eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
821 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 زن مرتب صحبت میکرد و ماه منیر که خسته خرید و امیر طاهای به آغوش کشیده بود گفت: - ببخشید خانم اجازه میدید مرخص بشم؟ - حتما عزیزم ولی نمیخوای اسم خودتون و کوچولو رو بگید؟ ماه منیر وسایل را آسانسورگذاشت. هنوز پا به آسانسور نگذاشته بود که خانم همسایه صدایش- اسم خودم ماه منیر و اسم پسرم امیر طاها ... با اجازه! کرد: - منم مهری هستم... مهری رضوانی. طبقه سوم میشینم واحد شماره ی پنج. خوشحال میشم که بیشتر ببینمتون... منم تنهام... راستی... سلام منو به آقای دکتر برسونید. - ایشون که مسافرت هستن ولی اگه تماس گرفتن حتما بهشون میگم... - به سلامتی... کجا رفتن؟ خانم رضوانی دومرتبه موتور پرسیدن سوالهایش به کار افتاد: - کی بر میگردن؟ چرا شما باهاشون نرفتید...؟ ماه منیر در حالیکه در آسانسور را میبست گفت: - با اجازه تون... ببخشید که نمیتونم وایستم... وقت شیر امیر طاهاست. در آسانسور را بست و پوف بلندی کشید. زیر لب گفت: - بعضیها چه لذتی میبرن از تجسس تو زندگی بقیه؟؟!! چهار روز ازرفتن یوسف میگذشت. قرار بود وقتی مستقر شد به ماه منیر زنگ بزند ولی هنوز با ماه منیر تماس نگرفته بود. چند روز درگیرتغییر دکوراسیون و خانه تکانی بود. خانه ای که دست یک مرد مجرد باشد، نیاز به یک تمیزکاری اساسی دارد. روز قبل ماه منیر به محضر رفته بود تا وکالتنامه ی طلاق را بگیرد که سر دفتر گفته بود به دلیل تغییردکوراسیون محضر، پرونده ها و مدارک را به طور نا مرتب جمع کرده اند و برای پیدا کردن وکالتنامه زمان لازم است و از ماه منیر خواهش کرده بود که چند روز دیگر برای گرفتن آن برود. کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 امیر طاها را روی زمین گذاشت و مشغول جابجا کردن وسایل شد. با صدای زنگ تلفن زیر لب زمزمه کرد: - یوسفه... با عجله خودش را به تلفن رساند و بدون نگاه کردن به آی دی کالر گوشی را برداشت. - الو بعد از چند لحظه سکوت، صدای یوسف در گوشی پیچید... - الو... خانم آرام؟ با شنیدن صدای یوسف احساس دلتنگی کرد... - سلام آقای دکتر... حالتون چطوره؟ خوبید؟ جاگیر شدید؟ به دلیل طولانی بودن مسافت بین مکالمات وقفه می افتاد. - من خوبم... از امروز صبح کلاسهام شروع شده... تو خوابگاه بهم جا دادن... اتاقم یه نفره ست... راحتم... پسر گل بابا چطوره؟ ماه منیر چشمش به سمت امیر طاها که روی زمین خوابیده بود و پاهایش را تکان میداد افتاد. - داره بازی میکنه... از دیروز یاد گرفته که دَدَ میگه... یه لحظه گوشی... با سرعت به سمت امیر طاها رفت و او را بغل کرد و به سمت تلفن برگشت. گوشی را جلوی دهن بچه گذاشت و انگشتهایش را در پهلوی امیر طاها کرد و قلقلکش داد. کودک جیغی از روی ذوق و شادی کشید صدای یوسف را شنید که میگفت: - بابا قوربونت بشه پسرم... دلم واست تنگ شده... مامانو اذیت نکنی ها! حس خوشایندی از جمله ی آخر یوسف زیر پوست ماه منیر دوید. گوشی را از جلوی دهان امیر طاها برداشت: - دیروز رفتم واسه ی گرفتن وکالتنامه ی طلاق. گفتن چند روز دیگه برم... یوسف حرفی در جواب ماه منیر نزد...بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرشب ساعت ۱۲ شب به وقت ایران، خوابگاه هستم. میتونید از طریق ا وو با من در ارتباط باشید... بعضی شبا امیر طاها رو نخوابون بذار ببینمش... فکر نمیکردم تو این چند روز انقدر دلم واسش تنگ بشه کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 چشم... من هرشب ساعت ۱۲کامپیوتر رو روشن میکنم... راستی خانم رضوانی هم سلام بهتون رسوند... صدای خنده ی یوسف در گوشی پیچید: - سوال پیچتون که نکرد؟ - تا دلتون بخواد... - زن خوبیه... فقط یه ذره کنجکاوه... خب دیگه الان اینجا ساعت سه نیمه شبه باید کم کم خداحافظی کنیم! - هنوز نخوابیدید؟؟؟!!! - نه ... خوابم نبرد... البته این تغییر ساعتها هم بی دلیل نبوده... امروز تعطیلم. میتونم استراحت کنم... کاری ندارید... مشکلی تو این چند روز نداشتید؟ - ممنونم آقای دکتر شما خیلی به من و امیر طاها لطف داشتید. تا آخر عمر مدیونتون هستم... - این حرفو نزنید... ایکاش که بشه با همین کارهای کوچیک مشکالت همه رو حل کرد... - باز هم ممنون... - امری ندارید؟ - شبتون بخیر ... - خدا حافظ... ماه منیر گوشی را که گذاشت احساس آرامشی را در وجودش احساس کرد... همیشه حضور دکتر صداقت برایش آرامش بخش بود و حالا صدایش تنها منبع آرامش او شده بود... یوسف بعد از قطع کردن گوشی زیر لب گفت: ماه منیر... ماه تابان... تو از کجا تو زندگی بی سر و ته من پیدا شدی؟ ... لباس خوشگل نارنجی سرهمی را که آنروز برای امیر طاها خریده بود، تنش کرد. چند لاخ موی روشنش را به یک طرف شانه زد و او را جلوی کامپیوتر خواباند. چند دقیقه ای میشد که کا مپیوتر را روشن کرده بود و منتظر یوسف بود. کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 وقتی چهره ی یوسف را در صفحه ی مانیتور دید، لبخندی بر گوشه ی لبش نشست: - سلام آقای دکتر... - سلام خانم آرام... حالتون چطوره؟ - خوبم. شما چطورید؟ با غربت در چه حالید؟ یوسف لبخند کجی گوشه ی لبش نشست: - این غربت با اون غربتی که من تجربه کردم مثه زندگی تو بهشت میمونه... ماه منیر امیر طاها را بغل کرد: - پسرتون خیلی وقته منتظرتونه! امیر طاها با دیدن صفحه ی رنگی مانیتور خودش را خم کرد و با کف دستش به مانیتور میزد و دَد...َدَدَ میکرد... آب دهنش سرازیر و جای دندانهای پیش پایینش سفید شده بود... ماه منیر گفت: - چند روزه که بیتابی میکنه... احساس میکنم کمی داغ شده... موقع شیر خوردن خیلی اذیت میکنه... هر چیزی دستش میاد، با غیض به لثه هاش میکشه... یوسف با مهربانی گفت: - نگران نباشید... داره دندون در میاره! بهش قطره استامینوفن بدید. هر 6 ساعت 20 قطره! چقدر حس خوبی داری وقتی میدونی یکی هست که حتی تو کوچکترین گرفتاریها میتونه کمکت کنه! ماه منیر از یوسف خداحافظی کرد و امیر طاها را روی زمین گذاشت. دوربین کامپیوتر را طوری تنظیم کرد که یوسف بتواند امیر طاها را ببیند و با او صحبت کند. ماه منیر به سمت کمد لباسهای امیر طاها رفت و خودش را مشغول تا زدن لباسهای او کرد. در حالیکه شش دنگ حواسش پی صحبتهای یوسف با پسرش بود . امیر طاها شست پایش را به دست گرفته بود و با خودش بازی میکرد. یوسف با لحن گرم و مهربانی شروع به صحبت کرد: - پسر بابا حالش چطوره؟... امیر طاها... امیر طاها... با توام پسرم...! امیر طاها با شنیدن اسمش حرکات دستش متوقف شد و شست پایش را ول کرد. و سرش را به اطراف چرخاند. - خوبی بابایی...؟ چقدر بزرگ شدی تو این دو هفته... پسر خوبی بودی؟ شیطونی نکردی؟ کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 خوبم... هر روز صبح ساعت 9 صبح میرم کالج کلاس زبان و تا یک بعد از ظهر اونجام. هنوز کشیکهای بخشم شروع نشده. خودم اینطوری خواستم. اینطوری بهتره... اول کمی زبان انگلیسیم تقویت میشه، بعد وارد بیمارستان میشم. آدمی که میاد یک کشور بیگانه و زبونشونو بلد نیست مثه کر و لالها میمونه... حالا دارم به این نتیجه میرسم که اشتباه کردم که واسه یک کشور عربی اقدام نکردم... نمیدونم مامان بهت گفته یا نه که باباییت دوازده سال اسیر نیروهای بعثی بوده... دوازده سال که یه جا باشی، خواه ناخواه زبونشونو یاد میگیری... بگذریم از این حرفها... بذار از اینجا برات بگم... این حرفها که میزنم پسر گلم، عقاید و افکار خودمه و خیلی ها باهام موافق نیستن. تو باید یاد بگیری که تو اجتماعی که زندگی میکنی به عقاید همه احترام بذاری...قرار نیست که همه شبیه هم فکر کنن... خب! حالا از اینجا برات میگم... شنیدی که میگن هر جا که بری، آسمون یه رنگه؟ آره پسره گلم؟ درسته عزیزم، آسمون هر جا که بری یه رنگه، آبیه... ولی آبیه آسمون اینجا با آبیه آسمون ما خیلی فرق میکنه...! آسمون آبیه اینجا باهات آشنا نیست... غریبه ست و بیگانه! همیشه یه حس دلتنگی تو دلت هست، هرچقدر هم شاد باشی و همه چیز در اختیارت باشه، احساس میکنی یه جا رگ و ریشه ت رو جا گذاشتی... فکر میکنی یه چیزی تو وجودت کمه...! بعضیها با حرفای من موافقن و با این آسمون آبی دوست نمیشن و به کشورشون برمیگردن ولی بعضیها خیلی زود با این رنگ آبی دوست میشن و اینجا موندگار میشن. کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 ماه منیر دست از تا کردن لباسها برداشته، به کمد تکیه داده و پاهایش را در سینه کشیده بود و با دقت به حرفهای یوسف گوش میداد. نگاهش به سمت امیر طاها کشید که گیج میزد و مرتب چشمهایش باز و بسته میشد. دوست نداشت با آوردن پتو یا گذاشتن بالش زیر سر امیر طاها جو صمیمی و گرم بین پدر و پسر را از بین ببرد. یوسف ادامه داد: - ولی پسر گلم، یادت باشه که زیر هر آسمونی که باشی... به هر رنگی که باشه... خدا واسه همه یکیه... وجدان یکیه و شرف هم یکی... تو باید یاد بگیری که هر قدمی که برمیداری، با توجه به رنگ آسمون نباشه... باید همیشه تو ذهنت باشه که یکی از اون باالها داره نگات میکنه و یه دفتر جلوش گذاشته و همه ی کارها، حرفها، رفتارها و حتی قدم برداشتناتو یاد داشت میکنه و تو باید یه روز بابت همشون جواب پس بدی... حرفش که به اینجا رسید صدا زد: - خانم آرام... خانم آرام... ماه منیر سرش را از روی زانوهای به شکم کشیده اش برداشت و پشت مانیتور نشست: - بله آقای دکتر... - امیر طاها خوابیده. منم باید برم واسه شام شب خرید کنم... شبتون بخیر... هرچند که اینجا بعد از ظهره! ماه منیر لبخند مهربانی زد: - پس عصرتون بخیر! میتونید شب درمیون امیر طاها رو بیارید پای سیستم تا ببینمش و باهاش صحبت کنم ؟ اینجا احساس تنهایی میکنم... ماه منیر لبخند مهربانی زد: - حتما کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 کودکش را در آغوش کشید و از آپارتمان خارج شد. امروز باید به محضر میرفت و برگه ی وکالت نامه ی طلاق طالق را میگرفت. با یک وکیل هماهنگ کرده بود که برای انجام مراحل اداری کمکش کند. پا که از ساختمان بیرون گذاشت، چشمش به پدر و مادر یوسف افتاد که پشت در ایستاده بودند. چشم مادر یوسف که به ماه منیر افتاد رو به شوهرش گفت: - کار خدا رو ببین... خودش اومد! ماه منیر ذوق زده و متعجب از دیدار پدر شوهر و مادر شوهر صوری در حالیکه لبخند بر لب داشت گفت: - سلام... شماها... اینجا؟ پدر یوسف به طرف ماه منیر رفت و دستش را دور شانه ی عروسش انداخت: - سلام به روی ماهت دخترم! سرش را جلو برد و بوسه ای بر پیشانی ماه منیر زد و برای ماه منیر، این بوسه ی پدرانه چقدر دلچسب و شیرین بود. مادر دستش را به سمت امیر طاها که آب دهانش سرازیر شده بود دراز کرد: - بده به من این جوجه یوسفو... ماه منیر امیر طاها را به سمت مادر یوسف گرفت. مادر با اشتیاق امیر طاها را در آغوش کشید و رو به پدر یوسف گفت: - تو رو خدا ببین هر روز بیشتر شبیه بچه م یوسف میشه! آنقدر این حرف را محکم و جدی زد که برای لحظه ای ماه منیر شک کرد که یوسف پدر واقعی بچه است! همگی وارد آپارتمان شدند... پدر یوسف رو به ماه منیر کرد: کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 دیشب یوسف بهمون زنگ زد. از تو ازش پرسیدیم. گفت که فعلا تهران موندی و قصد نداری بری شهرستان. آدرس خونه رو ازش گرفتم. به حاج خانم گفتم خدا رو خوش نمیاد با یه بچه کوچیک تو این شهر به این بزرگی تنها باشی واسه همین صبح زود یه آژانس گرفتیم و اومدیم چند روزی پیشت باشیم. یادمون رفته بود که شماره ی واحدو از یوسف بگیریم. داشتیم با حاج خانم فکر میکردیم که کدوم زنگو فشار بدیم که خودت در رو باز کردی... خونه ی قبلی یوسف چند بار اومده بودیم ولی این جدیده رو نه...چقدر خونه ی کوچیک و جمع و جوریه! رو به مادر یوسف کرد: - ببین حاج خانم چقدر خونه مرتب و قشنگ چیده شده... نشون میده که عروسمون خوش سلیقه ست. ماه منیر از تعاریف آقای صداقت احساس شعفی در دلش پدیدار گشت. در یک لحظه غم و ناراحتی جای شادی چند لحظه ای را گرفت و با خودش گفت: - خبر ندارن که تمام اینها صوریه! شوهر صوری... عروس صوری... به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را آماده کند. از داخل آشپزخانه اپن گفت: - نهار خوردید آقای صداقت، خانم صداقت؟ ساعت سه بعد از ظهره... پدر یوسف از روی مبل بلند شد و به آشپزخانه آمد. دستش را دراز کرد و دست ماه منیر را گرفت و با مهربانی گفت: - من پدرت هستم و حاج خانم مادرت... تو با یوسف هیچ فرقی واسه ی ما نداری! اشک شادی گوشه ی چشم ماه منیر را پر کرد و در دل گفت:, کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 کاش همه ی چیزهایی که میگید واقعیت داشت... خبر ندارید که ازدواجمون صوریه و پسرتون منو نمیخواد. اگه شما امروز نیومده بودید من تو دفتر یه وکیل بودم و درباره ی طلاقم از پسرتون باهاش مشاوره میکردم... صدای خنده ی امیر طاها که با مادر یوسف بازی میکرد فضای خانه را پر کرده بود. ماه منیر در حالیکه سرش را به زیر انداخته بود تا پدر یوسف امواج متلاطم داخل چشمانش را نبیند، دومرتبه حرفش را تکرار کرد: - نهار خوردید... بابا جان؟ مرد لبخندی حاکی از رضایت روی لبش نشست: - حاج خانم با خودش کوکو آورده بود. ته دلمونو پر کرد... تا شام صبر میکنیم. ماه منیر بدون معطلی مشغول پختن شام شب شد. طبق قرارشان با یوسف، امشب باید امیر طاها را جلوی کامپیوتر میگذاشت تا پدرش با او صحبت کند... پدر و مادر یوسف به دلیل خستگی در هال خوابیده بودند. ماه منیر امیر طاها را جلوی کامپیوتر قرار داد و دوربین را به سمت او تنظیم کرد...خیلی حرفها داشت تا برای یوسف بزند ولی میخواست که اول یوسف با امیر طاها صحبتهایش را بکند. شاید اگر میفهمید که پدر و مادرش آنجا هستند، حرفی نمیزد. با صدای چند زنگ متوالی دکمه ی اتصال را فشار داد و تصویر یوسف بر صفحه ی کامپیوتر نمایان شد. خودش هم به کناری رفت و زانوهایش را به شکم کشید تا به حرفهای دلنشین شوهر صوری اش گوش کند. شوهری که چند روز بود احساس میکرد که دلش برایش تنگ شده است و با وجود اینکه عمر آشنایی آنها کمتر از دو ماه بود، احساس میکرد که سالهاست که او را میشناسد... صدای یوسف در اتاق پیچید: - پسر بابا حالش چطوره؟ کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 امیر طاها دستش را مشت کرده بود و انگشتش را می مکید. ماه منیر با شنیدن صدای یوسف ضربان قلبش پر کوبش زد و این یعنی پا گذاشتن روی قول و قرارهایشان... به خودش نهیب زد: - ساکت باش... قرار تون این نبود... باز واسه خودت یه درد بی درمون دیگه درست نکن! کوری یا کری؟ نمیفهمی که هر دفعه تماس میگیره میخواد بفهمه که کار طلاق رو به کجا رسوندی...؟ اشک جلوی دیدگانش را گرفت. با خودش گفت: - خدایا این دفعه نه... این یکی رو دیگه تو دامنم نذار! دومرتبه صدای یوسف در گوشش پیچید: - بذار واست یه چیزی تعریف کنم، پسرم... امیر طاها با شنیدن صدای یوسف صداهایی که نشانه ی ذوق و شعف یک کودک 6 ماهه بود از خودش در می آورد. - امروز رفتم واسه ی خودم یه پیرهن بخرم. یه خانم ایرانی اونجا بود و لباسی رو برداشت وقتی خواست حسابش کنه خیلی چونه زد که پول کمتری بده و همش به انگلیسی میگفت دیس کانت... بابایی این یعنی تخفیف. از حالا باید یاد بگیری که دو روز دیگه که فرستادمت اینجا تا درستو بخونی مثه بابات سر در گم نشی... داشتم میگفتم ... اون خانم خیلی چونه زد و در آخر گفت: - تو رو خدا تخفیف بدید...به خدا پول ندارم... آقای مغازه دار که نمیدونم دین و مذهبش چی بود در جواب خانم گفت: - یعنی این پیرهن اونقدر ارزش داره که شما به خاطرش دو بار اسم خدا رو قسم بخورید... دیگه به بقیه حرفاشون گوش نکردم. پیرهنو سر جاش گذاشتم و از فروشگاه بیرون اومدم. قدم زنان به خوابگاه برگشتم. تو راه همش به حرف اون فروشنده فکر میکردم که اصلا تا حالا فکر کردیم که عادت داریم واسه هر چیز با ارزش و بی ارزشی قسم بخوریم... از خدا پیغمبر گرفته تا جون عزیز ترین کسامون... حتی به ارواح خاک مرده هامون هم رحم نمیکنیم امیر طاها... بابایی ...خوابیدی...؟ چرا من تا میام باهات حرف بزنم میخوابی...؟ خانم آرام... ماه منیر با شنیدن اسمش به سرعت اشکهاشو پاک کرد و پشت کامپیوتر نشست. ولوم اسپیکر ) صدای بلندگوی کامپیوتر( را پایین آورد و به آهستگی گفت: - سلام آقای دکتر حالتون خوبه؟ مامان و باباتون اینجا هستن... یوسف با فهمیدن اینکه پدر و مادرش تهران هستند، ابروهایش را بالا انداخت و متعجبانه پرسید: - اونجان؟ واسه چی؟ کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 ماه منیر سرش را پایین انداخت و با تون صدایی که در آن خجالت موج میزد گفت: - بعد از ظهر اومدن... گفتن دیشب با شما تماس داشتن و شما گفتید من تنهام ... پدرتون میگفت اومدیم حال نوه مون و ... ماه منیر حرفش را ادامه نداد دلیلی نداشت با زدن کلمه ی عروس حس خوشایندی را که مدت زیادی از ظهورش نمیگذشت، مرتبا در دلش تجربه کند و به آن دلبسته شود. یوسف خنده ای کرد و گفت: - آهان... فهمیدم ... خب پس سریال هنوز ادامه داره... باشه! منم که عاشق نقش بازی کردن... احوال خانم ما چطوره؟ خوبی؟ کوچولومون خیلی اذییتت نمیکنه خانمی؟ قلب ماه منیر باشنیدن این حرفها از دهن یوسف هرچند هم غیر واقعی، کوبش را از سر گرفت. گوته هایش گرم شد و سر به زیر انداخت... بعد از چند لحظه مکث گفت: - امروز داشتم میرفتم محضرکه پدر و مادرتون اومدن! به محض اینکه رفتن میرم دنبال همون جریان. دل زن بیچاره با گفتن این حرف پر از غم شد. حتی به زن صوری بودن هم راضی بود. یوسف لبخندی زد و گفت: - فعال دست نگه دار. چون هر ترمه کلاس زبانم 8 هفته ست. احتمالا تو دو ماه آینده ترم جدید نداریم و کلاس برگزار نمیشه! حساب کردم و دیدم هزینه ی خورد و خوراک و زندگیم تو این دوماه خیلی با هزینه ی بلیط رفت و برگشتم فرق نمیکنه! به احتمال خیلی زیاد این دو ماه رو میام ایران... پس باید فعال رو همون روال سابق باشیم. ماه منیر با شنیدن اومدن یوسف به ایران، چنان خوشحال شد که بی اختیار جیغ کشید: - راست میگی...؟ با صدای بلند ماه منیر، پدر یوسف و مادرش بیدار شدند و هراسان به اتاق آمدند. با دیدن تصویر یوسف در مانیتور کامپیوتر چنان خوشحال شدند که اصلا یادشان رفت که از ماه منیر علت جیغش را بپرسند کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 ماه منیر بدون توجه به موقعیتش در زندگی یوسف رو به آقای صداقت گفت: - بابا... یوسف قراره تا چند روز دیگه بیاد ایران...! ماه منیر نگاهش به روی امیر طاها افتاد که از سر وصدای آنها چشمهای خود را باز کرده و لب برچیده بود. از پشت صندلی بلند شد و پسرک را در آغوش گرفت: - ترسیدی مامانی...؟ عیبی نداره... ! تقصیر من بود... آخه دلم واسه ی باباییتخیلی تنگ شده بود... ناگهان به خودش آمد و با یادآوری حرفش در دل گفت: - یوسف که فکر میکنه داریم فیلم بازی میکنیم. کی به کیه؟ بذار منم احساساتمو هرطور دوست دارم بیرون بریزم... مادر یوسف دست دراز کرد و گفت: - بده به من بچه رو... تو برو با شوهرت حرف بزن! لبخندی بر لب ماه منیر نقش بست و با خودش گفت: - چه سریال شیرینی... رو به مادر یوسف گفت: - نه مامان جان ... اذیتتون میکنه! نه مادر ... بدش به من! ماه منیر امیر طاها را به مادر یوسف داد و خودش به آشپزخانه رفت تا چند لیوان شربت درست کند. مادر یوسف که پشت میز کامپیوتر نشست، بعد از احوال پرسی با پسرش و ابراز احساسات از دیدن او گفت: - مادر... نمیدونی پسرت چقدر نمکی شده! عین بچگیهای خودته! انگار خدا دوباره یوسفو به دنیا آورده! حتی رنگ چشماشم مثه خودته! باور کن بقدری دل من و بابات واسش تنگ شده بود که دیروز که گفتی ماه منیر و امیرطاها تهران هستن بدون معطلی اومدیم تا ببینیمشون... ماشاا... بچت عین خودت درشته. یه موش به مامانش نرفته... دختر بیچاره 9 ماه خون دل خورده حالا نباید دل خوش باشه که یه تار موش شبیه اون باشه! کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤