🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۸
با احساس سایه ی سنگینی که رویش افتاده بود، چشمهایش را باز کرد. یوسف روی امیر طاها
خم شده بود و با چشمانی مهربان به او نگاه میکرد و زیر لب قربان صدقه اش میشد.
نگاه یوسف به سمت چشمهای باز منیر کشیده شد و آهسته و با خواهش گفت:
- اجازه میدید کنار امیر طاها بخوابم؟ همین سمت...
ماه منیر پوزخندی زد و در دل گفت
به بنیامین بیچاره ایراد میگیره. هنوز دو روز نگذشته...
صدای یوسف او را به خودش آورد:
- اگه راضی نیستید...
خسته تر از آن بود که بخواهد باب حرفی را باز کند. به میان حرف یوسف دوید:
- تخت بزرگه، اونطرف بخوابید... با من که کاری ندارید...!
و بعد خودش را به سمت لبه ی تخت کشاند.
یوسف در کنار امیر طاها جا گرفت و مشغول نگاه کردن او شد.
ماه منیر لبخندی به پسرک خوابیده اش زد و پشت به یوسف خوابید.
*
ساعت از دو بعد ازظهر گذشته بود. از صبح به دنبال تنظیم وکالت طلاق بودند که تحویلش موکول
شدبه چند روز بعد. برای امیر طاها شناسنامه گرفتند و درنهایت سر از صرافی در آوردند. امیر طاها
بیتابی میکرد و هرچند دقیقه یکبار گریه میکرد و با تکانهای ماه منیر آرام میشد.
تمام بعد از ظهر را یوسف صرف آموزش دادن کامپیوتر و اینترنت و چگونگی استفاده از برنامه ی
OVOO به ماه منیر گذراند تا او بتواند از طریق آن امیر طاها را به او نشان دهد.
یوسف در حال چیدن وسایلش در چمدان بود که ماه منیر پلیور بافته شده را از داخل چمدان
خودش برداشت و به هال آمد. پلیور را به سمت یوسف گرفت:
- قابل شما رو نداره... تو بیمارستان بافتمش ... میخواستم واسه تشکر بهتون بدم که نشد..
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۹
یوسف دست دراز کرد و پلیور را گرفت. نگاه تحسین آمیزی به نقشه های بافته شده در بالای
پلیور کرد:
- خیلی زیباست! به درد هوای سرد اونجا هم میخوره.. همینقدر که به یادم بودید و دیروز با
حرفاتون آرومم کردید یه دنیا ممنونم.
لبخندی به گرمی آفتاب بر چهره ی ماه منیر پاشید و پلیور را داخل چمدان گذاشت.
ماه منیر با احساس گرمایی در گونه هایش به سمت آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند.
بعد از شام یوسف پاکتی را به همراه یک جعبه ی قرآن به دست ماه منیر داد. ماه منیر داخل پاکت
را نگاه کرد. 24 عدد سکه ی بهار آزادی بود. با بهت پرسید:
- اینا واسه چیه؟
یوسف روبرویش روی مبل نشست:
- 24 تا سکه، مهریه ی شماست که بهتون بدهکارم... و همینطور قرآن داخل جعبه... این کارت
عابر بانک هم مال شماست. رمزشو روش چسبوندم. مقداری پول به حساب روز شمار گذاشتم.
سود ماهیانه ش اونقدر هست که نیاز شما و امیر طاها رو رفع کنه...
ماه منیر جعبه ی قرآن را برداشت و بقیه را به سمت یوسف گرفت:
- بگیرید ... مهریه د ینیه که شوهر به گردن زنش داره... نه من زن شما هستم و نه شما شوهر
من... کارت عابر بانک هم نمیخوام... میرم سرکار. قرآن رو نگه میدارم چون پس دادنش کار
درستی نیست اونم نه به حساب مهریه...
یوسف که در دل چشم و دل سیری ماه منیر را می ستود گفت:
- دوست ندارم تا زمانی که امیر طاها بزرگ نشده سر کار برید. وظیفه ی منه که هزینه ی
مایحتاجشو تامین کنم. سکه ها رو هم بذارید باشه... من نیستم. ممکنه به کارتون بیاد. اتفاق که
خبر نمیکنه ...!
یوسف از جا بلند شد. نگاهی به ساعت انداخت نزدیک ۱۲ نیمه شب بود:
- چیزی تا اومدن آژانس نمونده. میرم که حاضر بشم. سه ساعت قبل از پرواز باید فرودگاه
باشم...
راننده ی آژانس که زنگ آپارتمان را زد، یوسف چمدانش را داخل آسانسور گذاشت.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۰
به آپارتمان برگشت. بوسه ای بر گونه ی امیر طاهای خوابیده در آغوش ماه منیر زد. با دستانش
بازوهای ماه منیر را گرفت و او را به خودش نزدیک کرد. بوسه ای بر پیشانی ماه منیر زد و آهسته
گفت:
- مواظب پسرم باش...
هنوز پایش را از آپارتمان بیرون نگذاشته بود که به چشمان غمگین ماه منیر خیره شد:
- خوبی، بدی دیدی حلالم کن..
با بسته شدن در آپارتمان قطره ای اشک از گوشه ی چشم ماه منیر بر گونه اش لغزید.
چه زود جای خالی یوسف در نظرش آمد...
پلاستیک میوه و مواد غذایی را زمین گذاشت. امیر طاها را در بغلش جابجا کرد. سنگین شده بود.
باید برایش کالسکه میخرید. در آسانسور را که باز کرد چشمش افتاد به یک خانم میانسال که از
آپارتمان خارج شد.
زیر لب سالم کرد
خانم میانسال که به نظر زن مهربانی می آمد به گرمی جواب سلامش را داد و نگاهش به امیر طاها
افتاد:
- کوچولوئه آقای دکتر صداقته؟ ما شاا... خدا بهتون ببخشه. چند بار با هم دیده بودمتون. یکسالی
میشه که اینجا میشینن با خودم میگفتم مگه میشه مردی به سن و سال ایشون ازدواج نکرده
باشه...؟ حالا کجا بودید تو این مدت؟ نکنه از هم جدا شده بودید و حالا به هم رجوع کردید؟
زن بی وقفه سوالات جور واجور میپرسید و ماه منیر هم به دهان
او خیره شده بود.
زن ادامه داد:
- اسمتون چیه؟ اسم کوچولوتون چیه؟ ما شا،... ماشا... ببینید چقدر هم شبیه آقای دکتره...!مثه
سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. چشماشم همرنگ چشمای آقای دکتره...
ماه منیر نگاهی به چشمهای خاکستری تیره ی امیر طاها انداخت و با خودش گفت:
- یعنی چشمهای دکتر صداقت هم همین رنگه؟ چطور من متوجه نشدم؟
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۱
زن مرتب صحبت میکرد و ماه منیر که خسته خرید و امیر طاهای به آغوش کشیده بود گفت:
- ببخشید خانم اجازه میدید مرخص بشم؟
- حتما عزیزم ولی نمیخوای اسم خودتون و کوچولو رو بگید؟
ماه منیر وسایل را آسانسورگذاشت. هنوز پا به آسانسور نگذاشته بود که خانم همسایه صدایش-
اسم خودم ماه منیر و اسم پسرم امیر طاها ... با اجازه!
کرد:
- منم مهری هستم... مهری رضوانی. طبقه سوم میشینم واحد شماره ی پنج. خوشحال میشم که
بیشتر ببینمتون... منم تنهام... راستی... سلام منو به آقای دکتر برسونید.
- ایشون که مسافرت هستن ولی اگه تماس گرفتن حتما بهشون میگم...
- به سلامتی... کجا رفتن؟
خانم رضوانی دومرتبه موتور پرسیدن سوالهایش به کار افتاد:
- کی بر میگردن؟ چرا شما باهاشون نرفتید...؟
ماه منیر در حالیکه در آسانسور را میبست گفت:
- با اجازه تون... ببخشید که نمیتونم وایستم... وقت شیر امیر طاهاست.
در آسانسور را بست و پوف بلندی کشید. زیر لب گفت:
- بعضیها چه لذتی میبرن از تجسس تو زندگی بقیه؟؟!!
چهار روز ازرفتن یوسف میگذشت. قرار بود وقتی مستقر شد به ماه منیر زنگ بزند ولی هنوز با ماه
منیر تماس نگرفته بود. چند روز درگیرتغییر دکوراسیون و خانه تکانی بود. خانه ای که دست یک
مرد مجرد باشد، نیاز به یک تمیزکاری اساسی دارد.
روز قبل ماه منیر به محضر رفته بود تا وکالتنامه ی طلاق را بگیرد که سر دفتر گفته بود به دلیل
تغییردکوراسیون محضر، پرونده ها و مدارک را به طور نا مرتب جمع کرده اند و برای پیدا کردن
وکالتنامه زمان لازم است و از ماه منیر خواهش کرده بود که چند روز دیگر برای گرفتن آن برود.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۲
امیر طاها را روی زمین گذاشت و مشغول جابجا کردن وسایل شد. با صدای زنگ تلفن زیر لب
زمزمه کرد:
- یوسفه...
با عجله خودش را به تلفن رساند و بدون نگاه کردن به آی دی کالر گوشی را برداشت.
- الو
بعد از چند لحظه سکوت، صدای یوسف در گوشی پیچید...
- الو... خانم آرام؟
با شنیدن صدای یوسف احساس دلتنگی کرد...
- سلام آقای دکتر... حالتون چطوره؟ خوبید؟ جاگیر شدید؟
به دلیل طولانی بودن مسافت بین مکالمات وقفه می افتاد.
- من خوبم... از امروز صبح کلاسهام شروع شده... تو خوابگاه بهم جا دادن... اتاقم یه نفره
ست... راحتم... پسر گل بابا چطوره؟
ماه منیر چشمش به سمت امیر طاها که روی زمین خوابیده بود و پاهایش را تکان میداد افتاد.
- داره بازی میکنه... از دیروز یاد گرفته که دَدَ میگه... یه لحظه گوشی...
با سرعت به سمت امیر طاها رفت و او را بغل کرد و به سمت تلفن برگشت. گوشی را جلوی دهن
بچه گذاشت و انگشتهایش را در پهلوی امیر طاها کرد و قلقلکش داد. کودک جیغی از روی ذوق و
شادی کشید صدای یوسف را شنید که میگفت:
- بابا قوربونت بشه پسرم... دلم واست تنگ شده... مامانو اذیت نکنی ها!
حس خوشایندی از جمله ی آخر یوسف زیر پوست ماه منیر دوید. گوشی را از جلوی دهان امیر
طاها برداشت:
- دیروز رفتم واسه ی گرفتن وکالتنامه ی طلاق. گفتن چند روز دیگه برم...
یوسف حرفی در جواب ماه منیر نزد...بعد از چند لحظه سکوت گفت:
هرشب ساعت ۱۲ شب به وقت ایران، خوابگاه هستم. میتونید از طریق
ا وو با من در ارتباط باشید... بعضی شبا امیر طاها رو نخوابون بذار ببینمش... فکر نمیکردم تو این
چند روز انقدر دلم واسش تنگ بشه
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۳
چشم... من هرشب ساعت ۱۲کامپیوتر رو روشن میکنم... راستی خانم رضوانی هم سلام بهتون
رسوند...
صدای خنده ی یوسف در گوشی پیچید:
- سوال پیچتون که نکرد؟
- تا دلتون بخواد...
- زن خوبیه... فقط یه ذره کنجکاوه... خب دیگه الان اینجا ساعت سه نیمه شبه باید کم کم
خداحافظی کنیم!
- هنوز نخوابیدید؟؟؟!!!
- نه ... خوابم نبرد... البته این تغییر ساعتها هم بی دلیل نبوده... امروز تعطیلم. میتونم استراحت
کنم... کاری ندارید... مشکلی تو این چند روز نداشتید؟
- ممنونم آقای دکتر شما خیلی به من و امیر طاها لطف داشتید. تا آخر عمر مدیونتون هستم...
- این حرفو نزنید... ایکاش که بشه با همین کارهای کوچیک مشکالت همه رو حل کرد...
- باز هم ممنون...
- امری ندارید؟
- شبتون بخیر ...
- خدا حافظ...
ماه منیر گوشی را که گذاشت احساس آرامشی را در وجودش احساس کرد... همیشه حضور دکتر
صداقت برایش آرامش بخش بود و حالا صدایش تنها منبع آرامش او شده بود...
یوسف بعد از قطع کردن گوشی زیر لب گفت:
ماه منیر... ماه تابان... تو از کجا تو زندگی بی سر و ته من پیدا شدی؟
...
لباس خوشگل نارنجی سرهمی را که آنروز برای امیر طاها خریده بود، تنش کرد. چند لاخ موی
روشنش را به یک طرف شانه زد و او را جلوی کامپیوتر خواباند. چند دقیقه ای میشد که کا مپیوتر
را روشن کرده بود و منتظر یوسف بود.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۴
وقتی چهره ی یوسف را در صفحه ی مانیتور دید، لبخندی بر گوشه ی لبش نشست:
- سلام آقای دکتر...
- سلام خانم آرام... حالتون چطوره؟
- خوبم. شما چطورید؟ با غربت در چه حالید؟
یوسف لبخند کجی گوشه ی لبش نشست:
- این غربت با اون غربتی که من تجربه کردم مثه زندگی تو بهشت میمونه...
ماه منیر امیر طاها را بغل کرد:
- پسرتون خیلی وقته منتظرتونه!
امیر طاها با دیدن صفحه ی رنگی مانیتور خودش را خم کرد و با کف دستش به مانیتور میزد و
دَد...َدَدَ میکرد...
آب دهنش سرازیر و جای دندانهای پیش پایینش سفید شده بود...
ماه منیر گفت:
- چند روزه که بیتابی میکنه... احساس میکنم کمی داغ شده... موقع شیر خوردن خیلی اذیت
میکنه... هر چیزی دستش میاد، با غیض به لثه هاش میکشه...
یوسف با مهربانی گفت:
- نگران نباشید... داره دندون در میاره! بهش قطره استامینوفن بدید. هر 6 ساعت 20 قطره!
چقدر حس خوبی داری وقتی میدونی یکی هست که حتی تو کوچکترین گرفتاریها میتونه کمکت
کنه!
ماه منیر از یوسف خداحافظی کرد و امیر طاها را روی زمین گذاشت. دوربین کامپیوتر را طوری
تنظیم کرد که یوسف بتواند امیر طاها را ببیند و با او صحبت کند.
ماه منیر به سمت کمد لباسهای امیر طاها رفت و خودش را مشغول تا زدن لباسهای او کرد. در
حالیکه شش دنگ حواسش پی صحبتهای یوسف با پسرش بود .
امیر طاها شست پایش را به دست گرفته بود و با خودش بازی میکرد.
یوسف با لحن گرم و مهربانی شروع به صحبت کرد:
- پسر بابا حالش چطوره؟... امیر طاها... امیر طاها... با توام پسرم...!
امیر طاها با شنیدن اسمش حرکات دستش متوقف شد و شست پایش را ول کرد. و سرش را به
اطراف چرخاند.
- خوبی بابایی...؟ چقدر بزرگ شدی تو این دو هفته... پسر خوبی بودی؟ شیطونی نکردی؟
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۵
خوبم... هر روز صبح ساعت 9 صبح میرم کالج کلاس زبان و تا یک بعد از ظهر اونجام. هنوز
کشیکهای بخشم شروع نشده. خودم اینطوری خواستم. اینطوری بهتره... اول کمی زبان انگلیسیم
تقویت میشه، بعد وارد بیمارستان میشم. آدمی که میاد یک کشور بیگانه و زبونشونو بلد نیست مثه
کر و لالها میمونه...
حالا دارم به این نتیجه میرسم که اشتباه کردم که واسه یک کشور عربی اقدام نکردم... نمیدونم
مامان بهت گفته یا نه که باباییت دوازده سال اسیر نیروهای بعثی بوده... دوازده سال که یه جا
باشی، خواه ناخواه زبونشونو یاد میگیری... بگذریم از این حرفها... بذار از اینجا برات بگم... این
حرفها که میزنم پسر گلم، عقاید و افکار خودمه و خیلی ها باهام موافق نیستن. تو باید یاد بگیری
که تو اجتماعی که زندگی میکنی به عقاید همه احترام بذاری...قرار نیست که همه شبیه هم فکر
کنن... خب! حالا از اینجا برات میگم... شنیدی که میگن هر جا که بری، آسمون یه رنگه؟ آره پسره
گلم؟ درسته عزیزم، آسمون هر جا که بری یه رنگه، آبیه... ولی آبیه آسمون اینجا با آبیه آسمون ما
خیلی فرق میکنه...!
آسمون آبیه اینجا باهات آشنا نیست... غریبه ست و بیگانه! همیشه یه حس دلتنگی تو دلت هست،
هرچقدر هم شاد باشی و همه چیز در اختیارت باشه، احساس میکنی یه جا رگ و ریشه ت رو جا
گذاشتی... فکر میکنی یه چیزی تو وجودت کمه...! بعضیها با حرفای من موافقن و با این آسمون
آبی دوست نمیشن و به کشورشون برمیگردن ولی بعضیها خیلی زود با این رنگ آبی دوست میشن
و اینجا موندگار میشن.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۶
ماه منیر دست از تا کردن لباسها برداشته، به کمد تکیه داده و پاهایش را در سینه کشیده بود و با
دقت به حرفهای یوسف گوش میداد. نگاهش به سمت امیر طاها کشید که گیج میزد و مرتب
چشمهایش باز و بسته میشد. دوست نداشت با آوردن پتو یا گذاشتن بالش زیر سر امیر طاها جو
صمیمی و گرم بین پدر و پسر را از بین ببرد.
یوسف ادامه داد:
- ولی پسر گلم، یادت باشه که زیر هر آسمونی که باشی... به هر رنگی که باشه... خدا واسه همه
یکیه... وجدان یکیه و شرف هم یکی...
تو باید یاد بگیری که هر قدمی که برمیداری، با توجه به رنگ آسمون نباشه... باید همیشه تو
ذهنت باشه که یکی از اون باالها داره نگات میکنه و یه دفتر جلوش گذاشته و همه ی کارها،
حرفها، رفتارها و حتی قدم برداشتناتو یاد داشت میکنه و تو باید یه روز بابت همشون جواب پس
بدی...
حرفش که به اینجا رسید صدا زد:
- خانم آرام... خانم آرام...
ماه منیر سرش را از روی زانوهای به شکم کشیده اش برداشت و پشت مانیتور نشست:
- بله آقای دکتر...
- امیر طاها خوابیده. منم باید برم واسه شام شب خرید کنم... شبتون بخیر... هرچند که اینجا بعد
از ظهره!
ماه منیر لبخند مهربانی زد:
- پس عصرتون بخیر!
میتونید شب درمیون امیر طاها رو بیارید پای سیستم تا ببینمش و باهاش صحبت کنم ؟ اینجا
احساس تنهایی میکنم...
ماه منیر لبخند مهربانی زد:
- حتما
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۷
کودکش را در آغوش کشید و از آپارتمان خارج شد. امروز باید به محضر میرفت و برگه ی وکالت
نامه ی طلاق طالق را میگرفت. با یک وکیل هماهنگ کرده بود که برای انجام مراحل اداری کمکش کند.
پا که از ساختمان بیرون گذاشت، چشمش به پدر و مادر یوسف افتاد که پشت در ایستاده بودند.
چشم مادر یوسف که به ماه منیر افتاد رو به شوهرش گفت:
- کار خدا رو ببین... خودش اومد!
ماه منیر ذوق زده و متعجب از دیدار پدر شوهر و مادر شوهر صوری در حالیکه لبخند بر لب داشت
گفت:
- سلام... شماها... اینجا؟
پدر یوسف به طرف ماه منیر رفت و دستش را دور شانه ی عروسش انداخت:
- سلام به روی ماهت دخترم!
سرش را جلو برد و بوسه ای بر پیشانی ماه منیر زد و برای ماه منیر، این بوسه ی پدرانه چقدر
دلچسب و شیرین بود.
مادر دستش را به سمت امیر طاها که آب دهانش سرازیر شده بود دراز کرد:
- بده به من این جوجه یوسفو...
ماه منیر امیر طاها را به سمت مادر یوسف گرفت.
مادر با اشتیاق امیر طاها را در آغوش کشید و رو به پدر یوسف گفت:
- تو رو خدا ببین هر روز بیشتر شبیه بچه م یوسف میشه!
آنقدر این حرف را محکم و جدی زد که برای لحظه ای ماه منیر شک کرد که یوسف پدر واقعی بچه
است!
همگی وارد آپارتمان شدند...
پدر یوسف رو به ماه منیر کرد:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۸
دیشب یوسف بهمون زنگ زد. از تو ازش پرسیدیم. گفت که فعلا تهران موندی و قصد نداری
بری شهرستان. آدرس خونه رو ازش گرفتم. به حاج خانم گفتم خدا رو خوش نمیاد با یه بچه
کوچیک تو این شهر به این بزرگی تنها باشی واسه همین صبح زود یه آژانس گرفتیم و اومدیم
چند روزی پیشت باشیم. یادمون رفته بود که شماره ی واحدو از یوسف بگیریم. داشتیم با حاج
خانم فکر میکردیم که کدوم زنگو فشار بدیم که خودت در رو باز کردی... خونه ی قبلی یوسف چند
بار اومده بودیم ولی این جدیده رو نه...چقدر خونه ی کوچیک و جمع و جوریه!
رو به مادر یوسف کرد:
- ببین حاج خانم چقدر خونه مرتب و قشنگ چیده شده... نشون میده که عروسمون خوش سلیقه
ست.
ماه منیر از تعاریف آقای صداقت احساس شعفی در دلش پدیدار گشت. در یک لحظه غم و
ناراحتی جای شادی چند لحظه ای را گرفت و با خودش گفت:
- خبر ندارن که تمام اینها صوریه! شوهر صوری... عروس صوری...
به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را آماده کند. از داخل آشپزخانه اپن گفت:
- نهار خوردید آقای صداقت، خانم صداقت؟ ساعت سه بعد از ظهره...
پدر یوسف از روی مبل بلند شد و به آشپزخانه آمد. دستش را دراز کرد و دست ماه منیر را گرفت و
با مهربانی گفت:
- من پدرت هستم و حاج خانم مادرت... تو با یوسف هیچ فرقی واسه ی ما نداری!
اشک شادی گوشه ی چشم ماه منیر را پر کرد و در دل گفت:,
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۹
کاش همه ی چیزهایی که میگید واقعیت داشت... خبر ندارید که ازدواجمون صوریه و پسرتون
منو نمیخواد. اگه شما امروز نیومده بودید من تو دفتر یه وکیل بودم و درباره ی طلاقم از پسرتون
باهاش مشاوره میکردم...
صدای خنده ی امیر طاها که با مادر یوسف بازی میکرد فضای خانه را پر کرده بود.
ماه منیر در حالیکه سرش را به زیر انداخته بود تا پدر یوسف امواج متلاطم داخل چشمانش را
نبیند، دومرتبه حرفش را تکرار کرد:
- نهار خوردید... بابا جان؟
مرد لبخندی حاکی از رضایت روی لبش نشست:
- حاج خانم با خودش کوکو آورده بود. ته دلمونو پر کرد... تا شام صبر میکنیم.
ماه منیر بدون معطلی مشغول پختن شام شب شد.
طبق قرارشان با یوسف، امشب باید امیر طاها را جلوی کامپیوتر میگذاشت تا پدرش با او صحبت
کند...
پدر و مادر یوسف به دلیل خستگی در هال خوابیده بودند. ماه منیر امیر طاها را جلوی کامپیوتر قرار
داد و دوربین را به سمت او تنظیم کرد...خیلی حرفها داشت تا برای یوسف بزند ولی میخواست که
اول یوسف با امیر طاها صحبتهایش را بکند. شاید اگر میفهمید که پدر و مادرش آنجا هستند،
حرفی نمیزد.
با صدای چند زنگ متوالی دکمه ی اتصال را فشار داد و تصویر یوسف بر صفحه ی کامپیوتر نمایان
شد.
خودش هم به کناری رفت و زانوهایش را به شکم کشید تا به حرفهای دلنشین شوهر صوری اش
گوش کند. شوهری که چند روز بود احساس میکرد که دلش برایش تنگ شده است و با وجود
اینکه عمر آشنایی آنها کمتر از دو ماه بود، احساس میکرد که سالهاست که او را میشناسد...
صدای یوسف در اتاق پیچید:
- پسر بابا حالش چطوره؟
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤