eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
802 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
-‏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعضۍوقٺاهم‌بایدبشینی سرسجاده،بگۍ:خداجونم لذت‌گناه‌ڪردن‌روازم‌بگیر میخوام‌باهاٺ‌رفیق‌شم.. ! یارَفیقَ‌مَن‌لارَفیقَ‌لَه..(: Eshghe4harfe
💔🍀
عشقـہ♡ چهارحرفہ
💔🍀
‌روح اگر بلند پرواز باشد نسخه‌ی جسم را می‌پیچد ؛ جسم مالامال و مجروح هم باشد، در اسارت روح به جبر هم باشد به خود حرکت می‌دهد . شهدای ما جسمی خسته ناپذیر نداشتند، بلکه روحی مفتون و بلند پرواز در خود تربیت کرده بودند ؛ این می‌شود که آن مقام به‌دست می‌آید . Eshghe4harfe
ای شھید دلتنگی هایم را دیده‌ای؟! گاهی دلتنگی ‌هایم زیر نقاب سكوت ‌ پنهان میشود:) و من باز هم بیصدا دلتنگتم! Eshghe4harfe
4_5884182208578584919.pdf
1.27M
📝 نمونه سوالات مصاحبه حضوری همراه با پاسخنامه ویژه داوطلبین استخدام در نیروی انتظامی Eshghe4harfe
خستـھ‌ام! ازهَـرآنچـھ‌ڪِھ‌مَـراوَصـلِ‌این‌دنیانموده دِلَم‌حـال‌وهَـواۍِ‌جمـعِ‌شھیدان‌رامۍخواهـد! Eshghe4harfe
نماهنگ-زندگیم-مادر.mp3
5.4M
زندگیم مادر♥️ گروه سرود نجم‌الثاقب🌱 Eshghe4harfe
به حق فاطمه گفتیم بعد از ذکر یا فاطر که یا فاطر بدون فاطمه معنا نخواهد شد.. Eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 یوسف پلاستیک را جلوی زن گرفت: - نتونستم اغذیه ای پیدا کنم. اینا رو هم چند تا خیابون اونطرف تر از یه سوپر شبانه روزی خریدم. بخورید که تا صبح ضعف نکنید! رفتارهایش برای ماه منیر عحیب شده بود. شاید یوسف از اول همینطور بود و این ماه منیر بود که با ظهور احساس جدیدش توقعش از او بالا رفته بود. پلاستیک را از یوسف گرفت و یک کیک و آبمیوه از داخل آن برداشت. زیر لب تشکر کرد. هنوز کیک را به نیمه نرسانده بود که صدای گریه ی امیر طاهای گرسنه بلند شد. ماه منیر شیشه حاوی آبجوش سرد شده را از توی ساک در آورد و مشغول درست کردن شیر کودک شد. در تمام این مدت حرکات او از نگاه تیز بین یوسف دور نماند. بعد از اینکه کودک شیرش را خورد و خوابید و ماه منیر کیکش را، یوسف برق اتاق را خاموش کرد و خودش هم در گوشه ی دیگر تخت خوابید. ****** چند ساعتی میشد که به خانه ی آقای صداقت آمده بودند. ابراز احساسات والدین یوسف مثل همیشه همراه بود با بوسه ها، بغل کردنها و گریه های مادرش. چند روز به نامزدی صفورا مانده بود... بنیامین و همسرش بهجت هم برای نامزدی صفورا به همدان می آمدند. عجیب بود که این دفعه وقتی یوسف خبر آمدن آنها را شنید نه رو ترش کرد و نه سرو صدا. بلکه با خونسردی گفت: - قدمشون رو چشم مامان و باباشون... ما که میریم هتل... مادر یوسف به میان حرف پسرش آمد: چرا هتل مادر... بهشون میگم تا موقعیکه شما اینجایید برن خونه ی مادر یا خواهر بهجت! عمرا اگه بذارم تو و ماه منیر از اینجا برید... مگه در سال چند بار شما ها رو می بینیم که باز اینطوری هم از ما دور بشید سفره را به دست ماه منیر داد: - بیا مادر... سفره رو پهن کن تا نهار بیارم. کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 بعد از نهار یوسف کمی از موقعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کانادا با پدرش صحبت کرد. ماه منیر امیر طاها را برداشت و به اتاق رفت تا کمی استراحت کند. نفهمید که کی خوابش برد. وقتی چشم باز کرد دید یوسف در حال صحبت کردن با امیر طاهایی است که در بغل ماه منیر از خواب بیدار شده بود. یوسف به محض اینکه چشمان باز ماه منیر را دید از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت و گفت: - بیا چای حاضره... بخور تا بریم بازار واست لباس بگیریم! ************* از صبح که بنیامین با همسرش بهجت برای دیدن پدر و مادر یوسف آمده بودند، یوسف از اتاق بیرون نیامده بود. مادرش گفته بود که اینها فقط برای دیدن ما آمده اند و خیلی زود به خانه ی مادر بهجت میروند. صدای خنده های بهجت که معلوم بود بی دلیل بلند نیست و از این خنده ها و قهقهه ها هدف منظوری دارد یوسف را عصبی میکرد. ماه منیر ساکت روی مبل نشسته بود و به صحبتها گوش میداد. بنیامین با دیدن بچه ی یوسف اشک در چشمانش حلقه زد و او را بوسید و بویید... خدا میدانست که در دل این مرد چقدر حرف تلنبار شده بود! اتاق یوسف و ماه منیر دوتا در داشت یکی به هال باز میشد و دیگری به راهروی ورودی. یوسف نتوانست خنده های وقیحانه بهجت را تحمل کند و از دری که در راهروی ورودی باز میشد به داخل حیاط رفت. لبه ی حوض نشست و مشغول نگاه کردن به برگهای خشک افتاده در آب حوض شد. لباس گرم به تن نداشت. کمی سردش شده بود. ماه منیر متوجه خروج یوسف شد. امیر طاها را بهبغل مادر شوهر صوری اش داد و بعد از برداشتن ژاکت یوسف به حیاط رفت. در حال حاضر عاقلانه ترین کار در جلوی خانواده ی یوسف نقش یک همسر مهربان و فداکار را بازی کردن بود. وارد حیاط که شد چشمش به یوسف افتاد که مظلومانه به برگهای خشک افتاده در حوض کم آب نگاه میکرد... به سمتش رفت و ژاکت را جلویش گرفت: - بپوشید... سرما میخورید! کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
بسم‌رب‌الفاطمه💜🥳!
خدایا مرا بخاطر کارهای خوبی که تصمیم گرفتم ، اما انجام ندادم ببخش‌ :) - نهج‌البلاغه‌خطبه‌‌۷۸ - Eshghe4harfe
ما برای این نظام جان که هیچ، سر میدهیم🪖🕊 Eshghe4harfe
مادردعا‌کنه... خدانه‌نمیگه،روزت‌مبارک‌حضرت‌مادر:)♥️ eshghe4harfe
مواظب دینِ همدیگه باشید! ما امتحانِ جمعی میشیم.. نمره‌یِ جمع رو میگیرن به تک تکِ ما میدن.. eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت:ازعشق بنویسید! نوشتیم مادر.. گفت:ازمھربنویسید! نوشتیم مادر.. گفت:از نور بنویسید! نوشتیم مادر.. گفت:ازجان بنویسید! نوشتیم مادر.. گفت:از مادر بنویسید! نوشتیم حضرت_زهرا (س)❤️ Eshghe4harfe
فرقےنمیڪندشلمچہ،حلَب،مـۅصِل، قُدس؛یـٰاڪوچہ‌پس‌ڪوچہ‌های‌شھرمـٰان...! بسیجی‌سھمش‌دۅیدن‌، -پـٰابہ‌پـٰای‌انقلـٰاب‌اســـت! Eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 یوسف نگاه غمدارش را به چهره ی ماه منیر دوخت. اعصابش به هم ریخته بود و دنبال کسی میگشت تا بتواند آرامش کند. ژاکت را پوشید و سرش را بلند کرد و چشمش به پنجره ی سراسری هال خانه ی پدرش افتاد. ناگهان به بازوهای ماه منیر چنگ انداخت و او را به سمت خودش کشید. ماه منیر متعجب از این حرکت یوسف زبانش بند آمده بود. یک دستش را دور کمر ماه منیر گذاشت و دست دیگرش را پشت سر او. صورتش را نزدیک کرد. نزدیک و نزدیکتر. فاصله ی بین آن دو از هیچ به پوچ رسید. اولین نزدیکی بدون حد و مرز و اولین ....شکل گرفت و بر ل.انش به یادگار گذاشته شد. و این ماه منیر بود که عشق یوسف را به جان خرید، مست شد از این بوسه و غرق در احساس زیبای یک زن به مردی شد که شوهر صوری اش بود. کاش یوسف میدانست که عشق ماه منیر به او تنها دارایی این زن رنجدیده است. یوسف که سرش را عقب برد آهسته زیر لب گفت: - ببخشید... لازم بود! بهجت داشت نگاهمون میکرد! دنیا بر سر ماه منیر آوار شد. امواج متلاطم اشک به سرعت خود را در معرض نمایش قرار دادند و بر گونه های زن بینوا جاری شدند. در عمر کوتاه 30 ساله اش تا این حد تحقیر نشده بود. یوسف هم نفهمید که دل کوچک او تنگ بود برای یک عاشقانه ی آرامی که بتواند با حضور آن از تمام کابوسهای تنهایی شبانه اش گله کند! یوسف به چشمان غمگین زنی که حکم همسرش را داشت نگاهی انداخت. کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤