eitaa logo
ایستاده تا ظهور
176 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
29 فایل
در انتظار نشسته ای؟؟! . در انتظار بایست!! . هنوز حضرت معشوق یار می خواهد . . کپی؟ حلالاً طیبا ارتباط با ادمین و تبادل: @z_somarin ناشناس کانالمون: https://harfeto.timefriend.net/16688913634183 تـولـد کـانـالـمـون: ¹⁴⁰¹/¹/¹⁸
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ مهدی رسولی استاندار رو آورده هیئت تا مستقیم با مردم حرف بزنه... هیئت تراز یعنی این دمت‌گرم حاج مهدی @estadeh_ta_zohour
🔴فرهنگی که باید با آب طلا نوشت ✍روزی پسری، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست. متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه ایی بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می کنی؟ مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، و دوست داشتم از آنها چیز ساده ایی بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند. @estadeh_ta_zohour
بسیار خب پس از امشب رمان جدید داریم💖 ساعت 20 منتظرمون باشید☺️😌
⭕️ بدون شرح ترین قاب! @estadeh_ta_zohour
انسان با سه چیز مغرور میشود 1⇜ نامِ بزرگ 2⇜ خانه بزرگ 3⇜ لباسِ فاخر اما افسوس که بعد از مـرگـ ➊ نامش: مرحوم ➋ خانه‌اش: قبر ➌ لباسش: کفن @estadeh_ta_zohour
-اونـایـی‌کـه‌تـو‌جمـع‌کـم‌حـرف‌میـزنن‌رو‌یجـا‌گـیر‌ بیـاریـد‌تنهـا‌بـا‌هاشـون‌صحبـت‌کنیـد . . .‌ حـرفـاشون بـه‌انـدازهٔ‌کـلِ‌اون‌جمـع‌محتـوا‌داره . . ! @estadeh_ta_zohour
لحظـه‌ٔ‌قبـل‌از‌شهـادت‌بـه‌او‌گفتنـد: زنـده‌ای؟! جـواب‌داد:هنـوز‌نـه،نفـس‌می‌کشـم! +سیـدِ‌اهـل‌قلـم! @estadeh_ta_zohour
تقـوا‌یعنـی‌اگـر‌یـک‌هفتـه‌مخفیـانه‌از‌همـهٔ‌کـارهـایِ مـا‌فیلـم‌گـرفتنـدُ‌گفتـند‌اعمـالِ‌هفتـهِ‌گـذشتـه‌ات در‌تلـویزیـون‌پخـش‌شـده‌نـارحـت‌نشـویم . . ! @estadeh_ta_zohour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ورژن کشمیریِ :) فکرشو بکن سازمان RSS توی هند بلحاظ کار تبلیغاتی و زورکی خودشو کُشته، باز یه عده تو شمال هند و منطقه کارگیل (جایی بین چین و هند و پاکستان) میان ازین سرودا میخونن :))) @estadeh_ta_zohour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😉✨ دم همه بچه های گروه ماح و حاج ابوذر و روحی و همه اون مشتیایی که فرمان حضرت آقا رو که توی سال ۹۴ .. گفتن اجرا کردن .. گرم ... 💠مقام معظم رهبری : اگر بتوانید سرودی طراحی کنید که بچه ها وقتی از خانه به مدرسه می‌روند آن را زیر لب بخوانند خیلی کار بزرگی است 💕 @estadeh_ta_zohour
🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ✨ داستانی که در پیش رو دارید کاملا واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به تحریر در آورده است مقدمه نویسنده: این داستان و رخداد های آن بر اساس حقیقت و واقعیت می باشند... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم... با تشکر و احترام سیدطاها ایمانی 🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ✨ قسمت اول: نسل سوخته دهه شصت ... نسل سوخته ... هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ... آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان... کوچیکه و کم میاره ... و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ... من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ... داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ... چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ... مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و این ها رو کنار گوشم می گفت ... اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ... ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم ... مثل شهدا ... اون روز ... فقط 9 سالم بود ... بــه قلـــم: شــهـیـد ســیــد طــاهــا ایــمــانــیــــ💚 🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ✨ قسمت دوم: غرور یا عزت نفس اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ... مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ... بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ... غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ... - ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ... هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم گرفت ... صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ... - من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ... دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ... - دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ... یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ... بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ... خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ... هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ... بــه قلـــم: شــهـیـد ســیــد طــاهــا ایــمــانــیــــ💚 🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹
2 پارت اول رمان نسل سوخته تقدیم نگاهتون❤️
عزیزانی هم که رمان قبلی رو دوست داشتن منتظر یه خبر از طرف ما باشن😉💫
هدایت شده از زن آقا
سلام و دورد خدمت دوستان عزیز یه خبر خوش واسه دختر پسرای دهه های ✅هشتاد و نودی عزیز✅ و اون هم اینکه ابوذر روحی خواننده سرود در تاریخ ۱۰ خرداد قراره برای اولین بار بیاد اهواز و همزمان با استقبال از خدام حرم امام رضا(ع) گروه سرود رو با شما دختر و پسر های اهوازی اجرا کنه .....😍 پس آماده بشید حتما 👌👌👌 مکانش و ساعتش رو بعدا بهتون میگمااا🙈😉
اینم مخصوص دوستان کرجیمون😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ✨ قسمت سوم: پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها... شدم آقا مهران ... این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد... از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ... - چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ... از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ... - سلام ... اتفاقی افتاده؟ ... پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ... - مهران ... برو توی اتاقت ... نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم .. لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ... - مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ... وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ... - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ... بــه قلـــم: شــهـیـد ســیــد طــاهــا ایــمــانــیــــ💚 🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ✨ قسمت چهارم: حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شد و از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار بر می گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمیدید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگه دارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... بــه قلـــم: شــهـیـد ســیــد طــاهــا ایــمــانــیــــ💚 🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴یک نکته از قرآن کارمند بانک یکبار از مشتری پول میگیرد و یکبار پول می‌دهد، نه وقتی که پول میگیرد خوشحال است و نه وقتی می‌پردازد ناراحت است. زیرا می‌داند امانتداری بیش نیست. قرآن‌ می‌فرماید آنگونه باشید که اگر چیزی از دست دادید تأسف نخورید و اگر چیزی به دست آوردید سرمست نشوید. استاد قرائتی، حدید آیه ۲۳ @estadeh_ta_zohour