چراامربهمعروفونهیازمنکر؟! 😐
چونمابچهساندیسخورا
مذهبیاتنهاخورنیستیم..!
ماطعمخوشمزهباخدابودنرو
تنهانمیچشیم..:)
هیجارمیزنیمایرفیقچراغافلی
بیایکباربچش!! بعدهرچیتوبگی🙃🌱
#انتشار
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت55 _مهمون نمیخواید حاج خانم؟ در گشوده شد و پیر
خب..!
خبر اومده مشتاق دیدن امیرحیدرید🙃🚶🏻♂
بریم ببینیم چه خبره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت56
ابوذر لبخندی میزند و سرش را میبوسد و میگوید: نه خوشکل داداش...الان میخوایم بریم بگیم
بهمون عروس بدن!
آیه نگاهی در آینه به خود می اندازد و بعد از اینکه از مرتب بودن خود مطمئن شده خندان از اتاق
بیرون می آید و به سامره میگوید: تو رو ببینن حتما عروس بهمون میدن!
کمیل آدامسش را با صدا میترکاند که با عث میشود آیه و ابوذر و البته محمد عصبی نگاهش کنند و
ابوذر با تشر به او بگوید: درار اون لنگه کفشو دیگه!
کمیل گویی دوپینک کرده باشد خندان از جایش بلند میشود و آدامسش را در سطل آشغال می
اندازد و از جمع عذر خواهی میکند...
این بار ابوذر صدایش را بالا میبرد و به عقیله و مادرش میگوید: خانما تموم کنید دیگه! دیر میشه
همین اول کاری تو چشمشون بد قول نشون داده میشیما!
عقیله چادرش را سر میکند و در همان حین میگوید: تو چشم خدا بدقول نشون داده نشی پسرم
اونا که بنده خدان!
این لحن بامزه عقیله همه را جز پریناز که با استرس مشغول بستن گیره به روسریش بود به خنده
می اندازد!
او هم چادر مشکی مجلسی اش را سرش میکند و با اضطراب به جمع میگوید: به جای هر رو کر
جمع کنید بساطتتونو بریم دیر شد
آیه میگوید: وا پری جون خوبه خودت دیر تر از همه حاضر شدی!
پریناز درحالی که کفشهایش را میپوشد میگوید: به تو این فضولیا نیومده بپوش بریم
آیه باخنده خم میشود و گونه اش را میبوسد و از در خارج میشوند!
*
همین فاصله ی دوساعته راه خانه سعیدی تا صادقی ترس در دل پریناز انداخت و بی هوا آن را به
زبان آورد ...ابوذر هیچ نگفت اما ناخودآگاه یاد حرفهای کلاس اخلاق حاج رضا علی افتاد: ما به
توحید خدا اعتقاد داریم اما همه مون به نوعی مشرکیم!!!اینکه وقتی به کنسی میخوریم و یا توکارامون گره میوفته به هرچی اعتماد داریم جز خدا! یادمون میره همه کاره خداست!این یعنی
شرک جاهلان! یعنی شرک!منتهی پنهونی تر و خوش تیپ تر از شرک علنیه!
پلاک 82 خیابان الله سوم در واقع یک خانه بزرگ و در اندشت بود...ابوذر دیگر آرام بود..لبخندی
زد و پیاده شد! به نظرش رسید گردو بازی دیگر خیلی بازی کسل کننده ایست!
زهرا اما در این میان دچار همان دست و دل لرزه های دخترانه شده بود...چادر آبی آسمانی که
مادرش از مدتها قبل برای چنین شبی کنار گذاشته بود را سرش کرد...
نگاهی در آینه کرد و لبخند پر استرسی زد...صدای زنگ در آمد و قلبش پر از تشویش شد!
تند تند ذکر الله میگفت و نگاهی به وسایل پذیرایی میکرد تا کم نباشد! امشب باید بهترین
می بود برای بهترین انتخابش!
صدای همهمه و سلام و علیک ها که آمد نفس عمیقی کشید و قدری به خود مسلط شد و در دل
گفت: از چی میترسی زهرا خانم؟ مگه این همون شبی نبود که منتظرش بودی؟
مگه این مرد همون ابوذری نبود که یه روز آرزوت بود؟ پس آروم بگیر و با قدرت برو جلو...
امشب شب مهمیه! پس مثل همیشه باش....
نورا خواهرش در حالی که امیر علی را درآغوش گرفته بود به آشپز خانه آمد و با تشر گفت: تو پس
چرا نمیای بیرون سلام علیک کنی زشته پسره منتظره بیای گل و شیرینی رو ازش بگیری ها...
زهرا نفس عمیقی کشید و مصمم از آشپز خانه بیرون آمد
زهرا سر به زیر دم در می آید و با تن پایین صدایش میهمان ها را به خانه دعوت میکند! ابوذر گل
و شیرینی را به سمتش میگیرد و زهرا نگاهی به پدرش می اندازد و با اجازه او گل و شیرینی را از
ابوذر میگیرد و تشکر کوتاهی میکند...
حاج آقا صادقی میهمان ها را دعوت به نشستن میکند و آیه زیر زیرکی خانه عروس آینده شان را
دید میزند!
دلش میخواهد سوت بلندی بکشد اما حیا مانعش میشود!!!!!!!! کنار کمیل و سامره مینشیند و حد
الامکان سعی میکرد نگاهش در نگاه ابوذر تلاقی نکند تا مبادا بزند زیر خنده و رسوایی به بار
بیاید... کمیل آرام زیر گوشش میگوید: آیه میگما مطمئنی آدرسو درست اومدیم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت56 ابوذر لبخندی میزند و سرش را میبوسد و میگو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت57
آیه چشم غره ای میرود و میگوید: خاک بر سر دشمنت پسره ی ندید پدید!
کمیل سعی میکند نخندد و با همان لحن میگوید: خدایی دارم میگم!!! بابا ایول ابوذر! دختر دم
بخت همین یه دونه بود؟
آیه چشمهایش گرد میشود و با تعجب به کمیل میگوید: همه رو جو میگیره داداش مارو شوهر عمه
ادیسون! بسه پسر خجالت بکش!
حاج آقا صادقی که حالت دیگر همه میدانستند نام کوچکش حاج صادق است با لبخند رو به محمد
گفت: خیلی خیلی خوش اومدید آقای سعیدی ... اذیت که نشدید؟
محمد لبخند محجوبانه ای میزند و میگوید: نه.... آدرس سر راست بود...
حاج صادق نگاهی به ابوذر سر به پایین می اندازد و لبخندی میزند و بعد میگوید: خب خدا رو
شکر...
عباس نمیخواست به آیه خیره شود اما عجیب این چهره برایش آشنا می نمود! این دختر را در
گذشته ای نزدیک دیده بود! مطمئن بود ....
سکوتی در مجلس حکم فرما میشود و آیه که بالاخره نتوانست بر حس کنجکاوی اش غلبه کند
نگاهی به جمع می اندازد یک دختر چشم ابرو مشکی که میخورد هم سن و سال خود آیه باشد و
کودکی که در آغوشش گرفته بود و بسیار بامزه داشت دندانکش را گاز میگرفت را از نظر میگذراند
و بعد سرسری نگاهی به مرد جوانی که میشد حدس زد شوهر همان دختر یا خواهر زهرا باشد می
اندازد و در آخر به عباسی میرسد که آن روز با او آشنا شده بود و زن سن و سال داری که کنارش
نشسته بود و به آیه خیره بود...
محمد و حاج صادق طبق معمول هر مراسم اینچنینی بحثی در مورد بالا و رفتن نرخ اجناس و آب و
هوا میکنند و در همان حین نورا از جمع پذیرایی میکند و بعد دوباره سکوتی در جمع سایه می
اندازد ....
این بار حاج صادق رو به آیه میگوید: راستی دخترم از اون تابلو فرش راضی بودی؟
آیه با تعجب سرش را بالا می آورد و نگاهی به حاج صادق می اندازد و بی هوا میگوید: شما هنوز
اون روز یادتونه؟پیرمرد خوش مشرب میخندد و میگوید: مگه چند وقت گذشته که یادم بره؟
آیه نا خودآگاهی نگاهی به عباس می اندازد که با پوزخند او را نگاه میکرد!گویا او هم حالا یادش
آمده بود که این خواهر شوهر همان دختر در جستجوی تابلو فرش چند روز پیش است!
ابوذر سر به زیر لبخندی میزند و گویا همین لبخند ماجرا را برای حاج صادق روشن میکند.... محمد
با کنجکاوی میپرسد: قضیه تابلو فرش چیه؟
ابوذر به جای آیه جواب میدهد: گویا آبجی از مغازه ی آقای صادقی تابلو فرشی چند روز پیش خریده
بودند!
عقیله مشکوک به آیه نگاهی می اندازد و این بار عباس با لحن خاص و معنا داری میگوید: البته
خریدشون کاملا اتفاقی بوده!
آیه نگاهی به عباس می اندازد و در دلش حسی به او میگوید با اون رو مخ هاش طرفی!
سامره که گویا حوصله اش سر رفته با کلافگی میگوید:آبجی آیه چرا پس عروس نمیاد
خواستگاریش کنیم؟
جمع با این حرف سامره به خنده می افتد
محمد دنباله حرف سامره را میگیرد و میگوید: فک کنم حق با سامره خانم باشه! من میگم نوبتی
هم باشه با اجازه شما بریم سراغ این دو تا جوون ...
حاج صادق لبخندی میزند و میگوید: خواهش میکنم بفرمایید شما اول شروع کنید....
محمد نگاهی به ابوذر می اندازد و میگوید: به نظر من خود آقا ابوذر شروع کنن بهتره...
همگی به ابوذر خیره بودند و زهرا هم گوش هایش را تیز کرده بود... ابوذر صدایش را صاف میکند
و در دل بسم اللهی میگوید:
_خب اگه بخوام خودمو معرفی کنم ابوذر سعیدی هستم بیست و سه سالمه و سال آخر کارشناسی
رشته مهندسی برق .... هم دانشگاهی خانم صادقی هستم... خدا رو شکر دوسالی میشه که به
کمک پدرم یه کارو کاسبی کوچیک راه انداختیم و یه مانتو فروشی داریم که البته شغل اصلی من
نیست و من دنبال کار مناسب با رشته تحصیلیم هستم تحصیالت حوزوی هم دارم...یعنی تا چند
وقت دیگه معمم میشم و اگه خدا بخواد برنامه هایی هم برای این بعد از زندگیم دارم.
🌸🌸🌸🌸🌸
استخدام پلیس زن
اطلاعیه جذب
🔴فرماندهی انتظامی استان قم در مقطع افسری دانش آموخته از بین فارغ التحصیلان زن در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد اقدام به جذب می کند:
🟢شرایط
حداکثر سن ۲۸سال (متولدین ۱۳۷۲)
حداقل قد ۱۶۵ سانتیمتر
فارغالتحصیل از دانشگاه دولتی یا دانشگاه آزاد اسلامی یا دانشگاه غیر انتفاعی
حداقل معدل ۱۵
🟣رشته های مورد نیاز:
علوم سیاسی . روانشناسی . رایانه و نرم افزار . مدیریت . حسابداری . حقوق . علوم تربیتی( مدیریت آموزشی . برنامه ریزی آموزشی . تعلیم و تربیت اسلامی . تکنولوژی آموزشی ) . الهيات و معارف اسلامی( علوم قرآن و حدیث . فقه و حقوق)
🟤زمان ارائه تقاضا به اداره گزینش و استخدام استان قم یکشنبه ۲۵ تیرماه الی چهارشنبه ۴ مرداد ماه ۱۴۰۲ به صورت حضوری از ساعت ۸صبح الی ۱۲ظهر
⚫مدارک مورد نیاز جهت ثبت نام
شناسنامه و کارت ملی متقاضی و پدر و مادر متقاضی ( درصورت تاهل : شناسنامه و کارت ملی همسر و فرزند و عقدنامه)
مدرک تحصیلی
عکس ۴×۳جدید زمینه سفید
🟡مکان : خیابان امام خمینی(ره) جنب درمانگاه حضرت زینب(س) ساختمان شهید کرمی طبقه اول اداره گزينش و استخدام فرماندهی انتظامی استان قم
🔷باتوجه به محدودیت سهمیه خانواده معظم شهدا، جانبازان و ایثارگران، داوطلبان پلیس افتخاری، بسیجیان فعال و دارندگان مقام های قهرمانی در اولویت می باشند
زمان ثبت نام؛ همه روزه در وقت اداری
🌷اللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷
🔹☫گزینش ف. ا. ا. ق
کانال اداره گزینش و استخدام فرماندهی انتظامی استان قم
هدایت شده از بانوان نمونه
🔹یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس به نام سرکار خانم موسوی تعریف می کردند که :
🔹یک روز که در بیمارستان بودیم حمله شدیدی صورت گرفته بود...
🔹مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند.اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود.
🔹در بین همه آنها وضع یکی از آنها خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود...
🔹وقتی جراح این مجروح را دید به من گفت که بیارمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.
🔹من آن زمان چادر به سر داشتم.دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم .
🔹همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را در بیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
🔹"من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم."
🔹چادرم در مشتش بود که شهید شد.
👈 از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
📗کتاب کلید اسرار _ ص ۳۷۶
#بانوان_بهشتی
🧕@banovanebeheshti
ازسربندایهیئتشروعمیشه
کهخونیوخاکیتموممیشه🙃🌱
#هیئت
#شهادت
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت57 آیه چشم غره ای میرود و میگوید: خاک بر سر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت58
خانواده صادقی نمیتوانند جلو تعجبشان را بگیرند و حاج صادق حس میکند این پسر واقعا
شخصیت غافلگیر کننده ای دارد
خیلی از ابوذر خوشش آمده بود منش و ادب و وقار البته مردانگی تاثیر گذاری داشت این آقا
ابوذر...
حاج صادق نگاهی به آشپز خانه انداخت و پرسید: میشه بپرسم چرا دختر من؟
ابوذر آدم با حیایی بود با صراحت صحبت کردن در این باره واقعا برایش سخت بود به همین خاطر
با کمی مکث گفت: شاید بشه گفت حیای ایشون اولین دلیل بوده...
جمع ساکت شده بود و مادر زهرا لبخندی به لب داشت...نورا ابرویی برای شوهرش تکان داد به
معنی اینکه مورد مورد خوبی است و عباس همچنان اخم به چهره داشت...
محمد رو به حاج صادق گفت حاجی نظرتون چیه که دوتاشون برن باهم صحبتی داشته باشن ؟
حاج صادق موافقتش را اعلام کرد و زهرا را صدا زد.... زهرا با شرم از آشپز خانه خارج شد و این
شاید جزو معدود خواستگاری هایی بود که عروس چای تعارف نکرده بود!!!
با اجازه پدرش به اتاق زهرا میروند و زهرا خدا خدا میکند که صدای قلبش آنقدری بلند نباشد که
ابوذرآن را بشنود....
ابوذر به رسم ادب ایستاد تا اول زهرا داخل شود
زهرا بفرماییدی گفت و بعد بی صدا گوشه اتاق ایستاد ...ابوذر داخل شد و به خودش اجازه داد تا
اندکی آن هم زیر زیرکی اتاق را دید بزند! تم سفید و آبی آسمانی اتاق و چینش وسایل حاکی از با
سلیقه گی صاحب آن بود!
ابوذر رو به زهرا گفت: اگر اجازه بدید دوتایی روی زمین بشینیم...
زهرا موافقت کرد و روی زمین نشستند و زهرا این کلمه در ذهنش بی ربط و با ربط تداعی
شدخاکی ! لحظاتی بینشان سکوت برقرار شد که ابوذر با لحن با مزه ای گفت:
خب پیشنهاد میکنم در مورد یه موضوع دیگه سکوت کنیم!زهرا لبخندی به لب می آورد و ابوذر این بار میگوید: دارم فکر میکنم آخرین باری که من و شما باهم
حرف زدیم کی بود؟
زهرا آرام میگوید: برای هماهنگی سالن آنفی تاتر بود همون مراسمی که انجمن ما و شما مشترکا
برگذار کرده بود
_بله دقیقا همونه! ما شاءالله حافظه خوبی دارید
زهرا به همان لبخند بسنده میکند و هیچ نمیگوید گویا خود ابوذر باید مدیریت این مکالمه را به
دست میگرفت! به نظرش رسید این دختر چقدر محجوب است
این بار محکم تر گفت:خب خانم صادقی من اینجا هستم تا از شما بخوام بقیه عمرتون رو کنار من
بگذرونید و همسر من باشید و خب این شاید مهم ترین تصمیم زندگی ما باشه! شما سوالی از من
ندارید؟
زهرا به سختی آب دهنش را قورت داد واقعیتش این بود که یک دنیا سوال در ذهنش بود اما کلمات
را گم کرده بود و توان چینششان را کنار هم نداشت!
این سعی برای خونسرد بودن به کل انرژی و تمرکزش را گرفته بود
_خب راستش سوال که زیاد هست! اولیش همون سوالی که بابا پرسیدن ..من پیشنهاد میکنم
شما حرف بزنید و من در خلال همین صحبت ها ازتون سوال میپرسم!
ابوذر با لبخندی شروع به حرف زدن کرد! از سیر تا پیاز را گفت
از خودش شخصیتش عیب ها و نقص ها و نقات مثبتی که بقیه میگفتند از ایدئولوژِی هایی که برای
زهرا خیلی جالب بود! با همین اعتقادات که ابوذر میگفت بزرگ شده بود اما به نابی فکر ابوذر نبود!
و زهرا فکر میکرد 23 سال سن زود نیست برای اینقدر بزرگ بودن!
و چه راه دور و درازی بود رسیدن به ایدآل های این مرد ...
گفته بود هم پا میخواهد ...
همپای این مرد بودن آن هم با این قدمهای بلند سخت بود! نبود؟
ولی می ارزید! لذت اینکه کنار ابوذر عاشقی کنی می ارزید به تمام این سختی ها!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت58 خانواده صادقی نمیتوانند جلو تعجبشان را بگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت59
معنویات و مادیات .... چقدر زیبا از آن تعریف میکرد و چقدر تعادل میان این دو را زیبا ایجاد کرده بود!
و خب زهرا مضاف بر تمام علاقه ای که به این مرد داشت باید عاقلانه جلو میرفت... چقدر ممنون صداقت مرد روبه رویش بود که آب پاکی را ریخته بود روی دستش!
حالا زهرا بود و انتخابش! اینکه کنار بیاید زندگی کنار این مرد سختی های خاص خودش را دارد!
**
آیه نگاهی به ساعت انداخت و کلافه تکه ای از موزهای حلقه شده را در دهان سامره گذاشت. عقیله و پریناز با صدیقه خانم مادر زهرا گرم گفتگو بودند و بابامحمد و حاج صادق هم از
هر دری سخن می گفتند! حرصش در آمده بود که در آن جمع هرکسی مشغول کاری بودند و او بی کار ثانیه میشمرد!
امیرعلی در آغوش نورا بی تابی میکرد و عباس با نگرانی به پسرکش نگاه میکرد...بلند شد و به
نورا گفت: بده به من اگه اذیتت میکنه
نورا کلافه از جایش بلند میشود و به سمت آشپزخانه میرود و در همان حین میگوید: نمیخواد. تو بشین الآن آروم میشه...
سیاوش همسر نورا با اشاره سر میپرسد که چه شده و نورا آرام میگوید: هیچی ...
آیه که رفتار آنها را زیر نظر داشت طاقت نیاورد و از جایش بلند شد و با ببخشیدی به آشپزخانه
رفت.... میدانست نورا کلافه شده و نمیتواند خوب بچه را آرام کند!
حدسش درست بود نورا بی حوصله کودک با مزه را تکان میداد و مدام میگفت: خسته نشدی غرغرو؟؟ آبرو برامون نذاشتی کولی باشی
آیه از این لحن به خنده می افتد و میگوید: کمکی از دست من بر میاد؟
نورا سمت صدا بر میگردد و با دیدن آیه لبخند خسته ای میزند و میگوید: ممنونم عزیزم ...نه این آقا پسر عادتشه از بس که لوسه داره دندون درمیاره اینجوری میکنه
آیه نزدیک تر شد و گفت: الهی بمیرم خیلی درد میکشه ... حتما تبم داره
_یکم ...
آغوشش را باز کرد و گفت: میشه بغلش کنم؟
نورا با لبخند خسته ای امیرعلی را در آغوش آیه رها کرد و صدای جیغ امیر علی با این جابهجایی
بلند تر شد.. آیه قدری پشتش را نوازش کرد و در همان حین کودکانه با او حرف میزد ... گویا تاثیر
داشت که کودک آرام شد و بعد به نورا گفت: شربت دیفنهیدارمین دارید؟
نورا کمی متعجب گفت: آره داریم چطور
_یه قاشق بیار بده بچه بخوره باعث میشه بخوابه و آروم بشه
نورا من منی کرد که آیه با خنده گفت: نترس از رو شکم دارو تجویز نکردم... خدا قبول کنه پرستار بخش اطفالم یه چیزی حالیمونه.
نورا میخندد و خوشحال در یخچال را باز میکند و میگوید: واقعا؟ چه خوب ...خدا خیرت بده از
غروب تا حاال یه نفس داره گریه میکنه!
_بچه ها همینجورین حق هم داره گل پسر ... دندون در آوردن واقعا درد داره.
صدای مردانه عباس توجه هر دو را به او جلب میکند: نورا جان مشکلی هست؟
آیه سری تکان میدهد و عباس هم همانطور جوابش را میدهد و بعد نورا درحالی که شربت را در سرنگی میریزد میگوید: نه داداش تو که میشناسی شازده پسرتو... مثل دخترا نازش زیاده!
آیه جون یه چیزی تجویز کرده امشبه رو آروم میگیره
عباس اخمی کرد و گفت: سرخود چیزی ندی به بچه ...
نورا خندید و گفت: سرخود که نیست آیه خودش پرستاره
عباس ابرویی بالا انداخت و به آیه نگاهی کرد اما آیه خیره به امیرعلی هنوز متعجب بود از چیزی که شنیده بود این دوست داشتنی کوچک پسر این مرد خشن بود؟
عباس با گفتن: مشکلی بود خبرم کن از آشپز خانه بیرون رفت
و آیه بی مقدمه پرسید: مگه پسر شما نیست؟
نورا می خندد و می گوید: نه بابا من تازه یک ساله ازدواج کردم! امیرعلی خان برادر زاده کولیه منه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸