مواظب دینِ همدیگه باشید!
ما امتحانِ جمعی میشیم..
نمرهیِ جمع رو میگیرن
به تک تکِ ما میدن..
#استادپناهیان
eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت:ازعشق بنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:ازمھربنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:از نور بنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:ازجان بنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:از مادر بنویسید!
نوشتیم حضرت_زهرا (س)❤️
Eshghe4harfe
فرقےنمیڪندشلمچہ،حلَب،مـۅصِل،
قُدس؛یـٰاڪوچہپسڪوچہهایشھرمـٰان...!
بسیجیسھمشدۅیدن،
-پـٰابہپـٰایانقلـٰاباســـت!
#بسیجی
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۸
یوسف نگاه غمدارش را به چهره ی ماه منیر دوخت. اعصابش به هم ریخته بود و دنبال کسی
میگشت تا بتواند آرامش کند. ژاکت را پوشید و سرش را بلند کرد و چشمش به پنجره ی
سراسری هال خانه ی پدرش افتاد.
ناگهان به بازوهای ماه منیر چنگ انداخت و او را به سمت خودش کشید. ماه منیر متعجب از این
حرکت یوسف زبانش بند آمده بود. یک دستش را دور کمر ماه منیر گذاشت و دست دیگرش را
پشت سر او. صورتش را نزدیک کرد. نزدیک و نزدیکتر. فاصله ی بین آن دو از هیچ به پوچ رسید.
اولین نزدیکی بدون حد و مرز و اولین
....شکل گرفت و بر ل.انش به یادگار گذاشته شد. و این
ماه منیر بود که عشق یوسف را به جان خرید، مست شد از این بوسه و غرق در احساس زیبای
یک زن به مردی شد که شوهر صوری اش بود. کاش یوسف میدانست که عشق ماه منیر به او تنها
دارایی این زن رنجدیده است.
یوسف که سرش را عقب برد آهسته زیر لب گفت:
- ببخشید... لازم بود! بهجت داشت نگاهمون میکرد!
دنیا بر سر ماه منیر آوار شد.
امواج متلاطم اشک به سرعت خود را در معرض نمایش قرار دادند و بر گونه های زن بینوا جاری
شدند. در عمر کوتاه 30 ساله اش تا این حد تحقیر نشده بود.
یوسف هم نفهمید که دل کوچک او تنگ بود برای یک عاشقانه ی آرامی که بتواند با حضور آن از
تمام کابوسهای تنهایی شبانه اش گله کند!
یوسف به چشمان غمگین زنی که حکم همسرش را داشت نگاهی انداخت.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۹
یوسف نگاه خشمناکی به بهجت کرد و گفت:
- نه... ولی میتونید از این خانم بپرسید چه اتفاقی افتاده!
بهجت که دست و پایش را گم کرده بود با اضطراب گفت:
- چرا من...؟
یوسف گفت:
- شما بهتر دیدی که ما با هم بحث کردیم یا نه؟
همگی متعجبانه به بهجت نگاه کردند
یوسف ادامه داد:
- چند لحظه خواستیم با زنمون خلوت کنیم که حس شرلوک هلمزی بهجت خانم گل کرد و اومدن
پشت پنجره... هرکس دیگه ای هم بهجای زن من بود ناراحت میشد... از خانمیش بود که حرفی
نزد!
پدر و مادر یوسف نگاه چپ چپی به بهجت کردند و بنیامین چشم غره ای به او رفت:
- تو مگه نگفتی نور خونه کمه میرم پرده رو کنار بزنم؟
بهجت با صدای لرزانی که هدفش از رفتن پای پنجره را لو میداد گفت:
- به خدا من رفتم پرده رو کنار بزنم... اصلا قصدم فضولی نبود!
بنیامین در حالیکه صدایش از خشم میلرزید گفت:
پاشو جمع و جور شو بریم. بچه ها خونه ی مادرت تنهان... پاشو!
یوسف در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای برلب داشت و با خودش میگفت دست و پای این زن باید
جمع شود تا هرز نرود، به سمت اتاقی رفت که ماه منیر در آن کودکش را در آغوش کشیده بود و
گریه میکرد.
🌱🌱🌱
دلنوشته های یوسف
از لحظه ای که ماه منیر، امیر طاها را از جلوی کامپیوتر بلند کرد و بدون هیچ توضیحی اجازه نداد تا
با او صحبت کنم، حسی در وجودم به غلیان افتاد. بچه نبودم نفهمم که حسادت زنانه ی ماه منیر با
بردن نام بهجت فوران کرده است ولی چرا؟ مگر قرار بود که این وسط حسی باشد؟ قرارمان یک
شناسنامه برای امیر طاها بود و یک ازدواج صوری که بنا به دلایلی فسخش به تعویق افتاده بود.
چه روزهایی را که درگیر افکار ضد و نقیضم بودم و بعد ساعتها فکر کردن و به نتیجه نرسیدن با
خودم میگفتم:
- غصه نخور درست میشه... درست میشه! اگه هم نشد به جهنم... تموم میشه!
آری بهجت هم برای من مرد و تمام شد. خصوصا از آن شب که ماه منیر با من صحبت کرد، یادش
هم از خاطرم رفت.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️
شیخرجبعلیخیاطمیگفت:
هرسوزنیکهبرایغیرخدا زدم،
بهدستمفرورفت....!
تا شهید هست رفیق دل من
میل همراه شدن با دگران نیست مرا! 🍀👌
#شهیدجھادمغنیھ
Eshghe4harfe
در دیداری که با حضرت آقا داشتیم
ایشان فرمودند که به بچهها بگویید
عدهای آمدهاند که اسلام و انقلاب را
میخواهند با هم از ما بگیرند
هر کسی هر کاری که میتواند انجام دهد!
#حاجحسینیکتا
Eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما بخاطر این است که درمنطقه سوریه حضور
پیدا نکردیم
#سوریه
Eshghe4harfe
وقتیمسلمانشدمفهمیدم
منفقطبایددنبالنگاهیکنفرباشم
واوخداست..
فهمیدملازمندارم
اینقدربهفکرنگاهدیگرانباشم،
همینکهخدانگاهممیکند
برایمبساست:)
📚 | برشیازکتابِتولددرتوکیو
#تیکه_رمان
Eshghe4harfe
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
صداتوبلندکنببیندکههستی
بگوکهبرندتاسراغشوننرفتی
#حاج_قاسم
#شهید_گمنامــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از سلاطین دهه هشتاد و نود
_به کسی که نماز نمیخونه اعتماد نکن
+چرا؟
_فراموشت میکنه همونجوری که خدارو فراموش کرده🚶🏻♀️
ما اگر از مرگ میترسیدیم
کفن را دور سر خود نمی پیچیدیم! ✌️🫰🏻
#طلبگیم_افتخار
#ادمین_طلبه🙂
Eshghe4harfe
13_14030211_جان_نثاران_امام_زمان_عج_مراسم_هفتگی.mp3
6.28M
شور|روز ِدوشنبهروزکریمه🤍.
#دوشنبه_های_امامحسنی
@eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازآخرینزیارتمچقدرگذشته؟!❤️🩹
#کربلا
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۱۰۰
شاید نام بردن او در آن شب و فهمیدن احساس پاک و زنانه ی ماه منیر به خودم، تلنگری بود به
اینکه هنوز هم زندگی به دنبال من است. هنوز هم زندگی دوست دارد که او را در آغوش بکشم.
هنوز هم من زنده ام و نفس میکشم و حق حیات دارم. حق بهره بردن از تمام خوشیهای زندگی...
خیلی وقت بود که دنبال کلمه ای برای آرامشم میگشتم ولی حرفی بهتر از سکوت پیدا نمیکردم...
نگاهم حرف میزد و فریاد میکشید...
من به دنبال کسی بودم که این نگاه خسته ام را بفهمد و دل بی حوصله ام را ببیند.
آن حس زیبا و نوظهوری که به من گفت کسی در گوشه ای از این دنیای بیکران تو را تنها برای
خودش میخواهد و برای دیدنت روز شماری میکند، مرا چنان به ذوق و شوق آورد که در قدم
زدنهای شبانه م و تنهایی های روزانه م فقط یک اسم در ذهنم میچرخید و آن هم نامی نبود غیر از
ماه منیر... من با عشق ماه منیر از بستر غم برخاستم و عشق او چون دم مسیحا مرا که زاده مرگ
بودم حیات بخشید.
زمانی به خودم آمدم که در بیکران دلبستگی به او زندگی میکردم، عشق و عطش خواستن او در
قلبم سرازیر و یادش چون صبحی در شبهای تنهایی من شده بود.
ولی نمیدانم چرا در رویارویی با او همه ی افکارم به هم میریخت و من دیگر آن یوسفی که حس
جوانه زده را در وجودش حمل میکرد، نبودم. شاید سکوت و نجابت او مرا از پیش رفتن در دریای
بیکران عشقش باز میداشت.
وقتی کالفه از صدای خنده های سبکسرانه ی بهجت که فقط برای اعالم حضورش به من بود، به
حیاط رفتم، خود را در اوج تنهایی و بیکسی یافتم. فقط خدا میداند که حضور ماه منیر در آن لحظه
هدیه ای بود از جانب خداوند که به اندازه ی یک دنیا رهایی از اسارت برایم مفهوم داشت. سر که
گرداندم بهجت را دیدم که خصمانه از پشت پنجره به ماه منیر نگاه میکرد...
در آنجا بود که باید مردانگی ام، عشق نوظهورم و حضور ماه منیر را به عنوان تنها همراه زندگی ام
ثابت میکردم.
دست به بازوهایش انداختم و او را به سمت خودم کشیدم. هر لحظه که به من نزدیکتر میشد
حس جوانه زده ام بیشتر در وجودم ریشه می دوانید و مرا سرمست تر میکرد از احساس مردانگی
و تکیه گاه بودن برای یک زن بی پناه...
بعد از سالها تجربه ی در آغوش گرفتن زنی که همسرت است، مزه ی گس اسارت در تنهایی را از
وجودم برد و من رها شدم مانند پروانه های عاشقی که داخل تور شکارچی ساعتها در تالشند و در
نهایت زمانیکه خسته و ذله در گوشه ای دست از بال، بال زدن میکشند، روزنه ای برای فرار در تور
می یابند.
حضور ماه منیر در زندگی من بسان همان روزنه ی تور شکارچی بود که راه فرار از زندان تنهایی را
به من نشان داد.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۱۰۱
با نگاه کردن به چشمهایش چیزی به غیر از تعجب، سوال و اضطراب در او ندیدم... زبانم نچرخید
که عشقم را به او بازگو کنم. حضور بهجت را بهانه کردم. خدا من را ببخشد! چه بیرحمانه غرور او
را شکستم...!
🌱🌱🌱
یوسف پا که به داخل اتاق گذاشت، امیر
طاها را در حال شیر خوردن در آغوش ماه منیر دید. ماه
منیر نگاه از امیر طاها گرفت و با چشمان اشک آلود و قرمز به یوسف نگریست. رویش را از یوسف
گرداند و مجددا به کودکش خیره شد. یوسف با گامهایی آهسته به سمت ماه منیر رفت. امیر طاها
در حال شیطنت بود. امیر طاها را از بغل ماه منیر گرفت
بدون توجه به نگاه اشکی و متعجب ماه منیر که به سمتش کشیده شد، با امیر طاها از اتاق بیرون
رفت.
بنیامین و بهجت در حال بحث کردن بودند. یوسف امیر طاها را به بغل مادرش داد:
- مامان این بچه رو بگیر تا من برم گندی که زن داداش گرامیم زده جمع و جور کنم. فکر کنم
حالا حالاها باید شاهد گندکاریهای این خانم باشیم...
بنیامین نگاه پر بهتش به سمت یوسف کشیده شد:
- داداش...
یوسف خشمگین غرید:
- زهر مار داداش... نمیتونی زنتو جمع کنی، بفرست خونه ی باباش تا با داشتن شوهر چشم و
دلش واسه شوهر قبلیش هرز نره و چشم و ابرو بیاد...!
یوسف میدانست که بعد از زدن این حرف باید شاهد برخوردهای جدی بنیامین با بهجت و حضور
کمرنگتر او در زندگیشان باشد!
نگاه متعجب پدر و مادر یوسف به سمت بهجت کشیده شد. بهجت رنگ به چهره نداشت. دست و
پایش از این حرف یوسف شروع به لرزیدن کرد...باورش نمیشد که یوسف غرور او را جلوی
شوهرش لجن مال کند! چرا باور داشت که هنوز یوسف چشمش به دنبال اوست؟
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️