🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۴۷
به ظاهر خانواده ی صداقت چیز مشکوکی ندیده بودند تا بیشتر در مورد ازدواج یوسف و ماه منیر
پرس و جو کنند. خیال یوسف از بابت آقای ایمانی جمع بود که هرگز راز او را فاش نخواهد کرد...
وقت خواب بود... هنوز یوسف در حال فکر کردن به این موضوع بود که چگونه شب را جدا از ماه
منیر بخوابد که زنگ در حیاط زده شد. سمیه گوشی آیفون را برداشت و بعد از چند لحظه رو به
پدرش گفت:
- بنیامینه... میگه خواهر بهجت خونه نبودن خونه ی عموشم درگیر مراسم عروسی هستن.. مجبور
شدن برگردن...
یوسف عصبانی از جا بلند شد و رو به پدرش کرد و با صدای بلندی گفت:
مگه نگفتید برنمیگردن...؟
پدرش بی خبر از همه جا گفت:
- والله ،به ما گفتن نمیان دیگه... میبینی که سمیه میگه خواهر بهجت نبوده...
یوسف رو به ماه منیر با تحکم گفت:
- وسایالتو جمع کن. همین الان بر میگردیم تهران...
مادر اشک در چشمانش حلقه زد و با صدایی که حاکی از دل شکسته اش بود گفت:
- یعنی من تا کی باید ببینم که دو تا پسرم از هم فرار میکنن...؟ تا کی نباید هردوتاشونو کنار هم
داشته باشم...؟ یعنی این انصافه..؟!. این نتیجه ی زحمات و بیدارخوابیهای یه مادره...؟
یوسف به سمت مادرش رفت و سر او را در آغوش گرفت:
- مادر خوبم... قربون اون اشکات بشم... خودت میدونی که چاره ای غیر از این ندارم...!
مادر در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت:
- هرچی تو بگی یوسف... ولی تو رو خدا شبی دست زن و بچه ت رو نگیر و آواره ی جاده نشو...
منم مادرم... دلم شور میزنه... به بهجت کاری ندارم ولی حداقل میتونی جواب سالم و خداحافظی
برادرت رو که بدی... اون بدبخت هم گناهی نداره... جور آبروی خونواده رو کشید...!
حرفی که نباید زده میشد، زده شد! یوسف ناگهان دست از مادر برداشت و رو به پدرش گفت:
- چی شده...؟ در نبود من چه اتفاقی افتاده...؟ جور آبروی خونواده دیگه چیه...؟ چرا همه چی رو از
من مخفی میکنید...؟
پدر نگاه غضبناکش را به روی مادر انداخت و لب به دندان گرفت. با بلند شدن صدای یا االله
بنیامین، بحث مسکوت ماند و همه به طرف او و خانواده ش که از در هال وارد میشدند، چشم
دوختند...
همان یک جمله ی مادر کافی بود که اندکی جگر سوخته ی یوسف را خنک کند.. فقط اندکی...
بنیامین وارد هال شد و سالم کرد. رو به یوسف کرد:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۴۸
سلام داداش...!
- یوسف سری تکان داد و زیر لب گفت:
- سلام...
بیشتر از این نه میتوانست با برادرش احوال پرسی کند و نه اینکه توان ماندن در آن جا را داشت...
تا اینجا هم که پیش رفته بود، محض دل شکسته ی مادرش بود.. همین...! وگرنه خیلی وقت بود
که محبت برادری به نام بنیامین را از دلش خارج کرده بود !
فقط خواب میتوانست اعصاب بهم ریخته ی یوسف را آرام کند. مادر رو به سمیه کرد:
- سمیه جان، رختخوابهای مردها رو تو یه اتاق بنداز، مال بهجت و بچه هاشو تو یه اتاق دیگه .
رختخواب خودمون و ماه منیر رو هم تو اتاق کنار آشپزخونه پهن کن.
یوسف سر بلند کرد و قاطع به سمیه گفت:
- من شب با زنم میخوابم... به بقیه هم کاری ندارم... رختخواب من و ماه منیرو تو اتاق سابقم
بندازید...
یوسف وارد اتاق شد. ماه منیر زیر بچه را عوض کرده بود و مشغول پوشانیدن شلوارش بود.
نگاهی به پاهای امیر طاها که جان گرفته و از لاغری در آمده بود انداخت و گفت:
- مادر به قربون اون پاهات بشه عَسَلم...
یوسف خنده کنان از پشت سر گفت:
- مَنَم...
و بالای سر امیر طاها نشست. امیر طاها در حالیکه حلقه ی پلاستیکی بهداشتی را به لثه هایش
می سایید، به بالای سرش نگاه کرد. لبخندی به صورت یوسف زد و آب دهانش از روی لبهای
گوشتالو و صورتی رنگش سرازیر شد.
یوسف رو به ماه منیر کرد:
- خودم شلوار پسرمو می پوشونم. شما برید دستاتونو بشورید...
ماه منیر نگاهش به دوتا تشک چفت در چفت انداخته شده کنار پنجره کشیده شد
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
حیفمیشودخشابهاییکه
جزبراینابودیاسرائیلخالیشود👊🏼!
#وعده_صادق۳
Eshghe4harfe
لبریز شوق بود که در گوش محسنش،
یک روز علی اقامه بخواند، ولی نشد..💔
#فاطمیه
Eshghe4harfe
28.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زهرا جانمچشماتبازکن🖤!
علیکههرگزنترسیدهکمکمداره
از نبودنتمیترسه
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
Eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
زهرا جانمچشماتبازکن🖤! علیکههرگزنترسیدهکمکمداره از نبودنتمیترسه #فاطمیه #ایام_فاطمیه Eshghe
*ببینلرزشدستمو،مهجبین🙂🖤
*زمین خوردنت حیدر رو ،زد زمین
#فاطمیه
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۴۹
یوسف در حالیکه روی صورت امیر طاها خم شده بود، نگاهی به پشت سرش انداخت، سری تکان
داد و با خنده گفت:
- به خاطر حضور بهجت گفتم... نگران نباشید...جاها رو از هم جدا میکنیم...ندیدید که با بدجنسی
بهتون نگاه میکرد... اجازه نمیدم از اون مار خوش خط و خال به شما آسیبی برسه...
ماه منیر از جمله ی آخر یوسف نگران شد و احساس کرختی و سردی بر جانش نشست و با ترس
پرسید:
- یعنی چی اجازه نمیدید اون به من آسیب برسونه...؟
یوسف که اصلا دوست نداشت رازها ی زندگیش پیش زنی که قرار بود حداکثر یک هفته محرمش
باشد، آشکار شود، گفت:
- نباید این حرفو بهتون میزدم... بیخودی نگرانتون کردم... همینقدر بدونید که بهجت بعد از
برگشت من هوایی شده...!
ماه منیر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت در اتاق میرفت زیر لب گفت:
- استغفر ا.... به حق چیزهای نشنیده و ندیده...!
دم در اتاق ایستاد. دومرتبه به یاد حرف یوسف افتاد:
- منو ترسوندید...!
- گفتم که اجازه نمیدم اذیتتون کنه...!
- ولی شما که هفته ی دیگه دارید میرید!
- اون آدرس خونه و محل کارمو بلد نیست. در ثانی اونا جنوب زندگی میکنن... بندر عباس.
ماه منیر آهی کشید و از اتاق بیرون رفت.
بعد از چند دقیقه، با دست و صورت خیس وارد اتاق شد. امیر طاها با دیدن مادرش جیغی از شادی
کشید. چهار ماهش تمام شده بود و وارد دوران شیرینی و بامزگی اش میشد
یوسف از روی زمین بلندش کرد و روی دوتا پا نگهش داشت. پسرک هنوز نمیتوانست پایش را به
زمین فشار دهد. این پا و آن پا میشد. یوسف رو به ماه منیر که مشغول برداشتن لباسهای راحتی
اش بود کرد:
- اجازه میدید امشب پیش من بخوابه؟
ماه منیر بدون نگاه کردن به یوسف لباسها را از توی چمدان برداشت:
- نصفه شب و صبح زود شیر میخواد... دم صبح هم باید زیرش عوض بشه... نمیذاره بخوابید...
- یه شب امتحان میکنم... شاید واسه آینده م بد نباشه...
ماه منیر در حالیکه ابروهایش را از تعجب بالا داده بود، رویش را برگرداند:
- واسه آینده تون...؟
یوسف در حالیکه میخندید گفت:
- بالاخره منم باید داماد بشم و پدر بشم ... نمیشه که تا ابد عذب اغلی بمونم
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۰
ماه منیر لباسش را به دست گرفت و از جا بلند شد:
- آها...درسته... اگه دوست دارید میتونید شب بغل خودتون بخوابونینش ولی نصفه شب واسه ی
شیر دادن ازتون میگیرم...
- باشه... قبول...!
- من کجا میتونم لباسامو عوض کنم؟
- والا، همه ی اتاقها که الان پ ره... من میرم بیرون...
یوسف امیر طاها را در بغل گرفت و از اتاق بیرون رفت...
ماه منیر لباسهایش را که عوض کرد، روسری زرشکی اش را که دارای حاشیه ی زرد رنگ بود
برداشت تا به سرش بیندازد. با یاد آوری حرف یوسف که گفته بود رنگ زرد او را به یاد دوران
اسارتش می اندازد، پشیمان شد. روسری را داخل چمدان برگرداند و دومرتبه شال سفیدش را
روی سرش انداخت. آنقدر لباس و روسری نداشت که انتخابش نامحدود باشد.
صدای زنی از توی حیاط توجه اش را جلب کرد.
به پشت پنجره رفت یوسف در کنار حوض ایستاده بود و زنی هم پشت به پنجره در حال صحبت
کردن با او بود. بهجت بود... نمیدانست چرا با دیدن این زن احساس ناخوشایندی همه ی
وجودش را در بر میگیرد... ربطی به حرف یوسف نداشت، خودش هم سنگینی نگاه بهجت را از
لحظه ی ورودش به منزل پدر یوسف حس کرده بود...
از صدای پر از ناز و کرشمه ی زن معلوم بود که شرم و حیا را فراموش کرده است:
- کوچولوی خیلی نازی دارید... چقدر شبیه مامانشه... انگار نه انگار که شما هم باباشید...!
صدای یوسف آمد که با غیض جواب داد:
- خدا همیشه فرشته ها رو زیبا خلق میکنه... چون مامانش از من زیباتر بود، شبیه اون شده... با
اجازه... همسرم منتظرمه!
از خنده های بهجت میشد فهمید که چقدر از جواب یوسف عصبی شده است.
یوسف در حالیکه با امیر طاها به زبان بچگانه صحبت میکرد، وارد اتاق شد. ماه منیر تشکها را از
هم جدا کرده بود. یکی این سر اتاق و دیگری آن سر اتاق.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
وچهزهرهایرارنگلعابمیدهند
وبهخوردمانمیدهندومانمیفهمیم🙂🖤
#کتاب_نوشت
#وعده_صادق۳
Eshghe4harfe
پشتصحنهامنیت
گمنامانیهستندکه
اصلایادیازشاننیست💔🌱
#چیریکی
Eshghe4harfe
اسلحه مقاومت را باید بوسید...
نه اینکه بر زمین انداخت...
#شهیدسیدهاشمصفیالدین
#انتقام
#وعده_صادق۳
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۱
یوسف نگاهی به شال سر ماه منیر انداخت. کاملا متوجه شده بود که زن غیر از این شال چیز
دیگری ندارد وگرنه چه کسی با بلوز و شلوار خواب، شال سرش میبندد...
در حالیکه همراه امیر طاها به زیر پتو میرفت گفت:
- فردا بعد از صبحونه میریم بازار واسه امیر طاها کمی خرید کنیم...
🌱🌱
دلنوشته های یوسف
زمانیکه مادر دهان باز کرد و جمله ای را ناخواسته بیان کرد و پدر با چشمانی غضبناک به او
نگریست، فهمیدم که کاسه ای زیر نیم کاسه است...
حضور دوباره بنیامین و بهجت در آن خانه برایم عذاب جهنم را به دنبال داشت. سنگینی نگاه
خشمناک بهجت بر روی ماه منیر و امیر طاها ناخواسته قلبم را به درد آورد... سزاوار نبود که این
زن درد کشیده اسیر حمالت نگاههای غضبناک و مکرهای زنانه ی بهجت شود
تنها راهی که میتوانستم با آن دلم را خنک کنم و ضربه ام را به بهجت بزنم، این بود که حضور ماه
منیر را در کنارم پر رنگ تر نشان دهم... برای همین گفتم که در کنار همسرم میخوابم...
لحظه ای اسم ماه منیر را زمزمه کردم... شرعا و عرفا زن من بود...
لبخندی بر لب نشاندم و وارد اتاق شدم. او را دیدم که در حال قربان صدقه رفتن پسرم بود...
نمیدانستم که این هند جگرخوار از جان من چه میخواست. به محض اینکه پا به حیاط گذاشتم،
پشت سرم ظاهر شد. انگار زاغ سیاه من را چوب میزد..
پناه به خداوند از زنی که به عقد کَس دیگری باشد و دلش نزد فرد دیگری...
این حکایت بهجت شده بود... به من وفادار نبود... هیچ ، آهنگ بی وفایی هم برای بنیامین کوک
کرده بود...
تنها چیزی که برایم مطرح بود، عذاب دادن و بی محلی به حضورش بود... خوب میدانستم که
بهجت از هیچ چیزی به اندازه ی بی محلی زجر نمیکشد...
تا نیمه های شب فکرم درگیر جمله ی گفته شده از دهان مادرم بود...
با صدای ن ق ن ق امیر طاها نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم. ساعت سه ی نیمه شب بود. ماه
منیر به آرامی در آن طرف اتاق خوابیده بود... شالش کنار رفته بود و موهای روشنش دیده میشد...
از اینکه یک شبه صاحب زن و بچه شده بودم خنده ام گرفت. امیر طاها صدایش بلند شد. وقت
شیر دادنش بود. از جا بلند شدم و به سمت ماه منیر رفتم. خواب خواب بود...
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۲
به خودم اجازه دادم و پتویش را کنار زدم. امیر طاها را زیر پتو گذاشتم. کودک صورتش را به تن
مادرش می مالید.
ماه منیر چشمهایش را باز کرد و نگاهش در من قفل شد و بعد چشمش به امیر طاها افتاد. لبخندی
زدم:
- وقت شیرشه...
به سمت تشکم رفتم و پشت به ماه منیر خوابیدم.
صبح روز بعد دیر از خواب بیدار شدم. چشمهایم را که باز کردم ماه منیر را دیدم که در گوشه ی
اتاق امیر طاها را روی پایش گذاشته و غرق در افکار خودش است.
سلام کردم. از عالم هپروت بیرون آمد. پرسیدم:
- شما بیرون نرفتید؟
- نه... منتظر شدم بیدار بشید با هم بریم
لحظه ای مکث کرد و ادامه داد:
- تنهایی خجالت میکشیدم...
صدایی از بیرون به گوش نمیرسید.
با هم از اتاق خارج شدیم. مادر در آشپزخانه بود و پدر هم مشغول تماشای تلویزیون.
بلند سلام کردم.
پدر با سر و مادر از توی آشپزخانه جوابم را داد:
- سلام پسرم. ساعت خواب... حموم گرمه میتونی دوش بگیری... ماه منیر جان تو هم...!
نگاهم به صورت ماه منیر چرخید که از خجالت سرخ شده بود...
احتمالا از حرف دیشب من برداشت اشتباه کرده بودند. باید یک جوری گند کاری ام را درست
میکردم...
رو به پدر گفتم:
- بعد از صبحونه با ماه منیر میریم بازار واسه امیر طاها خرید کنم. برگشتم با هم بریم مسجد.
دوست دارم همسایه های قدیمی رو ببینم...
پدر با تکان سر موافقت خودش را اعلام کرد.
در همین موقع مادر از آشپزخانه بیرون آمد
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
بعضیشغلهاروفقطباعشقمیشهگذروند
چونسختیشبیشترازمنفعتشه!
#police
#چیریکی
Eshghe4harfe
اییهودیهابترسیدازایرانیهایی
کهارزودارنددرراهنبودیشما
جانراجانآفرینتقدیمکنند😎✌️🏼
#وعده_صادق۳
#چیریکی
Eshghe4harfe