فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وفات حضرت ام البنین (س) تسلیت باد🥀
#وفات_حضرتامالبنین
@eshghe4harfe
🔆آخر، نامش " فاطمه " بود.
نجابت، حیا، اصالت و تواضع را
یکجا در مادر ابالفضلالعباسعلیهالسلام
میشُد مشاهده کرد.
به امیرالمومنینعلیهالسلام عرض کرد:
وقتی شما نام فاطمه را
برای خطاب قرار دادن من
به زبان می آورید
یتیمان حضرت زهراسلاماللهعلیها
متأثر و غمگین میشوند؛
درخواستم از شما این است
مرا دیگر به این نام صدا نزنید!
به همین علت امیرالمومنین
کنیه ایشان را امالبنین
به معنای "مادر فرزندان" نامید.
#وفات_حضرت_ام_البنین
#حضرت_ام_البنین
@eshghe4harfe
دنیا هنوز قشنگیاشو داره
قشنگی زندگی من تویی!🙂🫀
#پروفایل
#عاشقانه
#عاشقانه_مذهبی
Eshghe4harfe
-
امیرالمومنین علیهالسلام:
کسی که از گناهان کوچک
پرهیز نکند،ارتکاب به گناهان
بزرگ و زیاد،برای او آسان
خواهد شد..!
•📚تحفالعقول|ص۱۱•
#حدیث
Eshghe4harfe
حواستان باشد همه ما دیر یا زود میرویم ؛
آنچه میماند عمل ماست .
- حاج قاسم
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۷
آره میفهمه ولی من دوست ندارم از جانب شما بفهمه... قرار بود که شما شبها با پسرتون
صحبت کنید تا دلتون باز بشه نه اینکه نبش قبر کنید... تو اون خارج شما واسه این معضل راه
حلی وجود نداره...؟
و با غیض ادامه داد:
- شب بخیر آقای دکتر...
دست برد و کامپیوتر را خاموش کرد... چشمهایش شروع به باریدن کرد و با امیر طاها به اتاق
خواب رفت. هنوز کودک را روی تخت نگذاشته بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.
ماه منیر با فرض اینکه پدر و مادر یوسف تماس گرفته اند تا حال او و امیر طاها را بپرسند، با عجله
گوشی را برداشت و هنوز کلمه ی بفرمایید از دهانش بطور کامل ادا نشده بود، که صدای داد
یوسف در گوشی پیچید:
- میشه علت این حساسیتها و رفتارهای غیر منطقیتونو بگید؟
ماه منیر که هنوز از گفته های یوسف ناراحت بود صدایش را پشت سرش انداخت و داد زد:
- تنها دلیلش اینه که نمیخوام تو گوش پسرم حرفهای صد من یه غاز گفته بشه!
یوسف با لحنی که بیشتر به مسخره کردن شبیه بود تا صحبت کردن، با تون صدایی پایین تر
گفت:
- فقط همین؟
ماه منیر از کوره در رفته داد کشید:
- فقط همین...! فردا هم میرم وکالتنامه ی طلاق رو میگیرم و گورمو از اینجا گم میکنم...!
و گوشی را محکم کوبید.
چشمانش طوفانی شد و امواج اشک در چشمانش به تلاطم افتادند. امیر طاها گریه میکرد. به اتاق
رفت. کودکش را بغل کرد و سرش را به آسمان گرفت و گفت:
- خدایا داشتیم...؟
کپی؟نشه بهتره:)
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۸
باچشمانی گریان پسرش را در آغوش گرفت و خوابش برد. نیمه های شب با صدای زنگ تلفن
چشم باز کرد...
نگران شد... چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد؟ به سمت تلفن رفت و به آی دی کالر نگاه کرد.
تعداد زیاد اعداد روی آی دی کالر نشانگر این بود که تماس تلفنی داخل کشوری نیست. تنها
کسی که از خارج کشور به او زنگ میزد یوسف بود. بی خیال تماس شد و به اتاق برگشت. صدای
زنگ تلفن قطع شد و بعد از پنج دقیقه مجددا نواخته شد ولی ایندفعه دست بردار نبود.
با خستگی و حالی نزار از روی تخت بلند شد. پاهایش از او فرمان نمیبردند. نمیدانست اینهمه
ضعف از کجا نشات میگیرد. گوشی تلفن را برداشت و بدون اینکه حرفی بزند منتظر شد تا یوسف
صحبت کند. یوسف با لحنی جدی که البته نه خیلی مهربانانه بود گفت:
- واسه هفته ی دیگه بلیط گرفتم. فعال دنبال طلاق نرو... نامزدی دختر سمیه ست و باید دو هفته
ای همدان باشیم. بهجت واسه ی من مرده، من فقط داشتم واسه امیر طاها...
ماه منیر با صدایی گرفته به میان حرف یوسف پرید:
- اسمشم خاک کن...
یوسف باشه کوتاه و آرامی گفت و گوشی را بدون هرگونه خداحافظی قطع کرد...
ماه منیر گوشی را که گذاشت زیر لب گفت:
- خوبه که بهجت دنیاتو واست جهنم کرده که هنوز بهجت، بهجت از دهنت نمیفته! وای به حال
روزیکه یه گوشه از بهشتو نشونت میداد...
******
از صبح با خودش کلنجار میرفت که آیا برای استقبال یوسف به فرودگاه برود یا نه؟ شب قبل
یوسف طبق معمول همه ی شبها که برای امیر طاها از ریز و درشت روزمرگی اش در آنجا تعریف
میکرد، به پسرش گفته بود که هواپیمایی که با آن به ایران می آید، چه ساعتی به تهران مینشیند.
از آن شب حرف زدن یوسف با امیر طاها محدود شده بود به تعریف کردن خاطرات بچگی یوسف و
جریانات روزش در آنجا! امیر طاها هم مثل اینکه صدای یوسف حکم لالایی شبانه اش را داشت،
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 #رهایی_از_اسارت⛓ #پارت۸۶ یادمه چند سال قبل عروسی یکی از دوستام دعوت
پارت ۸۶ بارگزاری نشده بود !
از۸۶ بخونید به بعد 🙂🌱
فاشبگویم:
هیچڪَسجُــزآنـڪهـ
دلبهخداسپردهاسٺ
رسمدوسٺداشٺـنرانِمیداٰنَـد..🍃
#شهیدسیدمرتضیآوینی
Eshghe4harfe
❤️🩹!
چادر مشکی کشیدی مثل کعبه بر سرت
بعد از این بر گردنم بانو طوافت واجب است💫
#عاشقانه
#سوریه
Eshghe4harfe
بزار حق الناس رو
قشنگ برات معنی کنم :
حق الناس
همون اشکاییِ که آسِیِد
برا گناهای ما میریزه ... 💔:)
میدونی چیه ؟!
ولله شکستن دلِ آقاامامزمون
هم حق الناسه...!
#امام_زمان
@eshghe4harfe
همیشهکارعواملپشتصحنه
سختترازرویصحنهاست🌱!
تومیدونممرداروصحنهاند
زناپشتصحنهکارایاصلیرومیکنن✌️🏼!
#چیریکی
#دخترونه
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۹
بعد از یکربع به خواب میرفت و در آن زمان بود که ماه منیر با یک سلام و احوال پرسی نچندان
گرمی مکالمه را به پایان میرساند.
در هر صورت ماه منیر نباید محبتهایی که یوسف به او کرده بود، نادیده بگیرد و اگر حسی در این
بین نبود ماه منیر هیچوقت با شنیدن کلمه ی بهجت از کوره در نمیرفت و خصمانه با یوسف
برخورد نمیکرد...
*
نیم ساعت میشد که به فرودگاه امام خمینی آمده بود. امیر طاها سر ناسازگاری برداشته بود و بی
دلیل بهانه گیری میکرد. ماه منیر نمیدانست بعد از آن بحث، رفتارها و صحبتهای سرد چند شب
قبل، یوسف با او چگونه برخورد خواهد کرد. ولی او به خاطر کارهایی که یوسف در حق خودش و
بچه اش انجام داده بود، وظیفه دانست بدون در نظر گرفتن مسائل چند شب قبل برای استقبال
شوهر صوری اش به فرودگاه بیاید...
یوسف چمدان به دست از دور نمایان شد... با دیدن اولین مردی که بدون اجازه پا به قلبش
گذاشته بود، ضربان قلبش تپیدن از سر گرفت.
یوسف با دیدن ماه منیر اخمهایش را در هم کشید.
با وجودیکه شور و شعفش از بازگشت به میهن، دیدن ماه منیر و امیر طاها را از چشمانش میشد
فهمید، خود را از تک و تا نینداخت و با نزدیک شدن به ماه منیر در سلام کردنی با لحن خشک
پیش دستی کرد:
- سلام خانم آرام...
ماه منیر که فکر نمیکرد یوسف تا این حد با او رسمی برخورد کند شل و وارفته جواب داد:
- سلام آقای دکتر، خوش اومدید.
یوسف بدون نگاه کردن به ماه منیر رسمی تر گفت:
- ممنون
نگاهش به کلاه رنگی- رنگی دلقکی شکل بافتنی و ژاکت پاییزه ی امیر طاها افتاد و خنده ای از ته
دل کرد.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۰
دست دراز کرد و با شعفی وصف ناپذیر و مهربانانه ترین حالت ممکن امیر طاها را از بغل ماه منیر
گرفت:
- پسر بابا چطوره؟ چقدر دلم واست تنگ شده بود!
بوسه ای طولانی بر لپهای تپل پسرک زد.
ماه منیر لبخندی آمیخته با تلخی و شیرینی بر لبانش نشست.
امیر طاها با شنیدن صدایی آشنا، صدایی ناشی از شادی از خودش در آورد و مجددا ن ق ن ق را از
سر گرفت.
یوسف نگاهی اخمی و پرسشگرانه به ماه منیر کرد
همان برخورد اول کافی بود که ماه منیر ترس از اخم و جدیت یوسف را در دلش جا دهد!
ماه منیر دست و پایش را گم کرد:
- به خدا شیرشو خورده و زیرش تمیزه... نمیدونم چرا بهونه میگیره؟
یوسف امیر طاها را به پشت گرداند و لباسش را بالا زد. یک پر از روی زیرپوشش برداشت و رو به
ماه منیر گرفت:
- متوجه این پر نشدی؟
ماه منیر سرش را به زیر انداخت و متفکرانه در دل گفت:
- این چرا اینطوری شده؟
یوسف باربری صدا زد و چمدانش را به او داد. با گامهایی بلند، در حالیکه با امیر طاها صحبت
میکرد از ماه منیر جلو افتاد و از فرودگاه خارج شد.
******
یک ربع میشد که به خانه آمده بودند. از لحظه ی ورود یوسف خودش را سرگرم امیر طاها کرده
بود و ماه منیر هم در آشپزخانه مشغول آماده کردن چای شد.
سینی چای را که روی میزگذاشت. یوسف خیلی جدی گفت:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
26.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیق یه جوری زندگی کن که آخرش با این ماشین ببرنت:)❤️🩹
#به_رسم_شهدا
@eshghe4harfe
از شیخ بهایی پرسیدن ؛
حاج آقا ، خیلی [سختمیگذره] چیکار کنیم؟
گفت : خودت که میگی ؛
سخـت مــیگــذره ، سخـت که نمـیمونه. . .
- پس خداروشــکر کـه
[ میگذره و نمیمونــه ] 🥲❤️🩹 >
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنگه دلم برا کربلا ..❤️🩹🥲
#امامحسین
Eshghe4harfe
جوانها!
بهمحضاینکهمیبینیدخیابانی،
جاییگرفتارِگناهمیخواهیدشوید،
بگویید:امامزمان(عج)بهحقِ
مادرتنگھمدار..
+استادمعاونیان