بهجت با هم
بحث کرده بودند، یوسف دیگر دکتر صداقت مهربان قبل از رفتن به کانادا نبود.
ماه منیر به اتاق خواب رفت و چمدان را از زیر تخت بیرون کشید و پشت به در مشغول جمع کردن
وسایل شد.
سرش را که چرخاند، یوسف را دید که دست به سینه با نگاهی مهربان او را زیر نظر گرفته است.
توجهی به حضور یوسف نکرد. تا خ ر خ ره پر از غم شده بود. از شدت ناراحتی و بغض حالت تهوع
داشت. لباسهایش را تا کرد و داخل چمدان گذاشت.
صدای یوسف را از پشت سرش شنید:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۳
نگران لباس مراسم نباشید... از همدان میخریم.
توجهی نکرد و مشغول جمع آوری لباسهای امیر طاها شد. دومرتبه صدای یوسف از پشت سر بلند
شد:
- زودتر چمدونتو ببند تا چمدون منو باز کنیم... مگه نمیخواید سوغاتیهاتونو ببینید؟
با سستی تمام چمدانش را آماده کرد. تمام ذوق و شوقی که از آمدن یوسف داشت، به سایه ی
سر کج خلقیها و زبان تند و زننده ی شوهر صوری اش ازبین رفته بود!
یوسف از داخل هال صدایش کرد:
- خانم آرام...
ماه منیر زیر لب گفت:
- خانم آرام م رد ...
به داخل هال آمد. یوسف چمدانش را باز کرده بود و بسته های لباس و جعبه های ادوکلن را به
اطراف پراکنده کرده بود. چند دست لباس کودک هم به چشم میخورد.
ماه منیر با دیدن لباسهای بچگانه که بی شک مال امیر طاها بود لبخندی بر لب نشاند و در دل رو
به امیر طاها، که در حال به دهان بردن خرس پلاستیکی هدیه بود، گفت:
- حداقل با تو مهربونه!
یوسف نگاه بی تفاوتی به چهر ه ی غمگین ماه منیر انداخت:
- از بین اینها لطف کنید چند تا سوغاتی واسه ی مامان، بابا و سمیه و دوتا بچهش و شوهرش
جدا کنید. بقیه ش مال شما و امیر طاهاست.
عدم صحبت در مورد بهجت و بنیامین و تعداد زیاد سوغاتیها که نشان دهنده ی این بود یوسف
ماه منیر را در آنجا فراموش نکرده است، دالیل محکمی بود که سگرمه های زن رنج کشیده را باز
کند و لبخند شادی بر لبانش بنشاند.
شب از نیمه گذشته بود که به همدان رسیدند. یوسف به پدر ومادرش نگفته بود که به همدان می
آیند حتی آنها خبر نداشتند که یوسف به ایران برگشته است.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۴
رو به ماه منیر کرد:
- نصفه شبی بریم دم خونه بابا اینا هول میکنن... بریم هتل؟
ماه منیر سرش را به زیر افکند:
- نمیدونم...
یوسف اخمهایش را در هم کشید و دیگر سوالی از ماه منیر نکرد.
ماشین را جلوی یک هتل نگه داشت. هوا رو به سردی میرفت. یوسف از ماشین پیاده شد و به
داخل هتل رفت. بعد از چند دقیقه برگشت. چند ضربه به شیشه ی طرف ماه منیر زد.
ماه منیر شیشه را پایین داد:
- بله؟
- شناسنامه ها رو آوردی؟
- تو کیفمه
- بیا پایین. اتاق دارن! بچه رو بپوشون هوا سرده!
یوسف از صاحب هتل تقاضای دو تا اتاق یک نفره کرد که مرد میانسال چپ چپ نگاهی به یوسف
و ماه منیر و بچه ی خواب بغل زن انداخت:
- مگه شناسنامه ها مال خودتون نبود؟ به عکسش دقت نکردم...زن و شوهر نیستید؟
یوسف خونسرد گفت:
- چرا ... بچه شبا بیدار میشه و گریه میکنه... من جدا میخوابم که بد خواب نشم.
صاحب هتل ابرویی به علامت تعجب بالا انداخت و نگاهی به لیست اتاقها کرد:
سه تا اتاق دونفره خالی داریم و یک یه نفره
یوسف با خوشحالی گفت:
- اشکالی نداره یه دونفره با یه یک نفره بدید
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۵
صاحب هتل در حالیکه پشت گردنش را میخاراند گفت:
- یه نفرمون یه ایرادی داره
یوسف با تعجب پرسید:
- چه ایرادی؟
- بخاریش خرابه! نشتی گاز داره!
اوایل آبان، خوابیدن در اتاق بدون بخاری آن هم در همدانی که در تابستان هوایش خنک است چه
برسد به پاییز...
یوسف نگاهی به ماه منیر انداخت که به معنی این بود که چکار کنیم
ماه منیر از روی مبل بلند شد و بدون زدن حرفی به سمت راه پله ها رفت
صدای صاحب هتل را شنید:
- الکی واسه چی میخواید پول دو تا اتاق دو نفره رو واسه چند ساعت خواب بدید؟ یه امشبو آقا
کنار بیا! انشاا... که کوچولو بیدار نمیشه! البته که گرفتن دو تا اتاق دو نفره واسه ما...
یوسف به میان کلام مرد پرید:
- یه اتاق دونفره لطفا...
با راهنمایی خدمه هتل به اتاق رفتند. از شانس آنها کف اتاق پارکت بود و هیچ فرشی انداخته
نشده بود تا یوسف روی زمین بخوابد.
ماه منیر کودک را وسط تخت گذاشت. مانتویش را در آورد و به گوشه ی تخت خزید. دلش از
گرسنگی به قارو قور افتاده بود ولی بقدری غرور داشت که به یوسف چیزی نگوید. یوسف بدون
اینکه به ماه منیر حرفی بزند از اتاق خارج شد و بعد از بیست دقیقه با یک پلاستیک حاوی کیک و
آبمیوه به داخل اتاق آمد. ماه منیر گیج خواب بود. چند بار ماه منیر را صدا کرد ولی جوابی نشنید.
بالای سرش رفت. به آهستگی گفت:
- خانم آرام
نفسهای یوسف به صورت ماه منیر خورد. چشمهایش را باز کرد و نگاهش در نگاه یوسف قفل شد.
چقدر رنگ چشمهایش شبیه امیر طاها بود!
یوسف به سرعت سرش را عقب کشید و ماه منیر روی تخت نشست. شالش به کناری رفته بود.
شال را روی سرش درست کرد و با خجالت گفت:
- بله؟
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۶
یوسف پلاستیک را جلوی زن گرفت:
- نتونستم اغذیه ای پیدا کنم. اینا رو هم چند تا خیابون اونطرف تر از یه سوپر شبانه روزی
خریدم. بخورید که تا صبح ضعف نکنید!
رفتارهایش برای ماه منیر عحیب شده بود. شاید یوسف از اول همینطور بود و این ماه منیر بود که
با ظهور احساس جدیدش توقعش از او بالا رفته بود.
پلاستیک را از یوسف گرفت و یک کیک و آبمیوه از داخل آن برداشت. زیر لب تشکر کرد. هنوز
کیک را به نیمه نرسانده بود که صدای گریه ی امیر طاهای گرسنه بلند شد. ماه منیر شیشه حاوی
آبجوش سرد شده را از توی ساک در آورد و مشغول درست کردن شیر کودک شد. در تمام این
مدت حرکات او از نگاه تیز بین یوسف دور نماند. بعد از اینکه کودک شیرش را خورد و خوابید و ماه
منیر کیکش را، یوسف برق اتاق را خاموش کرد و خودش هم در گوشه ی دیگر تخت خوابید.
******
چند ساعتی میشد که به خانه ی آقای صداقت آمده بودند. ابراز احساسات والدین یوسف مثل
همیشه همراه بود با بوسه ها، بغل کردنها و گریه های مادرش.
چند روز به نامزدی صفورا مانده بود...
بنیامین و همسرش بهجت هم برای نامزدی صفورا به همدان می آمدند. عجیب بود که این دفعه
وقتی یوسف خبر آمدن آنها را شنید نه رو ترش کرد و نه سرو صدا. بلکه با خونسردی گفت:
- قدمشون رو چشم مامان و باباشون... ما که میریم هتل...
مادر یوسف به میان حرف پسرش آمد:
چرا هتل مادر... بهشون میگم تا موقعیکه شما اینجایید برن خونه ی مادر یا خواهر بهجت! عمرا
اگه بذارم تو و ماه منیر از اینجا برید... مگه در سال چند بار شما ها رو می بینیم که باز اینطوری هم
از ما دور بشید
سفره را به دست ماه منیر داد:
- بیا مادر... سفره رو پهن کن تا نهار بیارم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۷
بعد از نهار یوسف کمی از موقعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کانادا با پدرش صحبت کرد. ماه
منیر امیر طاها را برداشت و به اتاق رفت تا کمی استراحت کند.
نفهمید که کی خوابش برد. وقتی چشم باز کرد دید یوسف در حال صحبت کردن با امیر طاهایی
است که در بغل ماه منیر از خواب بیدار شده بود.
یوسف به محض اینکه چشمان باز ماه منیر را دید از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت و گفت:
- بیا چای حاضره... بخور تا بریم بازار واست لباس بگیریم!
*************
از صبح که بنیامین با همسرش بهجت برای دیدن پدر و مادر یوسف آمده بودند، یوسف از اتاق
بیرون نیامده بود. مادرش گفته بود که اینها فقط برای دیدن ما آمده اند و خیلی زود به خانه ی مادر
بهجت میروند.
صدای خنده های بهجت که معلوم بود بی دلیل بلند نیست و از این خنده ها و قهقهه ها هدف
منظوری دارد یوسف را عصبی میکرد. ماه منیر ساکت روی مبل نشسته بود و به صحبتها گوش
میداد. بنیامین با دیدن بچه ی یوسف اشک در چشمانش حلقه زد و او را بوسید و بویید... خدا
میدانست که در دل این مرد چقدر حرف تلنبار شده بود!
اتاق یوسف و ماه منیر دوتا در داشت یکی به هال باز میشد و دیگری به راهروی ورودی. یوسف
نتوانست خنده های وقیحانه بهجت را تحمل کند و از دری که در راهروی ورودی باز میشد به داخل
حیاط رفت. لبه ی حوض نشست و مشغول نگاه کردن به برگهای خشک افتاده در آب حوض شد.
لباس گرم به تن نداشت. کمی سردش شده بود. ماه منیر متوجه خروج یوسف شد. امیر طاها را بهبغل مادر شوهر صوری اش داد و بعد از برداشتن ژاکت یوسف به حیاط رفت. در حال حاضر
عاقلانه ترین کار در جلوی خانواده ی یوسف نقش یک همسر مهربان و فداکار را بازی کردن بود.
وارد حیاط که شد چشمش به یوسف افتاد که مظلومانه به برگهای خشک افتاده در حوض کم آب
نگاه میکرد...
به سمتش رفت و ژاکت را جلویش گرفت:
- بپوشید... سرما میخورید!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۸
یوسف نگاه غمدارش را به چهره ی ماه منیر دوخت. اعصابش به هم ریخته بود و دنبال کسی
میگشت تا بتواند آرامش کند. ژاکت را پوشید و سرش را بلند کرد و چشمش به پنجره ی
سراسری هال خانه ی پدرش افتاد.
ناگهان به بازوهای ماه منیر چنگ انداخت و او را به سمت خودش کشید. ماه منیر متعجب از این
حرکت یوسف زبانش بند آمده بود. یک دستش را دور کمر ماه منیر گذاشت و دست دیگرش را
پشت سر او. صورتش را نزدیک کرد. نزدیک و نزدیکتر. فاصله ی بین آن دو از هیچ به پوچ رسید.
اولین نزدیکی بدون حد و مرز و اولین
....شکل گرفت و بر ل.انش به یادگار گذاشته شد. و این
ماه منیر بود که عشق یوسف را به جان خرید، مست شد از این بوسه و غرق در احساس زیبای
یک زن به مردی شد که شوهر صوری اش بود. کاش یوسف میدانست که عشق ماه منیر به او تنها
دارایی این زن رنجدیده است.
یوسف که سرش را عقب برد آهسته زیر لب گفت:
- ببخشید... لازم بود! بهجت داشت نگاهمون میکرد!
دنیا بر سر ماه منیر آوار شد.
امواج متلاطم اشک به سرعت خود را در معرض نمایش قرار دادند و بر گونه های زن بینوا جاری
شدند. در عمر کوتاه 30 ساله اش تا این حد تحقیر نشده بود.
یوسف هم نفهمید که دل کوچک او تنگ بود برای یک عاشقانه ی آرامی که بتواند با حضور آن از
تمام کابوسهای تنهایی شبانه اش گله کند!
یوسف به چشمان غمگین زنی که حکم همسرش را داشت نگاهی انداخت.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۹
یوسف نگاه خشمناکی به بهجت کرد و گفت:
- نه... ولی میتونید از این خانم بپرسید چه اتفاقی افتاده!
بهجت که دست و پایش را گم کرده بود با اضطراب گفت:
- چرا من...؟
یوسف گفت:
- شما بهتر دیدی که ما با هم بحث کردیم یا نه؟
همگی متعجبانه به بهجت نگاه کردند
یوسف ادامه داد:
- چند لحظه خواستیم با زنمون خلوت کنیم که حس شرلوک هلمزی بهجت خانم گل کرد و اومدن
پشت پنجره... هرکس دیگه ای هم بهجای زن من بود ناراحت میشد... از خانمیش بود که حرفی
نزد!
پدر و مادر یوسف نگاه چپ چپی به بهجت کردند و بنیامین چشم غره ای به او رفت:
- تو مگه نگفتی نور خونه کمه میرم پرده رو کنار بزنم؟
بهجت با صدای لرزانی که هدفش از رفتن پای پنجره را لو میداد گفت:
- به خدا من رفتم پرده رو کنار بزنم... اصلا قصدم فضولی نبود!
بنیامین در حالیکه صدایش از خشم میلرزید گفت:
پاشو جمع و جور شو بریم. بچه ها خونه ی مادرت تنهان... پاشو!
یوسف در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای برلب داشت و با خودش میگفت دست و پای این زن باید
جمع شود تا هرز نرود، به سمت اتاقی رفت که ماه منیر در آن کودکش را در آغوش کشیده بود و
گریه میکرد.
🌱🌱🌱
دلنوشته های یوسف
از لحظه ای که ماه منیر، امیر طاها را از جلوی کامپیوتر بلند کرد و بدون هیچ توضیحی اجازه نداد تا
با او صحبت کنم، حسی در وجودم به غلیان افتاد. بچه نبودم نفهمم که حسادت زنانه ی ماه منیر با
بردن نام بهجت فوران کرده است ولی چرا؟ مگر قرار بود که این وسط حسی باشد؟ قرارمان یک
شناسنامه برای امیر طاها بود و یک ازدواج صوری که بنا به دلایلی فسخش به تعویق افتاده بود.
چه روزهایی را که درگیر افکار ضد و نقیضم بودم و بعد ساعتها فکر کردن و به نتیجه نرسیدن با
خودم میگفتم:
- غصه نخور درست میشه... درست میشه! اگه هم نشد به جهنم... تموم میشه!
آری بهجت هم برای من مرد و تمام شد. خصوصا از آن شب که ماه منیر با من صحبت کرد، یادش
هم از خاطرم رفت.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۱۰۰
شاید نام بردن او در آن شب و فهمیدن احساس پاک و زنانه ی ماه منیر به خودم، تلنگری بود به
اینکه هنوز هم زندگی به دنبال من است. هنوز هم زندگی دوست دارد که او را در آغوش بکشم.
هنوز هم من زنده ام و نفس میکشم و حق حیات دارم. حق بهره بردن از تمام خوشیهای زندگی...
خیلی وقت بود که دنبال کلمه ای برای آرامشم میگشتم ولی حرفی بهتر از سکوت پیدا نمیکردم...
نگاهم حرف میزد و فریاد میکشید...
من به دنبال کسی بودم که این نگاه خسته ام را بفهمد و دل بی حوصله ام را ببیند.
آن حس زیبا و نوظهوری که به من گفت کسی در گوشه ای از این دنیای بیکران تو را تنها برای
خودش میخواهد و برای دیدنت روز شماری میکند، مرا چنان به ذوق و شوق آورد که در قدم
زدنهای شبانه م و تنهایی های روزانه م فقط یک اسم در ذهنم میچرخید و آن هم نامی نبود غیر از
ماه منیر... من با عشق ماه منیر از بستر غم برخاستم و عشق او چون دم مسیحا مرا که زاده مرگ
بودم حیات بخشید.
زمانی به خودم آمدم که در بیکران دلبستگی به او زندگی میکردم، عشق و عطش خواستن او در
قلبم سرازیر و یادش چون صبحی در شبهای تنهایی من شده بود.
ولی نمیدانم چرا در رویارویی با او همه ی افکارم به هم میریخت و من دیگر آن یوسفی که حس
جوانه زده را در وجودش حمل میکرد، نبودم. شاید سکوت و نجابت او مرا از پیش رفتن در دریای
بیکران عشقش باز میداشت.
وقتی کالفه از صدای خنده های سبکسرانه ی بهجت که فقط برای اعالم حضورش به من بود، به
حیاط رفتم، خود را در اوج تنهایی و بیکسی یافتم. فقط خدا میداند که حضور ماه منیر در آن لحظه
هدیه ای بود از جانب خداوند که به اندازه ی یک دنیا رهایی از اسارت برایم مفهوم داشت. سر که
گرداندم بهجت را دیدم که خصمانه از پشت پنجره به ماه منیر نگاه میکرد...
در آنجا بود که باید مردانگی ام، عشق نوظهورم و حضور ماه منیر را به عنوان تنها همراه زندگی ام
ثابت میکردم.
دست به بازوهایش انداختم و او را به سمت خودم کشیدم. هر لحظه که به من نزدیکتر میشد
حس جوانه زده ام بیشتر در وجودم ریشه می دوانید و مرا سرمست تر میکرد از احساس مردانگی
و تکیه گاه بودن برای یک زن بی پناه...
بعد از سالها تجربه ی در آغوش گرفتن زنی که همسرت است، مزه ی گس اسارت در تنهایی را از
وجودم برد و من رها شدم مانند پروانه های عاشقی که داخل تور شکارچی ساعتها در تالشند و در
نهایت زمانیکه خسته و ذله در گوشه ای دست از بال، بال زدن میکشند، روزنه ای برای فرار در تور
می یابند.
حضور ماه منیر در زندگی من بسان همان روزنه ی تور شکارچی بود که راه فرار از زندان تنهایی را
به من نشان داد.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۱۰۱
با نگاه کردن به چشمهایش چیزی به غیر از تعجب، سوال و اضطراب در او ندیدم... زبانم نچرخید
که عشقم را به او بازگو کنم. حضور بهجت را بهانه کردم. خدا من را ببخشد! چه بیرحمانه غرور او
را شکستم...!
🌱🌱🌱
یوسف پا که به داخل اتاق گذاشت، امیر
طاها را در حال شیر خوردن در آغوش ماه منیر دید. ماه
منیر نگاه از امیر طاها گرفت و با چشمان اشک آلود و قرمز به یوسف نگریست. رویش را از یوسف
گرداند و مجددا به کودکش خیره شد. یوسف با گامهایی آهسته به سمت ماه منیر رفت. امیر طاها
در حال شیطنت بود. امیر طاها را از بغل ماه منیر گرفت
بدون توجه به نگاه اشکی و متعجب ماه منیر که به سمتش کشیده شد، با امیر طاها از اتاق بیرون
رفت.
بنیامین و بهجت در حال بحث کردن بودند. یوسف امیر طاها را به بغل مادرش داد:
- مامان این بچه رو بگیر تا من برم گندی که زن داداش گرامیم زده جمع و جور کنم. فکر کنم
حالا حالاها باید شاهد گندکاریهای این خانم باشیم...
بنیامین نگاه پر بهتش به سمت یوسف کشیده شد:
- داداش...
یوسف خشمگین غرید:
- زهر مار داداش... نمیتونی زنتو جمع کنی، بفرست خونه ی باباش تا با داشتن شوهر چشم و
دلش واسه شوهر قبلیش هرز نره و چشم و ابرو بیاد...!
یوسف میدانست که بعد از زدن این حرف باید شاهد برخوردهای جدی بنیامین با بهجت و حضور
کمرنگتر او در زندگیشان باشد!
نگاه متعجب پدر و مادر یوسف به سمت بهجت کشیده شد. بهجت رنگ به چهره نداشت. دست و
پایش از این حرف یوسف شروع به لرزیدن کرد...باورش نمیشد که یوسف غرور او را جلوی
شوهرش لجن مال کند! چرا باور داشت که هنوز یوسف چشمش به دنبال اوست؟
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۱۰۲
عقده های چند ساله یوسف با زدن این حرف سرگشود و فوران کرد.
نگاه خشمناکی به بنیامین انداخت و با صدای بلند گفت:
- این خیلی زشته که یک مرد نتونه دست و پای زنشو جمع کنه!
بدون ایستادن و منتظر جواب شدن از جانب برادرش به سمت اتاق برگشت. هنوز پا به اتاق
نگذاشته بود که صدای تو گوشی بلندی را شنید و بعد صدای گریه ی بهجت در خانه پیچید.
بی توجه به صدای داد و فریاد بنیامین که بهجت را مورد سرزنش قرار داده بود و برایش خط و
نشان میکشید و جیغهای بهجت که میگفت خیلی زود ازش جدا خواهد شد، محو تماشای صورت
زیبای همسرش شد.
ماه منیر خیره به گلهای قالی نگاه میکرد.
به سمتش رفت و کنار ماه منیر روی تشک کناره ی اتاق نشست. دستش را به دور شانه ی ماه
منیر حلقه کرد.
ماه منیر نگاه خیس و غمگینش را به صورت یوسف چسباند.
یوسف لبخندی به گرمای آفتاب تابستان به صورت ماه منیر پاشید:
- خانم خودم چطوره؟
نگاه پر سوالش در نی نی چشمهای یوسف چرخید. هجوم قطرات اشک روی صورتش توام با
لرزش بدنش حاکی ازدلهره هایی بود که ازوجودش نشات میگرفت. یوسف حلقه ی دستش را
تنگ تر کرد و ماه منیر را به خودش فشرد:
- خیلی وقته که فهمیدم با تقدیر نمیشه درافتاد... با اومدنت، موندت و نگاهت نمیشه درافتاد. اینکه
در خواب تو رو در آغوشم میبینم یعنی اینکه مدام تو سرنوشتم در حال پرسه زدنی و من قدرت
مقابله کردن با این سرنوشت رو ندارم... نگاه مضطربت نذاشت حرف دلمو تو حیاط بزنم وگرنه
دلیل کارم حضور اون هند جگر خوار نبود!
نگاهش را به چشمان زیبای ماه منیر دوخت و لبخند محوی بر روی لبانش نشست:
- خیلی وقته که فقط به تو فکر میکنم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۱۰۳
لبهایش را به هم دوخت و محو معصومیت این زن بی پناه شد. در چشمهای منتظر ماه منیر بارقه
ای از امید جرقه زد.
یوسف از شوق عشقی که از این زن در وجودش پرورده بود، درپوست خود نمیگنجید.
لمس دستانش، به مشام کشیدن عطر تنش، اشتیاق شنیدن صدای گرمش و آرامش نگاهش
یوسف را غرق در لذت میکرد.
او کسی بود که طلوع عشق را به قلب یوسف هدیه کرد و با زیبایی کلام ، رفتار و صبرش یوسف را
در عشقش غرق کرد.
چشمانش را به نگاه مهربان یوسف که نشانه ای از لطف خداوند بود دوخت.
دل یوسف به حال بیتابی و بی تکلیفی چشمانش سوخت و او را به خودش فشرد:
- دیگه نمیذارم رنگ غم تو چشمات بشینه...
نگاه یوسف به سمت لباس مجلسی ماه منیر که توسط چوب رختی به دستگیره ی کمد آویزان
شده بود افتاد. با وجود اینکه یوسف به او تذکر نداده بود موقع خرید پوشیده ترین لباس را انتخاب
کرد.
دست برد و شال سر ماه منیر را برداشت و بوسه ای بر موهایش زد:
- بازگشت به کانادا بدون تو واسم سخت میشه! میتونی تنهایی مواظب پسرمون باشی ؟ قول
میدم به محض رفتن به کانادا دنبال ویزاتون باشم که بیاید پیشم... دیگه نمیخوام یه لحظه هم
جفتتون ازم دور باشید!
ماه منیر چشمان پر از لبخندش را به دهان یوسف دوخت و خودش را در آ..غ.ش شوهرش مچاله
کرد.
صدای گرم یوسف در گوشش پیچید:
- دوست داری افسانه ی خلقت زن رو از زبون شل سیلور استاین، شاعر و نویسنده ی آمریکایی
بشنوی؟
ماه منیر با تون صدایی آهسته گفت:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۱۰۴
هوم...
یوسف به دیوار تکیه زن و سر ماه منیر را روی قلبش گذاشتو شروع به صحبت کرد:
- از موقعیکه که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و گفت:
- چرا این همه وقت صرف این یکی می کنید ؟
خدا پاسخ داد:
- دستور کار اونو دیدی ؟ اون باید کاملا" قابل شستشو باشه، اما پلاستیکی نباشه. باید دویست
قطعه متحرک داشته باشه، که همگی قابل جایگزینی باشن. باید بتونه با خوردن قهوه ی تلخ بدون
شکر و غذای شب مونده کار کنه. باید دامنی داشته باشه که همزمان دو تا بچه رو تو خودش جا
بده.
بوسه ای داشته باشه که بتونه همه دردها رو، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کنه
و شش جفت دست داشته باشه.
فرشته از شنیدن این همه مطلب مبهوت شد:
- شش جفت دست ؟ امکان نداره ؟
خداوند پاسخ داد:
- فقط دست ها نیستن. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشن.
فرشته گفت:
- سه جفت چشم؟
خداوند سری تکان داد و فرمود:
- بله...یک جفت واسه اینکه بچه هاشونو از پشت در بسته هم بتونن ببینن که چکار میکنن. یک
جفت باید پشت سرش داشته باشه که اونچه رو لازمه بفهمه! و جفت سوم هم همین جا روی
صورتش باشه که وقتی به بچه خطاکارش نگاه میکنه، بتونه بدون حرفی بهش بگه که اونو می
فهمه و دوستش داره.
فرشته سعی کرد جلوی خدا رو بگیره:
- این همه کار واسه ی یک روز خیلی زیاده. فردا تمومش کنید .
خداوند فرمود:
- نمی شه!
چیزی نمونده تا کار خلق این مخلوقی رو که این همه به من نزدیکه، تموم کنم.
از این پس می تونه هنگام بیماری، خودشو درمان کنه، یک خونواده رو با یک قرص نان سیر کنه و
یک بچه پنج ساله رو وادار کنه که دوش بگیره.
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد و با تعجب گفت:
- اما خدایا، اونو خیلی نرم آفریدی!
خداوند گفت:
- بله نرمه، اما اونو سخت آفریدم. تصورش رو هم نمی تونی بکنی که تا چه حد می تونه تحمل
کنه و زحمت بکشه!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۱۰۵
فرشته پرسید:
- فکر هم می تونه بکنه؟
خداوند پاسخ داد:
- نه تنها فکر می کنه، بلکه قوه ی استدلال و مذاکره هم داره .
فرشته متوجه چیزی شد و به گونه ی زن دست زد و با بهت گفت:
ای وای... مثل اینکه این نمونه نشتی داره. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کردید!
خداوند مخالفت کرد:
- اون که نشتی نیست، اشکه....
فرشته پرسید
اشک دیگه چیه ؟
خداوند گفت:
- اشک وسیله ایه واسه ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد:
- شما نابغه اید ای خداوند... شما فکر همه چیز رو کردید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزن. زن ها
قدرتی دارن که مردان رو متحیر می کنن. همیشه بچه هاشونو به دندون می کشن. سختی ها رو
بهتر تحمل می کنن. بار زندگی رو به دوش می کشن. ولی شادی، عشق و لذت به فضای خونه می
بخشن. وقتی می خوان جیغ بزنن، با لبخند می زنن. وقتی می خوان گریه کنن، آواز می خونن.
وقتی خوشحالن گریه می کنن و وقتی عصبانین می خندن. واسه اونچه باور دارن می جنگن. در
مقابل بی عدالتی می ایستن. وقتی مطمئنن راه حل دیگه ای وجود داره، نه نمی پذیرن. بدون کفش
نو سر می کنن که بچه هاشون کفش نو داشته باشن. واسه همراهی یک دوست مضطرب، با اون
به دکتر می رن. بدون قید و شرط دوست دارن.
یوسف نفسی تازه کرد و ادامه داد که فرشته گفت:
- زنها وقتی بچه هاشون به موفقیتی دست پیدا می کنن گریه می کنن و وقتی دوستاشون پاداش
می گیرن، می خندن. در مرگ یک دوست، دلشون می شکنه. در از دست دادن یکی از اعضای
خونواده اندوهگین می شن.
با اینحال وقتی می بینن همه از پا افتاده ان، قوی و پابرجا می مونن. قلب زنه که جهان رو به
چرخش در میاره... زن ها می دونن که بغل کردن و بوسیدن می تونه هر دل شکسته ای رو التیام
ببخشه! کار زن ها بیشتر از بچه به دنیا آوردنه. اونها با خودشون شادی و امید میارن. شفقت و فکر
نو می بخشن
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارن!
خداوند گفت:
- این مخلوق عظیم فقط یک عیب داره
فرشته متعجبانه پرسید
#بفرسبرااونکهویژگیهاروداره:)
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۱۰۶
#پارت_آخر🌱
چه عیبی ؟
خداوند فرمود:
- حیف که قدر خودش رو نمیدونه!
صحبت یوسف که به اینجا رسید، اشک از چشمان ماه منیر سرازیر شده بود و هق هق گریه
میکرد. فقط فرشته و خداوند میدانست که این زن تمام هیجان و شوقش را از طریق اشکهایش
به نمایش گذاشته است. یوسف سرماه منیر را از روی سینه اش بلند کرد. با چشمان مهربان در او
نگریست. اشکهایش را با سر انگشتانش گرفت:
- خانمی چرا گریه میکنی؟
ماه منیر سر به زیر انداخت و سعی کرد گریه اش را فرو خورد!
یوسف با چشمانی خندان گفت:
- نگفتی میتونی به تنهایی از پس پسر کوچولومون بر بیای تا من ویزاتونو درست کنم؟
ماه منیر خندان و سر بزیر با تون صدایی آهسته گفت:
- مگه تا حالا کی مراقبش بوده؟
یوسف بینی ماه منیر را بین دو انگشتش گرفت:
- خانمی قرار نشد سهل انگاریمو بهم یاد آوری کنی دیگه؟
صدای مادر یوسف به گوش رسید:
- نمیاید بیرون...؟ بنیامین و بهجت رفتن... !
ماه منیر از جا بلند شد که یوسف دستش را کشید و او را نشاند. با شیطنت خاصی چشم در چشم
زنش دوخت:
- اول...اول...
🌱🌱🌱
دلنوشته های یوسف
خداوند با لبخند گفت:
این زن است .
وقتی با او روبرو شدی
مراقب باش که او داروی درد توست.
بدون او تو غیرکاملی .
مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیارشکننده است .
من او را آیت پروردگاری ام برای تو قرار دادم.
نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام.
پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری، به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را
نظر میانداز،
و
حرمت حریم صورتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم...
و
من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤