#تلنگرانه👌🏼
#مادرانه
ڪلفتی صداتو به رخ مادرے ڪه صحبت ڪردنو یادت داده نڪش!
دلش بشڪنه ڪل زندگے زمین میخورے...😊
#شهید_گمنامـــ
#عشقـ_چهار_حرفه
@eshghe4harfe
#ائمه
#روایت
امیرالمومنین علیهالسلام فرمودند:
♦️با هوا و هوست مبارزه کن ،
♦️ بر خشمت مسلط شو
♦️ و با عادتهای بدت مخالفت کن
⬅️ تا روحت پاک
⬅️ و عقلت کامل گردد
⬅️ و پاداش پروردگارت را به تمامی دریافت نمایی.
📙 غررالحکم ح ۴۷۶۰
#شهید_گمنامـــ
#عشقـ_چهار_حرفه
@eshghe4harfe
#وکلام_اخر_کانالــ😴
#نماز_شب_فراموش_نشه_رفیق
#شبتون_فاطمی
#ڪلامعلمــــا
💞گوی سبقت را #نماز_شب خوانها
ربوده اند مخفیانه💞
#آیت_الله_بهجت
#شهیدانه
#شهادت
#عشقـ_چهار_حرفه
#شهید_گمنامـــ
@eshghe4harfe
پیشنهاد ویژهــ زندگی بانو شهیده اعظم اسلام زاده👇🏻👇🏻👇🏻
مخصوص اعضا کانال
#شهید_گمنامـــ
شهیده اعظم اسلام زاده
نام و نام خانوادگی : شهیده اعظم اسلامزاده
تاریخ تولد : 1346
نام پدر : عباسعلی
تاریخ شهادت 12/11/65
شماره شناسنامه: 67
محل شهادت : دبیرستان زینبیه
از زبان خواهر شهیده: اعظم در شهر شبستر متولد شد و دوران تحصیل خود را تا زمان شهادتش در میانه گذراند پدرش در زمان کودکی فوت کرد و مادر مهربان او بعد از پدر سرپرست خانواده بود و نسبت به تربیت اعظم خیلی حساس بود .
مادرم خیلی فداکار بود و خودش را به خاطر بچه هایش به سختی می انداخت و محبت مادری بود که او را بدنبال اعظم تا مدرسه کشاند.
یکی از خواهران شهیده: در روز بمباران و روز یکشنبه انتظار نداشتم اعظم به مدرسه برود و چون خانه ما به خانه مادرم نزدیک بود از در خانه مواظب بودم که مادرم اجازه می دهد اعظم به مدرسه برود یا نه و برخالاف نظر مادر اعظم رفت.
در کلاس دوم اقتصاد درس می خواند. بعد از رفتن او مادر نگران می شود و چادرش را سر می کند و از خانه بیرون می آید در کوچه از خانمهای همسایه او را دیده بودند و مانع شده بودند که نرود به او می گویندخطری وجود ندارد و بیشتر دانش آموزان هم رفته بودند.
بالاخره مادر تحمل نمی کند, در حالی که غذا را روی اجاق گذاشته بود دست امین (کوچکترین فرزند خانواده ) را می گیرد و به طرف مدرسه می روند. می رود تا برای اعظم اجازه بگیرد و به خانه بیاورد. از دفتر و از مدیر دبیرستان اجازه می گیرد و در حیاط مدرسه در حالی که کیف اعظم در دستش بود منتظر می شود تا اعظم با دوستانش خداحافظی کند. در این حین آژیر خطر کشیده می شود و با فاصله زمان کوتاهی هواپیماها می رسند. مادر امین را به بغل خودش می گیرد تا آسیبی به او نرسد. بمباران می شود و ترکشهای دشمن گلوی مادر را می برد و اعظم نیز در جای دیگر به شهادت می رسد و امین این بچه کوچک خونین بود و وقتی مرا دید درحال طبیعی خودش نبود وقتی درباره مادر و اعظم پرسیدم جوابهای گنگی می داد دستهایش پر از ترکش و صورتش خونین بود پیراهنش پاره شده بود او با چشمان خودش دیده بود که سر مادر از بدنش جدا شده و از گلویش خون جاری است .
بعد از بمباران همگی به روستای اطراف رفتیم و تنها خبری که ما از اعظم و مادر داشتیم این بود که زخمی هستند و به تبریز منتقل شده اند و حالشان خوب است. در روستا نیز منتظر آنها بودم که بعد از سه چهار روز خبر شهادت هر دو را آوردند. اعظم از قسمت کمر ترکش خورده بود و شهید شده بود .
شهادت نصیب هر مادر و فرزندی نمی شود و خوشا به حالشان که اینگونه رفتند. مادر بود که همه را دور هم جمع می کرد از درد دل فرزندانش آگاه می شد خودش می سوخت تا روشنایی بخش زندگی فرزندانش باشد . نام او خانم فاطمه قوطاسلو بود . تحمل دوری از دخترش را که موقع رفتن به مدرسه حلالیت خواسته بود نداشت. رفت و به فرزندش پیوست