🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۳
صدای یوسف اومد که میگفت:
- مامان... امیر طاها خیلی شبیه ماه منیره ...عین اون بوره!
مادرش معترضانه گفت:
- نه مادر جان... تو نمیدونی... بچه هزار بار رنگش عوض میشه! تو هم بچه بودی بور بودی!
یوسف هم که خوشحالی از صدایش میبارید گفت:
- مثل اینکه پسرمه ها!
ماه منیر وارد اتاق شد و آهی در دل کشید و با خودش گفت:
- اینجا تکلیف همه معلومه که کجا قرار دارن... الا من بدبخت!
در همین موقع مادر یوسف گفت:
- ماه منیر جان...بیا... من و حاج اقا بسه مونه! تو بیا با شوهرت حرف بزن...شوهرت میخواد بره.
ماه منیر گفت:
- نه مامان جان... کاری باهاش ندارم
مادر یوسف بین کالمش پرید:
- یعنی چی نه مامان جان... بیا با شوهرت خداحافظی کن... ناسالمتی راه دوره! دلش واست تنگ
میشه!
ماه منیر جلوی دوربین آمد و با خجالت گفت:
- کاری ندارید؟
-یوسف در حالیکه هنوز از ذوق زدگی ماه منیر که به حساب نمایشش گذاشته بود، میخندید گفت:
- نه خانمی... برو شبت خوش!
چه شب خوشی را هم برای ماه منیر آرزو کرد
ماه منیر تا صبح روی تخت غلت زد و حرفهای مادر
یوسف را دوره کرد و با خودش میگفت:
- اگه یوسف بیاد حتما طلاق میگیریم... با این ابراز علاقه ی مادرش به امیر طاها، نکنه بگه بچه مو
بده میخوام خودم بزرگش کنم؟ من تا کی بیام ثابت کنم که امیر طاها بچه ی واقعی یوسف
نیست...! باز اونوقت با بدنامیم چکار کنم که میپرسن اگه باباش یوسف نیست، پس کیه؟ کی قبول
میکنه که من قرار بوده مادر بدلی این بچه باشم؟! اگه منو طلاق بده، من با این دل صاحب مرده م
چکار کنم؟ اصلا کی گفته که من عاشقشم...؟ اصلا اینطور نیست! آدم باید یه چیزی ببینه که
عاشقش بشه! مگه این یوسف چی داره؟ مثه بقیه مردهاست...! تو که محکم بودی ماه منیر... مبادا
دلت بلرزه! افکار منفی به خودت راه نده!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۴
خودش به خودش جواب میداد:
- یوسف چی داره؟ خیلی چیزها داره... انسانیت، مردونگی، تحصیالت، موقعیت اجتماعی.. کمه
واسه اینکه یکی عاشقش بشه؟ یعنی تو واقعا عاشقش نشدی، ماه منیر؟ برو ماه منیر... برو...! تو
با شنیدن صداش ضربان قلبت میره رو هزار اونوقت میگی من عاشقش نیستم... بعدشم کی گفته
که امیر طاها بچه ی واقعیت نیست؟ دیگه از این حرفها نزنی که خدا قهرش میاد...
با دست محکم میزد تو سرش و در دل مینالید:
- نه... خدایا... این باز چه مصبتیه که گرفتارش شد
تا دم دمای صبح با خودش حرف زد و به خودش راه حل نشان داد و بر روی آنها یک خط باطلن
کشید. در نهایت خسته و ذله از افکار پریشانش، خوابش برد.
******
- امیر طاها... بابایی چرا باز داری گیج میزنی؟ نمیگی بابایی فقط به امید صحبت کردن با تو
ساعات تنهایی اینجا رو سپری میکنه؟ مامانت بهم گفت که از موقعیکه مامان جون و باباجون رفتن
بیقراری میکنی! آره بابایی...؟ تو هم دلت تنگ شده مثه من؟! باید به این دلتنگیها عادت کنی! اگه
دلت تنگ نشه، هیچوقت یاد نمیگیری که دلتو مثه یه اقیانوس بزرگ کنی تا واسه هرچیزی غم
عالم تو صورتت نپاشه! همین دلتنگیهاست که مَردت میکنه و باعث میشه در مقابل سختیها مقاوم
بشی!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۵
ولی بهت قول میدم که زود بیام و با هم بریم پیش مامان بزرگ و بابا بزرگ...میبینم که دو تا
دندونتم در اومده و شبیه موش شدی!
امروز نهار خونه ی دوستم دعوت بودم. دوستم ارمنیه. تو کلاس زبان با هم آشنا شدیم. امروز سور
عروسیشو به دوستاش میداد. خانمش کاناداییه! وقتی رفتم و سادگی خونه شونو دیدم خیلی
خوشم اومد.
باورت میشه امیر طاها که خانمش از خونواده ها ی پولدار کاناداست ولی کل وسیله ایه که این
خانم به عنوان جهاز آورده بود خونه داماد نصف وسایل اون آپارتمان هفتاد متری نیست که تو و
مامانت اونجا زندگی میکنی...؟ نه اینکه فکر کنی این عروس و داماد اینطوری هستن ... اکثر
کسایی که اینجان دور از تجمالتن. خیلی راحت با هم ازدواج میکنن... منظورم تایید روابط
آزادشون و بی بندو باریشون نیست، پسرم ! منظورم اینه که اینجا مقدمات عروسی خیلی زود
فراهم میشه! نه از مهریه اونچنانی خبریه و نه از شیربها و جهازی که کمر پدر و مادر عروس خانم
رو خم کنه! بعد از عروسی هم اصلا حرف و سخنی در مورد نوع پذیرایی و غذای مجلس زده
نمیشه!
ولی متاسفانه یه چند سالی هست که من می بینم تو کشور خودمون چشم و همچشمی تو مهریه و
جهاز ازدواجو واسه جوونها سخت کرده و اصالت توجه ندارن که تورم به اندازه ای هست که آقای
داماد واسه تهیه مسکن، ماشین و حتی خرج ماه عسل دچار مشکل بشه چه برسه به اینکه درگیر
مسائل اینطوری هم بشه!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۶
یادمه چند سال قبل عروسی یکی از دوستام دعوت بودم. به جرات میتونم بگم هشت مدل غذا
روی میز شام چیده شده بود و بیش از پنج مدل ژله و کرم کارامل... آخر شام که به میز مهمونها
نگاه کردم چیزی غیر از اسراف غذاهایی که میتونست شکم چند خونواده ی بی بضاعتو پر کنه
ندیدم... چرا راه دور بریم... خودم هم یکی از اونها بودم... چند سال قبل... بیست و چهار سال قبل
که با بهجت ازدواج کردم... حتما میگی بهجت کیه؟ مامانت بهجتو خوب میشناسه میتونی ازش
بپرسی! داشتم از خودم میگفتم... به قدری درگیر خرجهای کاذب عروسی از گرفتن تاالر و تهیه
جهاز و خرید عروس خانم شدیم که...
حرف یوسف که به ابنجا رسید مار حسادت بدجوری به جان ماه منیر افتاد و پشت سر هم چنان
نیشش میزد که سوزشش را در قلبش به وضوح احساس میکرد... نمیتوانست قبول کند که یوسف
هنوز به یاد بهجت است، آن هم بعد از سخنرانی دور و درازش قبل از رفتن یوسف...از جا بلند شد
و به سمت امیر طاها رفت و او را بغل کرد و روبه دوربین گفت:
- شب بخیر آقای دکتر صداقت... امیر طاها خسته ست باید بخوابه!
یوسف متعجب از رفتار ماه منیر با صدایی که لحنش به بهت بیشتر شبیه بود تا یک تعجب ساده
گفت:
خانم آرام... خانم آرام.... کجا میبرید امیر طاها رو؟
ماه منیر با بغضی که در گلویش پیچیده بود صدایش را بلند کرد و گفت:
- میرم بخوابونمش و در ضمن قصه ی زنی رو بگم که اسمش بهجت بود و اول همسر باباش بود
و حالا شده زن عموش ولی پدرش از این زن دست بردار نیست و دلش نمیخواد که اونو فراموش
کنه هرچند که من از نگاهش خونده بودم که به خودش قول داده بود که دیگه اسم این زنو به
زبون نیاره!
یوسف که از حساسیت و رفتار ماه منیر شاکی شده بود با صدای بلندی گفت:
- بالاخره چی...؟ بالاخره که میفهمه!
ماه منیر همپای یوسف صدایش را بلند کرد:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۷
آره میفهمه ولی من دوست ندارم از جانب شما بفهمه... قرار بود که شما شبها با پسرتون
صحبت کنید تا دلتون باز بشه نه اینکه نبش قبر کنید... تو اون خارج شما واسه این معضل راه
حلی وجود نداره...؟
و با غیض ادامه داد:
- شب بخیر آقای دکتر...
دست برد و کامپیوتر را خاموش کرد... چشمهایش شروع به باریدن کرد و با امیر طاها به اتاق
خواب رفت. هنوز کودک را روی تخت نگذاشته بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.
ماه منیر با فرض اینکه پدر و مادر یوسف تماس گرفته اند تا حال او و امیر طاها را بپرسند، با عجله
گوشی را برداشت و هنوز کلمه ی بفرمایید از دهانش بطور کامل ادا نشده بود، که صدای داد
یوسف در گوشی پیچید:
- میشه علت این حساسیتها و رفتارهای غیر منطقیتونو بگید؟
ماه منیر که هنوز از گفته های یوسف ناراحت بود صدایش را پشت سرش انداخت و داد زد:
- تنها دلیلش اینه که نمیخوام تو گوش پسرم حرفهای صد من یه غاز گفته بشه!
یوسف با لحنی که بیشتر به مسخره کردن شبیه بود تا صحبت کردن، با تون صدایی پایین تر
گفت:
- فقط همین؟
ماه منیر از کوره در رفته داد کشید:
- فقط همین...! فردا هم میرم وکالتنامه ی طلاق رو میگیرم و گورمو از اینجا گم میکنم...!
و گوشی را محکم کوبید.
چشمانش طوفانی شد و امواج اشک در چشمانش به تلاطم افتادند. امیر طاها گریه میکرد. به اتاق
رفت. کودکش را بغل کرد و سرش را به آسمان گرفت و گفت:
- خدایا داشتیم...؟
کپی؟نشه بهتره:)
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۸
باچشمانی گریان پسرش را در آغوش گرفت و خوابش برد. نیمه های شب با صدای زنگ تلفن
چشم باز کرد...
نگران شد... چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد؟ به سمت تلفن رفت و به آی دی کالر نگاه کرد.
تعداد زیاد اعداد روی آی دی کالر نشانگر این بود که تماس تلفنی داخل کشوری نیست. تنها
کسی که از خارج کشور به او زنگ میزد یوسف بود. بی خیال تماس شد و به اتاق برگشت. صدای
زنگ تلفن قطع شد و بعد از پنج دقیقه مجددا نواخته شد ولی ایندفعه دست بردار نبود.
با خستگی و حالی نزار از روی تخت بلند شد. پاهایش از او فرمان نمیبردند. نمیدانست اینهمه
ضعف از کجا نشات میگیرد. گوشی تلفن را برداشت و بدون اینکه حرفی بزند منتظر شد تا یوسف
صحبت کند. یوسف با لحنی جدی که البته نه خیلی مهربانانه بود گفت:
- واسه هفته ی دیگه بلیط گرفتم. فعال دنبال طلاق نرو... نامزدی دختر سمیه ست و باید دو هفته
ای همدان باشیم. بهجت واسه ی من مرده، من فقط داشتم واسه امیر طاها...
ماه منیر با صدایی گرفته به میان حرف یوسف پرید:
- اسمشم خاک کن...
یوسف باشه کوتاه و آرامی گفت و گوشی را بدون هرگونه خداحافظی قطع کرد...
ماه منیر گوشی را که گذاشت زیر لب گفت:
- خوبه که بهجت دنیاتو واست جهنم کرده که هنوز بهجت، بهجت از دهنت نمیفته! وای به حال
روزیکه یه گوشه از بهشتو نشونت میداد...
******
از صبح با خودش کلنجار میرفت که آیا برای استقبال یوسف به فرودگاه برود یا نه؟ شب قبل
یوسف طبق معمول همه ی شبها که برای امیر طاها از ریز و درشت روزمرگی اش در آنجا تعریف
میکرد، به پسرش گفته بود که هواپیمایی که با آن به ایران می آید، چه ساعتی به تهران مینشیند.
از آن شب حرف زدن یوسف با امیر طاها محدود شده بود به تعریف کردن خاطرات بچگی یوسف و
جریانات روزش در آنجا! امیر طاها هم مثل اینکه صدای یوسف حکم لالایی شبانه اش را داشت،
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۹
بعد از یکربع به خواب میرفت و در آن زمان بود که ماه منیر با یک سلام و احوال پرسی نچندان
گرمی مکالمه را به پایان میرساند.
در هر صورت ماه منیر نباید محبتهایی که یوسف به او کرده بود، نادیده بگیرد و اگر حسی در این
بین نبود ماه منیر هیچوقت با شنیدن کلمه ی بهجت از کوره در نمیرفت و خصمانه با یوسف
برخورد نمیکرد...
*
نیم ساعت میشد که به فرودگاه امام خمینی آمده بود. امیر طاها سر ناسازگاری برداشته بود و بی
دلیل بهانه گیری میکرد. ماه منیر نمیدانست بعد از آن بحث، رفتارها و صحبتهای سرد چند شب
قبل، یوسف با او چگونه برخورد خواهد کرد. ولی او به خاطر کارهایی که یوسف در حق خودش و
بچه اش انجام داده بود، وظیفه دانست بدون در نظر گرفتن مسائل چند شب قبل برای استقبال
شوهر صوری اش به فرودگاه بیاید...
یوسف چمدان به دست از دور نمایان شد... با دیدن اولین مردی که بدون اجازه پا به قلبش
گذاشته بود، ضربان قلبش تپیدن از سر گرفت.
یوسف با دیدن ماه منیر اخمهایش را در هم کشید.
با وجودیکه شور و شعفش از بازگشت به میهن، دیدن ماه منیر و امیر طاها را از چشمانش میشد
فهمید، خود را از تک و تا نینداخت و با نزدیک شدن به ماه منیر در سلام کردنی با لحن خشک
پیش دستی کرد:
- سلام خانم آرام...
ماه منیر که فکر نمیکرد یوسف تا این حد با او رسمی برخورد کند شل و وارفته جواب داد:
- سلام آقای دکتر، خوش اومدید.
یوسف بدون نگاه کردن به ماه منیر رسمی تر گفت:
- ممنون
نگاهش به کلاه رنگی- رنگی دلقکی شکل بافتنی و ژاکت پاییزه ی امیر طاها افتاد و خنده ای از ته
دل کرد.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۰
دست دراز کرد و با شعفی وصف ناپذیر و مهربانانه ترین حالت ممکن امیر طاها را از بغل ماه منیر
گرفت:
- پسر بابا چطوره؟ چقدر دلم واست تنگ شده بود!
بوسه ای طولانی بر لپهای تپل پسرک زد.
ماه منیر لبخندی آمیخته با تلخی و شیرینی بر لبانش نشست.
امیر طاها با شنیدن صدایی آشنا، صدایی ناشی از شادی از خودش در آورد و مجددا ن ق ن ق را از
سر گرفت.
یوسف نگاهی اخمی و پرسشگرانه به ماه منیر کرد
همان برخورد اول کافی بود که ماه منیر ترس از اخم و جدیت یوسف را در دلش جا دهد!
ماه منیر دست و پایش را گم کرد:
- به خدا شیرشو خورده و زیرش تمیزه... نمیدونم چرا بهونه میگیره؟
یوسف امیر طاها را به پشت گرداند و لباسش را بالا زد. یک پر از روی زیرپوشش برداشت و رو به
ماه منیر گرفت:
- متوجه این پر نشدی؟
ماه منیر سرش را به زیر انداخت و متفکرانه در دل گفت:
- این چرا اینطوری شده؟
یوسف باربری صدا زد و چمدانش را به او داد. با گامهایی بلند، در حالیکه با امیر طاها صحبت
میکرد از ماه منیر جلو افتاد و از فرودگاه خارج شد.
******
یک ربع میشد که به خانه آمده بودند. از لحظه ی ورود یوسف خودش را سرگرم امیر طاها کرده
بود و ماه منیر هم در آشپزخانه مشغول آماده کردن چای شد.
سینی چای را که روی میزگذاشت. یوسف خیلی جدی گفت:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۱
بشینید! کارتون دارم
ماه منیر مقابل یوسف نشست و سرش را به زیر انداخت. امیر طاها خودش را به سمت مادرش
کشید.
ماه منیر پسرکش را به آغوش کشید:
- بفرمایید...
یوسف نفسی تازه کرد:
- به مسائلی که در این چند روز بینمون اتفاق افتاده کاری ندارم ولی احساس میکنم طولانی شدن
محرمیتمون باعث شده که این وسط سوءتفاهماتی صورت بگیره! فعال مجبوریم تا اتمام نامزدی
صفورا، دختر سمیه، این شرایط رو تحمل کنیم ولی به محض بازگشت به تهران به محضر میریم و
طلاق میگیریم.
ماه منیر بدون حرفی از جا بلند شد و به اتاق رفت. دیگر رفتارهای یوسف بوی توهین میداد.
اسیرش نبود که هر طور دلش میخواست با او رفتار میکرد... مانتو و شلوارش را پوشید، ساک امیر
طاها را آماده کرد. مبلغی پول در کیف دستی اش گذاشت و به هال برگشت. عابر بانک یوسف را
جلویش گذاشت:
- مبلغ کمی ازش استفاده شده... واسه بردن وسایلم ظرف یکی – دو روز آینده برمیگردم.
به سمت در آپارتمان رفت که یوسف از پشت دستش را گرفت:
- کجا؟
ماه منیر که تا این لحظه اشکش را مهار کرده بود دیگر توانایی نگه داشتن آن را در پس
پلکهایش نداشت. اشکی به روی گونه اش چکید و با بغض گفت:
- با وجود تمام محبتهایی که به من کردید بهتون اجازه نمیدم که مثه یک اسیر با من رفتار کنید.
نیازی نمی بینم که تا اتمام مراسم صفورا خانم صبر کنیم. ظرف یکی دو روز آینده واسه طلاق
اقدام میکنم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۲
دستش را به شدت از دست یوسف بیرون کشید و به سرعت از آپارتمان خارج شد. پا که از آسانسور بیرون گذاشت، چشمش به یوسف افتاد که با اخمی غلیظ چشم به در آسانسور دوخته
بود.
یوسف با دیدن ماه منیر به سمتش آمد و دست دراز کرد و بدون توجه به مقاومت زن، کودک را از
آغوش او بیرون کشید و سرش را کنار گوشش برد:
- همین الان بر میگردیم بالا... دلم نمیخواد حرفی بشنوم!
سوار آسانسور شد و با کشیدن مانتوی ماه منیر او را هم وارد آسانسور کرد.
از در آپارتمان که وارد شدند رو به ماه منیر کرد:
- همین الان حاضر میشیم و میریم همدان.
ماه منیر بوضوح حس کرده بود که توانایی مقابله با خواسته های دکتر یوسف صداقت خشمگین را
ندارد!
ماه منیر نالید:
- الان؟
یوسف جدی تر گفت:
- بله... همین الآن.
ماه منیر دلیل اینهمه خشونت و جدیت یوسف را درک نمیکرد. از هفته پیش که سر بهجت با هم
بحث کرده بودند، یوسف دیگر دکتر صداقت مهربان قبل از رفتن به کانادا نبود.
ماه منیر به اتاق خواب رفت و چمدان را از زیر تخت بیرون کشید و پشت به در مشغول جمع کردن
وسایل شد.
سرش را که چرخاند، یوسف را دید که دست به سینه با نگاهی مهربان او را زیر نظر گرفته است.
توجهی به حضور یوسف نکرد. تا خ ر خ ره پر از غم شده بود. از شدت ناراحتی و بغض حالت تهوع
داشت. لباسهایش را تا کرد و داخل چمدان گذاشت.
صدای یوسف را از پشت سرش شنید:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۳
نگران لباس مراسم نباشید... از همدان میخریم.
توجهی نکرد و مشغول جمع آوری لباسهای امیر طاها شد. دومرتبه صدای یوسف از پشت سر بلند
شد:
- زودتر چمدونتو ببند تا چمدون منو باز کنیم... مگه نمیخواید سوغاتیهاتونو ببینید؟
با سستی تمام چمدانش را آماده کرد. تمام ذوق و شوقی که از آمدن یوسف داشت، به سایه ی
سر کج خلقیها و زبان تند و زننده ی شوهر صوری اش ازبین رفته بود!
یوسف از داخل هال صدایش کرد:
- خانم آرام...
ماه منیر زیر لب گفت:
- خانم آرام م رد ...
به داخل هال آمد. یوسف چمدانش را باز کرده بود و بسته های لباس و جعبه های ادوکلن را به
اطراف پراکنده کرده بود. چند دست لباس کودک هم به چشم میخورد.
ماه منیر با دیدن لباسهای بچگانه که بی شک مال امیر طاها بود لبخندی بر لب نشاند و در دل رو
به امیر طاها، که در حال به دهان بردن خرس پلاستیکی هدیه بود، گفت:
- حداقل با تو مهربونه!
یوسف نگاه بی تفاوتی به چهر ه ی غمگین ماه منیر انداخت:
- از بین اینها لطف کنید چند تا سوغاتی واسه ی مامان، بابا و سمیه و دوتا بچهش و شوهرش
جدا کنید. بقیه ش مال شما و امیر طاهاست.
عدم صحبت در مورد بهجت و بنیامین و تعداد زیاد سوغاتیها که نشان دهنده ی این بود یوسف
ماه منیر را در آنجا فراموش نکرده است، دالیل محکمی بود که سگرمه های زن رنج کشیده را باز
کند و لبخند شادی بر لبانش بنشاند.
شب از نیمه گذشته بود که به همدان رسیدند. یوسف به پدر ومادرش نگفته بود که به همدان می
آیند حتی آنها خبر نداشتند که یوسف به ایران برگشته است.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۴
رو به ماه منیر کرد:
- نصفه شبی بریم دم خونه بابا اینا هول میکنن... بریم هتل؟
ماه منیر سرش را به زیر افکند:
- نمیدونم...
یوسف اخمهایش را در هم کشید و دیگر سوالی از ماه منیر نکرد.
ماشین را جلوی یک هتل نگه داشت. هوا رو به سردی میرفت. یوسف از ماشین پیاده شد و به
داخل هتل رفت. بعد از چند دقیقه برگشت. چند ضربه به شیشه ی طرف ماه منیر زد.
ماه منیر شیشه را پایین داد:
- بله؟
- شناسنامه ها رو آوردی؟
- تو کیفمه
- بیا پایین. اتاق دارن! بچه رو بپوشون هوا سرده!
یوسف از صاحب هتل تقاضای دو تا اتاق یک نفره کرد که مرد میانسال چپ چپ نگاهی به یوسف
و ماه منیر و بچه ی خواب بغل زن انداخت:
- مگه شناسنامه ها مال خودتون نبود؟ به عکسش دقت نکردم...زن و شوهر نیستید؟
یوسف خونسرد گفت:
- چرا ... بچه شبا بیدار میشه و گریه میکنه... من جدا میخوابم که بد خواب نشم.
صاحب هتل ابرویی به علامت تعجب بالا انداخت و نگاهی به لیست اتاقها کرد:
سه تا اتاق دونفره خالی داریم و یک یه نفره
یوسف با خوشحالی گفت:
- اشکالی نداره یه دونفره با یه یک نفره بدید
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤