🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت41
من هیچگاه این ضرب المثل خواستن توانستن است را باور نکردم!
مثال نقضی داشتم به بزرگی جای خالی مادرم!!!!
با خود می اندیشم پس این حس مادر و فرزندی که میگویند افسانه است؟
خب البته که او حق داشت!
مگر زور بود؟ نمیخواست آروغ بچه بگیرد!
یا شب و نصفه شب بلند شود از خواب نازش بزند بچه غذا بدهد!
صبح تا شب مراقب بچه باشد و بزرگش کند!
او میخواسته از پله های ترقی اش بالا برود! و خب بابا محمد و من بارهای سنگینی بودیم!
گور بابای هرچه حس مادر و فرزندی است! او میخواست پیشرفت کند!
آه آیه بس کن! او مادر است و احترامش واجب!
ولی خدا خوب خدایی کرد این میان! پریناز بیست ساله بود که عروس پدرم شد من آن موقع ها
یک ساله بودم و مامان عمه میگفت آن اوایل قدری نارضایتی که در چشماش مبنی بر نگهداری
از تو دیدم گفتم خودم بزرگش میکنم!
میگفت بابا محمد نمیگذاشت!آخر سر هم با وساطت آقا جان بود که اجازه داد پیش آنها باشم!
هرچند به پریناز حق میدهم شاید اگر من هم جای او بودم نق و نوق هایی بس واضح تر از این
حرفها میکردم!
خب تازه عروس بود بنده ی خدا...
ولی الحق که کم نگذاشت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق 💗
قسمت42
الحق که نگذاشت من فرقی میان خود و ابوذر حس کنم!
اعتراف میکنم پریناز را بیشتر از مادر نادیده ام دوست دارم و البته که او مادر است و احترامش
واجب!
یادم می آید یک بار اتفاقی شنیدم بعد از جدایی از بابا محمد با یک پزشک ازدواج کرده و دیگر
کسی خبری از او نداشت!
و
خب...
اعتراف میکنم انتخاب رشته تحصیلی ام بی ربط با او نبوده!
احمقانه است خیلی هم احمقانه است اما من آن روز ها فکر میکردم اگر پرستار شوم ممکن است
روزی جایی میاد همین دکتر بازی ها اورا ببینم!
و خب
خب....
من یک اعتراف دیگر به خودم بدهکار بودم.... من هنوز هم او را دوست دارم! با تمام نبودن
هایش!
با تمام ترجیح های مزخرف و مسخره اش!
با تمام نفرتی که نسبت به هرچه جایگاه اجتماعی و هر کوفت دیگری که دارد به آن افتخار میکند
دوستش دارم!
آیه مودب باش! او مادر است و احترامش واجب!
عقیق را میبوسم ...
یک سنگ چند گرمی تا کجاها که مرا نبرد!
دوباره آن را به گردنم میبندم....یاعلی میگویم و از جایم بلند میشوم...لبخند میزنم... من آیه ام...
کسی که نیمه پر لیوان را نگاه نمیکند!بلکه یکجا و یک نفس آن را سر میکشد!
چه خیال که نیست!
بابا محمد که هست!
مامان عمه که هست...
پریناز و نگاه های عین مادرش که هست!
ابوذر و دردسرهایش که هستند!
کمیل و اعترافات تاریخ انقضاء گذشته اش که هستند!
سامره و شیرین کاری هایش که هستند!
من این همه هست در زندگی دارم و نشسته ام و غصه یک نیستی که خودش خواسته نباشد را
میخورم؟
سرش سلامت!!
چه خیال نباشد!!!
داشتم لیست دارو های بیماران بخش را کنترل میکردم ...دلم کباب مینای کوچک بود.دوز دارو
هایش بالا رفته بود و این بچه مگر چقدر بنیه و توان داشت؟
دکتر والا و رزیدنت های سال آخری به سمت بخش می آمدند با دیدنش لبخندی روی لبهایم
نشست .با آرامش به سوالات پی در پی این رزیدنت های که خدا میدانست چقدر سمج هستند جواب میداد و برای هر کدام وقت میگذاشت از کنار ایستگاه پرستاری که رد شد با سر سلامی داد و من هم با لبخند جوابش را دادم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت 43
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید...
میخواستم تنها گیرش بیاورم و با او صحبت کنم میخواستم
شخصا از مراحل درمانش مطلع شوم خصوصا اینکه شب عملش نبودم.
ویزیت را تمام کرد و به اتاق خودش رفت .کارهایم را مرتب کردم مطمئن شدم که کسی پیشش
نیست
دستی به مقنعه ام کشیدم و آن را مرتب کردم
بعد به آرامی چند تقه به در زدم و صدای مردانه و مهربانش را شنیدم:بفرمایید
باآرامش در را گشودم:سلام دکتر....
سرش را از پرونده های مطالعاتی اش بالاآورد و با دیدنم لبخندی زد و با انرژی گفت :سلام خانم
آیه...احوال شما؟
شرمزده گفتم :خوبم ممنونم ...شما خوبید؟
تشکری کرد و دعوت کرد تا بنشینم و بعد با همان لحن مخصوص به خودش گفت:
_خب چی باعث شده که خاله مهربون بچه های این بیمارستان اینجا روبه روی من بشینه؟
من این تواضع این فروتنی رو دوست داشتم اینکه کسی وابسته و بیچاره القاب نبود! بیچاره
جایگاه اجتماعی اش نبود!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:اول اینکه شکسته نفسی شما ستودنیه!
اما راستیتش من بابت مینا اومدم! دکتر من واقعا نگران این بچه ام تو این چند هفته واقعا اذیت
شده!هم خودش هم خانواده اش
دکتر من در حد شما و رزیدنتاتون نمی تونم سر دربیارم که دقیقا چشه ولی میخوام بدونم امیدی
هست؟
با لبخند داشت نگاهم میکرد ... چند دقیقه ای بین مان سکوت ایجاد شد عینکش را برداشت و
گفت:
بیماریه سختیه! عملی هم که پیش رو داره یه عمل با ریسک بالا...
بی رحمی به این مرد نمی آمد اما جدی تر ادامه داد: علمی بخوای در نظر بگیری زنده موندن و
زنده بیرون اومدنش 11درصد شاید هم کمتره اما امید همیشه هست!
چشمهایم را بستم...آه خدای من این همه صفت داری قربان نامت بروم اعد باید بیایی وبا حکمتت ما را بیازمایی؟
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت44
صدایش را شنیدم : چی شد آیه؟
من از ضعیف بودن بدم می آمد...
از الکی گریه کردن!
از این کم طاقتی هم بیزار بودم
اما حاال هم احساس ضعف میکردم
هم چشمانم تر شده بود و هم
کم طاقت شده بودم!
چشم باز کردم و خیره به سرامیک های مشکی سفید کف اطاق گفتم:استاد یه چیزی رو
میدونستید؟ علم وجود دروغگو و بی رحمیه!! خیلی دروغگو و بی رحم!
تلخندی زد و گفت: جالبه! توصیف جالب و منحصر به فردیه! چرا آیه؟
میگویم: اگر دروغگو و بی رحم نبود اینقدر راحت درصد نمیداد! اینقدر راحت از نبودن اون بچه بیگناه حرف نمیزد!
میگوید:آیه تو چرا اینقدر این بچه ها برات مهمن؟ وجدان کاریت ستودنیه اما تو قرار نیست برای
تک تک این بیمارها اینقدر غصه بخوری!اینجوری از پا درمیای
ممکنه تو تجربه کاریت هزار تا مثل مینا ببینی!
میگویم: من یه پرستارم!! میگن سخت ترین شغل دنیا کارگر معدن بودنه! ولی اونایی که اینوگفتن هیج وقت پرستار نبودند! پرستاری سخته نه برای اینکه شب کاری داره! نه برای اینکه باید
کارهایی رو انجام بدی که خیلی ها چندششون میشه
پرستاری سخته چون باید احساس خرج کنی! احساسی که شبیه یه آب روان میمونه ...باید رنج
ببینی و تسکین دهنده باشی...
این احساس اگه خرج نشه میگنده و میشه گند آب...میشه مرض! مرض مثل بقیه بودن مرض مثل بقیه بی خیال بودن! چون تو غرق تو باتلاق روز مرگی هات شدی! اما اگه خرج بشه
بیشتر میشه!
من برای تک تک این بچه ها احساس خرج میکنم
چون من یه پرستارم!
برعکس اگه اینجور نباشم از پا در میام
آرام میخندند در میان بغض مرا هم به خنده می اندازد خودکارش را روی میز رها میکند و میگوید:
تو باید به جای پرستار فیلسوف میشدی! چه فلسفه ای به هم بافتی! شاعری هم بهت میومد! بااین برداشتی که از این کار داشتی!
اعتراف میکنم تا به حال اینطور به مسائل نگاه نکرده بودم !
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت45
لبخند میزنم چیزی به یادم می افتد و میپرسم: راستی شنیدم خودتون عملش نمیکنید درسته؟
_آره اما جراحش خیلی خوش دست تر از منه
بازهم شکسته نفسی کرده بود....استاد!
_من که تو این بیمارستان قابل تر از شما سراغ ندارم!
_تو لطف داری! اما اون دکتر از دکترای اینجا نیست!
جا خوردم ...جالب شده بود
ادامه میدهد« درواقع ایشون والای کوچک پسر منه!
_اوه پس ارثیه!
_میشه گفت علاقه به تیغ جراحی ارثیه! به قول تو علم دروغ میگه که صفات اکتسابی به ارث
نمیرسه!
به ساعتم نگاهی می اندازم! اوه خدای من این مرد چقدر بزرگوار بود که به رویم نمی آورد چقدر از
وقت با ارزشش را با خزعبالتم تلف کردم از جایم بر میخیزم و میگویم:
_وای استاد ببخشید من این همه وقت شما رو گرفتم با خوشرویی میگوید: این چه حرفیه خانم سعیدی! من از هم صحبتی با شما لذت میبرم! تو این
چند ماه دوری از خانواده و دخترم این خوبه که تو هستی!
_لطف دارید استاد... با اجازتون من مرخص بشم
تا دم در می آید و بدرقه ام میکند و در آخر میگوید: خوشحال میشم دوباره ببینمت ! نگران نباش
خانم پرستارخوب میشه
_ان شاءالله...
میگویم اگر خدا بخواهد ....چون اگر بخواهد میداند چطور این علم بی رحم را شرم زده کند!! خدا
است دیگر ...خدا!!
دانای کل
ابوذر گوشی به دست از کلاس کلافه کننده مغناطیس بیرون می آید... هرچه مهران را میگرفت
جواب نمیداد! از بی فکری این پسر حرصش در آمده بود!
امروز دومین روزی بود که بی دلیل غیبت میکرد...
بلاخره گوشی را برداشت :هان چیه ابوذر؟
صدای خسته اش ابوذر را بیشتر نگران کرد: سلام پسره ی بی فکر تو کجایی دو روزه نه گوشی
جواب میدی نه میای دانشگاه؟
با صدای گرفته اش میگوید:حالم خوش نیست ابوذر...
_چرا چت شده؟
_چیز مهمی نیست فقط حوصله دانشگاهو ندارم!
_چرا چرند میگی؟ درست بگو ببینم چی شده؟
پوفی میکشد و با صدای تقریبا بلندی میگوید: ای بابا گیر دادیا ابوذر! من خوبم داداشم تو هم بگذر
از ما دیگه
ابوذر این بار عصبی صدایش را بالا تر میبرد و میگوید:چه خبرته؟
پاشو امروز بیا مغازه ببینمت!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت46
_ابوذر بیخیال
_مرضو ابوذر ساعت 1 دم مغازه باشیا
_اوووف باشه بابا ول کنم نیستی که!
لبخندی روی لبهای ابوذر نقش میبندد و خداحافظی میکند.... کتابهایش را توی کیفش میگذارد و
نگاهی به ساعتش میکند و به طرف کلاس استاد شهسواری راه می افتد!
همیشه دلش برای این استاد میسوخت...خانم 41 ساله ای که خیلی بیشتر از سنش نشان میدا! در
واقع او زیر این همه فرمول له شده بود!
سامیه و زهرا و پروانه مثل جاسوسان سازمانهای امنیتی ابوذر را زیر نظر داشتند! یعنی صدای کمی
بلند تر از معمول او آنان را متوجه او کرده بود و حالا داشتند سلول به سلول ابوذر بیچاره را آنالیز
میکردند!
سامیه با شیطنت به زهرا میگوید: زری میگما از این صدای بلند معلومه عصبیه
ها!!
پروانه کمی پیاز داغش را زیاد میکند و میگوید: غلط نکنم دست به زنم داره!
زهرا فقط به این مسخره بازی ها میخندند و بعد میگوید: مرد باید جذبه داشته باشه!
سامیه و پروانه ایشی میگوند و بعد سامیه ادامه میدهد: راستی زهرا خودش تاحالا حرفی نزده؟
زهرا خیره به قد و قامت ابوذر که حالا دیگر خیلی دور شده بود میگوید: نه بابا! ایشون با حجب و
حیا تر از این حرفاست
پروانه چشم غره ای میرود و میگوید: خدایی شور حجب و حیا رو درآورده دیگه!!! بابا بد نیست آدم
یکم آپ دیت باشه!!!
زهرا در مقام دفاع در می آید و میگوید: کار خوب ربطی به زمان و مکان نداره که! تازه بزار بیان
خواستگاری حرف هم میزنیم!
سامیه چشمکی میزند و میگوید:کلک تو هم بدت نمیادا!
پروانه که گویی چیزی به یادش آمده بی هوا میپرسد: راستی زهرا چه خبر از ارسالان؟زهرا به یک باره لبخند از لبش میرود و میگوید:چه خبری میخواد باشه؟
_دیگه حرفی نزدن؟
_چه حرفی میخوان بزنن؟ خواستگاری کردن جوابشون رو هم گرفتن!
پروانه حسرت زده میگوید:ولی به نظر من خریت کردی! خدایی تو عقل داری؟ ارسالان کجا ابوذر
کجا؟
زهرا ترش میکند و میگوید: ارسالان ارسالانه ابوذر ابوذر!!!
ترانه میفهمد تند رفته دستهایش را به حالت تسلیم بالا می آورد و میگوید: خب بابا من تسلیم!!
هنوز نه به داره نه به بار خانم اینقدر غیرت نشون میدن!! طرف شوهرت بشه میخوای چیکار کنی؟
زهرا میخندد و به آسمان نگاه میکند و میگوید: اونش دیگه به شما ربطی نداره!
لحنش آنچنان خنده دار بود که قهقهه سامیه و ترانه را بلند کرد!! زهرا سرخ شده از خنده به آن دو
تذکری داد و گفت: کوفت بی حیاها آبرومون رفت آروم تر بخندید!
سامیه خنده اش را میخورد و میگوید: ولی من در عجبم زهرا!! خدایی چی باعث شد تو تا این حد
عاشق ابوذر بشی؟ بدون کوچکترین حرف حاشیه ای و دور از ارتباطات معمول زهرا میزند روی شانه سامیه و میگوید: گویند
چرا تو دل بدیشان دادی؟ والله که من ندادم ایشان بردند!!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
38.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ بسیارمهمی که منتظرش بودید...
⁉️ اثرگذارترین شخصیت صد سال آینده چه کسی است؟
♨️ یک نفر مثل او پیدا نمیکنید...
⁉️ از مهمترین شئون عاقبتبخیری از دیدگاه #حاج_قاسم ...
⁉️ #کوروش کبیر زمان کیست؟
♨️ توصیف #ضدانقلاب از زندگی رهبری
‼️ماجرای انگشتر #عقد رهبری
💢 نظر دبیرکل وقت سازمان ملل درخصوص آیتالله #خامنهای
🔴 حتی یک نقطه خاکستری در زندگی او نیست
‼️ کسی که عبادت او یک #کمونیست را مجذوب میکند
‼️ کسی که سطح #مطالعه اش حیرت آور است
💢 کسی که سخنرانی او در کنگره حافظ حتی پس از ۳۰ سال، نطق ادبی برگزیده #سازمان_ملل است...
♨️ تسلط حیرتآور در بحث زبان و ترجمه
🔴 رفتار پدرانه حتی برای معترض...
💢 گوش تان به فرمان #رهبری باشد...
‼️ نظر آیتالله بهجت درخصوص رهبری
_________________________
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
🔸 پیوند دریافت نسخه باکیفیت👇
🌐 https://www.aparat.com/v/AxnFs
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
کمکمبویمحرمدارهمیرسه..!
ازشهادتمسلمتا.... 🙂💔
#دلتنگ_محرم
@eshghe4harfe
عید قربان شده؛ قربان کسی گر بروم...
چه کسی خوبتر از شخص اباعبدالله؟!🙃🌱
#عید_بندگی
#KabaaUnitsUs
#ادیت
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
عید قربان شده؛ قربان کسی گر بروم... چه کسی خوبتر از شخص اباعبدالله؟!🙃🌱 #عید_بندگی #KabaaUnitsUs #
عید قربان شده و در عوض قربانی
ما به قربان تو رفتیم اباعبدالله(ع)...♥️
@eshghe4harfe