eitaa logo
مسجد پایگاه قرآنی
330 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
788 ویدیو
34 فایل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
از امام حسن علیه السلام سوال کردند چرا شما هیچ گاه فقیری را مأیوس بر نمی گردانید؟ علیه السلام پاسخ دادند: من خود ، نیازمند خداوند هستم و به الطافش امید دارم. به همین دلیل شرم دارم که خود ، فقیر باشم ولی فقیری را مأیوس کنم خداوند، مرا عادت داده است که نعمت هایش را به من ارزانی دارد ، و من هم او را عادت داده ام ، که هایش را به مردم ببخشم. طبقات الکبری ، ج ۱ ، صفحه ۲۳
امام حسين عليه السّلام روز بارها به خيمه‌ ها رفت و آمد داشت و مى توانست نماز ظهرش را در خيمه بخواند ، ولى آقا بنا داشت در معركه بخواند چند نفر از جلوی نماز حضرت ايستادند و سى تير را به جان خريدند، ولى نماز آشكارا برگزار شد نه در خيمه آرى ، به صحنه كشاندن نماز يك ارزش است. نبايد در ادارات، هتل ها، شركت ها ، پارك ها ، فرودگاه ها ، خيابان‌ ها و رستوران‌ها، نمازخانه در گوشه باشد، بلكه بايد در بهترين و در جلوی چشم ديگران نماز اقامه شود برادران و خواهران خوب من، هر چه از جلوه دين كم شود ، به جلوه فساد اضافه خواهد شد. اگر عزیزان كاسب‌ اوّل وقت كنار مغازه خود اذان بگويند، مشتريان بد حجاب، خودشان را جمع تر خواهند كرد إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَر؛ همانا نماز انسان را از فحشا و منکر باز می‌دارد» گویای اهمیت و تأثیر نماز در نهی نمودن انسان از ها و اعمال زشت است
📖 مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم. کشیش پرسید: پس مردها چه می گفتند؟ کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟
مرحوم محدث قمی می فرماید: سید نعمت الله جزایری چون در اوائل تحصیل قادر به تهیه چراغ نبود از نور برای مطالعه استفاده می کرد لذا از کثرت مطالعه چشم او کم نور شده بود از این رو طبق اعتقادی که داشت ، تربت سیدالشهداء علیه السلام را به چشم خود مالید و از آن روشنی دیده اش افزون گشت محدث قمی اضافه می کند این موضوع جای تعجب ندارد زیرا دِمیری دانشمند و دیگران نقل می کنند که افعی وقتی که کور می شود بعد از طی مسافتی طولانی به هدایت الهی چشمانش را به گیاهی می مالد و در اثر آن دوباره بینا می شود پس در صورتی که خداوند در آن گیاه این خاصیت را قرار داده چه عجب که در فرزند رسول اللّه صلی الله علیه و آله چنین اثری وجود داشته باشد . فوائد الرضویه ، صفحه ۶۹۵
آلبرت انشتین از دانشگاه خود اخراج شد ولی را با فرضیه هایش دگرگون کرد. ونگوک در سراسر زندگی خود حتی یک تابلو نفروخت اما امروز آثار او میلیون ها دلار ارزش دارد گابریل گارسیا مارکز برای نوشتن رمانِ صد سال تنهایی ، سه سال درب خانه را بر روی خودش بست . در این سه سال همسر او برای آنکه از نمیرند حتی پلوپز خانه را هم فروخت اما در نهایت اثری بی مانند خلق شد و برای نویسنده اش جایزه ی نوبل ادبیات را به ارمغان آورد این آدم‌ ها هیچ نبوغ خاصی نداشته اند ، نبوغ آنها در شناخت خود بود. نبوغ آنها در دنبال کردن راهشان بود. نبوغ آنها در توانایی و در جور دیگر فکر کردن بود. و نپذیرفتن به عنوان یک اصل غیر قابل تغییر بوده است. آنها شهامت رو برو شدن با مشکلات را پیدا کردند
پیرمرد هر روز توی محله پسرک رو با پای برهنه میدید که با توپ پلاستیکی بازی می کرد. روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفش ها رو بپوش پسرک کفش ها رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما هستی؟ پیرمرد لبش رو گزید و گفت نه پسرجان پسرک گفت پس دوست خدایی ، چون من دیشب فقط‌ به خدا گفتم که کفش ندارم. دوست خدا بودن سخت نیست
یکی از بچه‌ های اهواز به نام نصرالله قرایی دریکی از نامه‌ هایش خطاب به مادرش چنین نوشته بود: جان ، حتماً همراه جواب نامه برایم عکس بفرستید ، چون نامهٔ بدون عکس مثل غذای بدون نمک است با این مثال خواسته بود برای ارسال عکس تأکید کرده باشد. چند روز گذشته بود تا این‌ که دیدیم سرو کلهٔ عراقی‌ ها پیدا شد. بچه‌ ها را جمع کردند و یکی از آن‌ها خطاب به ما گفت: کِی غذای ما بی‌ بوده که در نامه‌ هایتان از بی‌ نمکی غذا شکایت می‌ کنید؟ با ناراحتی می گفت شما قدر خوبی‌ های ما را نمی‌ دانید. بعد هم نامه را برای ما خواند. بچه‌ ها که پی به موضوع برده بودند ، به‌ زور جلوی خنده خودشون رو گرفتند و تونستند به ها بفهمانند که در این نامه چنین منظوری در کار نبوده است و هر طور بوده شرشان را کوتاه کردند. طنز در اسارت، ص۲۷
در کربلا یازده ساله بود ، پس از پدرش به محضر امام حسین علیه السلام رسید و برای ورود به میدان مبارزه از امام اجازه خواست. اما امام اجازه نداد و فرمود پدرت در حمله اول سپاه دشمن به شهادت رسیده است و اکنون شاید مادرت راضی نباشد عمرو عرض کرد آقا جان مادرم خود به من داده. وقتی امام علیه السلام سخن او را شنید ، به او اجازه مبارزه داد. عمرو به میدان رفت و پس از مدتی مبارزه به شهادت رسید. دشمن سر او را از تن جدا کرد و به سوی سپاه امام حسین علیه السلام انداخت مادرش سر را برداشت، خاک و خون را از آن پاک کرد ؛ سپس آن را بر سر مردی از سپاه کوفه که در نزدیکی او قرار داشت کوبید و او را به هلاکت رساند سپس به خیمه بازگشت و عمود خیمه و بِنا بر روایتی شمشیری را بر گرفت و این رجز را خواند: من پیرزنی ضعیف و ناتوان و نحیف و سال خورده‌ام ، اما شما را ضربتی شدید می زنم تا از فرزندان شریف فاطمه کنم. به دشمن حمله برد و دو نفر را به درک واصل کرد ، سپس امام حسین علیه السلام او را به خیمه باز گرداند
عثمان از شهدای کربلا فرزند علی علیه السلام و فاطمه بنت حزام معروف به ام البنین و از برادران حضرت عباس علیه السلام است بنا بر برخی روایات ، عثمان در هنگام شهادت ۲۱ ساله بوده و فرزندی نداشته است. مدفن او در مقبره جمعی شهدای کربلا در حرم امام حسین علیه السلام است روایت رجز عثمان در میدان جنگ را اینگونه بیان میکند: منم عثمان که مفاخر بی‌ شماری دارم ، پدرم علی است که کارهای او آشکار است. پدرم ، پسر عموی پاک‌ طینت است و برادرم حسین ، سرآمد برگزیدگان و پس از پیامبر و وصی پیروزمند او ، آقا و مولای همه ، بزرگ و کوچک است خولی بن یزید اصبحی لعنت الله علیه تیری به پیشانی عثمان زد و او را از اسب به زمین افکند و مردی از بنی ابان سر از تن او جدا کرد. در ناحیه مقدسه نام عثمان بن علی آمده و از او تجلیل شده است
ای کاش از انگشتان دستمان یاد می گرفتیم یکی کوچک ، یکی بزرگ ، یکی بلند و یکی کوتاه ، یکی قوی تر و یکی ضعیف‌ تر است اما هیچکدام دیگری را نمی کند هیچ کدام دیگری را کوچک نمی‌ کند و هیچ کدام برای دیگری تعظیم نمی‌ کند. آنها کنار هم یک دست می شوند و کار می ‌کنند. چرا بعضی از ما آدم ها اگر از کسی بالاتر بودیم او را کوچک می کنیم و اگر از کسی پایین تر بودیم او را بزرگ تر از آن که واقعا هست می کنیم شاید یکی از دلایل کنار هم بودن انگشت ها به خاطر این باشد که یادمان باشد. نه کسی بنده ماست و نه ما بنده دیگری! آری ، باید با هم باشیم و کنار هم آنگاه یک دست بودن را خواهیم فهمید
مقیم لندن بود ، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. بقیه پول را که بر می گرداند بیست سنت اضافه تر می دهد می گفت چند دقیقه با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه ؟ آخر به خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی. گذشت و به مقصد رسیدیم موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما . پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم و مسلمان شوم ، فردا خدمت می رسیم میگفت تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد. مشغول فکر با خودم بودم ، که داشتم تمام را به بیست سنت می فروختم
رفته بودم قوچان بِهِش سر بزنم . گفتم یک وقت پولی، چیزی احتیاج نداشته باشد. دَمِ درِ یک سرباز بِهِم گفت: حسین تو مسجده . رفتم داخل مسجد دیدم سربازها رو دور خودش جمع کرده و دارند قرآن می خوانند نشستم تا قرآن تمام بشه . یک سرهنگی آمد تو ، داد و فریاد که این چه وضعشه؟ جلسه راه انداختید؟ حسین بلند شد ؛ قرص و محکم. گفت نه آقا! جلسه نیست. داریم می خونیم. حظ کردم. سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوش حسین و گفت فردا خودتو معرفی کن ستاد. همان شد فرستادندش ظفار ، عمان . تا شش ماه ازش خبر نداشتیم . بعدا فهمیدیم آنجاست. کتاب خرازی ، رهی رسولی فر ، انتشارات فتح ، روای پدر سردار شهید حسین خرازی