فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• #Story 👣•••
♥️با خدا زندگی کن ...
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
16.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃|نماهنگ خورشید☀️
•||کاری از گروه ماوا❄️
#یاصاحبالزمانادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❅ঊঈ✿🚩✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹|
♥️ او دلتنگ ماست ..
باور میکنید؟!
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚨🚨🚨🚨🚨
رمان #حنانه خانوم شین الف چند ماه پیش بعد از اتمام از کانال پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
°°°
🍃یا مُفَـرِّجَ الهُمـوم...
اے خدایے که #غم وغصه ها رو
برطرف میکنے....
#جوشن_کبیر
#گرهگشاےاندوهم
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ یک تجربه عاشقانه
👈🏼 حسین(ع) تو را با خود خواهد برد ...
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
رمان قبلی خانوم الف👇🏻😍
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#پارت_101♥️
هر دو خودمونو توی اتاق هامون حبس کرده بودیم... منم دائم درحال گریه کردن بودم...
مثل دیوونه ها دور اتاق میچرخیدم و فکر میکردم که چطوری از اتاق بکشمش بیرون و فقط چند لحظه ببینمش! به فکرم رسید یه کار عجیب بکنم!...
جارو برقی رو از کمد کشیدم بیرون و شروع به کار کردم...خودم احساس میکردم که بخیه ها درحال جابجایی ان و ممکنه کار دستم بدن ولی انگار با خودمم لج کرده بودم...
هر لحظه منتظر بودم که در رو باز کنه ولی باز نکرد...
هر چی کارم رو کش دادم بلکه صبرش تموم بشه و بیاد بیرون انگار نه انگار.. یعنی همه اون توجه در اثر همون یه جمله دود شد و رفت هوا؟!...
جارو رو خاموش کردم و افتادم روی مبل... واقعا در حال انفجار بودم...
زیر دلم تیر میکشید و کلافه م کرده بود... بدنمم از شدت خستگی سست شده بود چون انرژی نداشتم...
نگاهی به ساعت انداختم...وقت قرصم بود...
با هر زحمتی بود بلند شدم و کشون کشون تا آشپزخونه رفتم...از شدت عصبانیت و ضعف دستام میلرزید...
پارچ شیشه ای رو از یخچال برداشتم که لیوان رو پر کنم...همین که به طرف لیوان سرازیرش کردم از دستم رها شد و روی زمین خورد شد و آب تمام آشپزخونه رو برداشت...
عصبی تر و هیجان زده تر از قبل خواستم برم سمت کابینت و دستمال بردارم که روی همون آب کف آشپزخونه سر خوردم و روی خورده شیشه ها محکم خوردم زمین!
تمام بدنم درد میکرد ولی دستم انگار آتیش گرفته بود...خوب که نگاه کردم تیکه شیشه بزرگی رگ دستم رو شکافته بود و خون تمام کف آشپزخونه رو برداشته بود...
داد بلندی که لحظه ی آخر زدم باعث شد بالاخره در اتاقش باز بشه...از پشت پرده اشک و پلکای سنگینی که هر آن ممکن بود بیفتن به زحمت صورت برافروخته و ترسیده ش رو میدیدم...
دوید و جلوی پام نشست...
بالاخره بعد از سه روز باهام حرف زد: چکار کردی با خودت؟!...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
رمان #حَـنــــّٰـانـِہ•°🥀 اینجا پارتگذاری میشه👆🏻
بقلم خانومالف خودمون😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_101♥️ هر دو خودمونو توی اتاق هامون حبس کرده بودیم... منم دائم درحال گریه کردن بودم... مثل د
#پارت_128♥️
عصبی گفتم: من میخوام تکلیفم روشن بشه...
_تکلیف چی؟
جلو رفتم و با حیرت گفتم: چرا شما خودتون رو به اون راه میزنید؟
یه قرار محضر بگذارید بریم برای جاری شدن صیغه طلاق...
قبلشم من میرم کارای آزمایش رو انجام میدم...
اخمهاش دوباره گره شد: قرار بود...
_ما دیگه هیچ قراری با هم نداریم منم دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم...
_مگه این وضغیت چشه؟! من نگرانتم بفهم!
_منم دردم همین نگرانیه میخوام دیگه نباشه... خسته شدم دیگه از حس ترحم من حالم خوب نیست دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم تو رو خدا این شکنجه رو تمومش کنید...
صدام خیلی بالارفته بود و بغضش پررنگ تر شده بود...
زده بودم به سیم آخر... از روی مبل بلند شد: فقط چند روز دیگه صبر کن تا...
_نه... دیگه نه... دیگه حتی یه ساعتم صبر نمیکنم...
یا همین امروز نوبت میگیرید یا خودم میزارم از این خونه میرم درخواست طلاق غیابی میکنم...
با دستای گره کرده فاصله ی بینمون رو پر کرد...
سایه ش که روی سرم افتاد از خشمش لرزم گرفت...
صداش یکم بالا رفت: هموز انقدری بی غیرت نشدم که زن شرعیم سربزاره به ناکجا آباد یه کاری نکن در رو روت قفل کنم...
چونه م از شدت خشم و ترس میلرزید و فکر کنم به چشمش خورد که عصبانیتش فروکش کرد و آرومتر گفت: تو چته؟ من میخوام ازت محافظت کنم شاید اون گرگ عوضی الان ایران باشه!
بغضم شکست...دیگه هیچ ملاحظه ای نکردم:
_چقدر شما مردا بی احساسید... فکر کردی من یه کبوترم که بندازی تو قفس و از چنگ روباه درش بیاری فکر نکردی منم احساس دارم ممکنه...هیچ وقت هیچ کس براش مهم نبوده توی دل من چی میگذره...
فقط خواستی ترحم کنی و ثواب برای آخرتت جمع کنی ولی نفهمیدی داری احساسات یه زن درمونده رو له میکنی...
من امروز از اینجا میرم چون دیگه محبت زوری و ترحم نمیخوام...
مردمک چشمهاش میلرزید و لبهاش رو روی هم فشار میداد... همین که پشت کردم مچ دستم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش: صبر کن... چی میخوای بشنوی؟ میخوای اعتراف بگیری؟!
توی چشمهام خیره شد...
دستم رو میکشیدم که برم اتاق ولی مچ ظریفم بین فشار دستای قویش جز تقلای بی حاصل چاره ای نداشت...
لب باز کرد: نبود... فقط ترحم نبود... نیست... فقط تکلیف نبود... نیست...
من... برام سخته بفهم... نگو که نمیدونی نگو که نمیفهمی...من فقط... من...
لبش رو به دندون میگرفت و عمیق نفس میکشید... نمیتونست حرف بزنه... چند بار چشمهاش رو باز و بسته کرد و بعد پرسید: من چه ایرادی دارم؟
چشمهام رو بستم و دلم گواهی داد که تو نه تنها ایرادی نداری بلکه بهترینی...
منم نمیخوام که سیب سرخی مثل تو نصیب دست چلاق من بشه...
ولی نمیشد هیچکدوم این جمله ها رو به زبون آورد که فقط سرم رو پایین انداختم...
با دست چونه م رو گرفت و تا مقابل صورتش بالا آورد...
دوباره نگاهش دلم رو زیر و رو کرد: حرف بزن... بگو چرا فرار میکنی؟!
_من... من نمیفهمم شما چی میگید!!
_باور کنم؟! تو اعتراف میخوای نه؟ میخوای از زبون خودم بشنوی؟! باشه...
_نه... نه... نمیخوام چیزی بگید... چون اشتباهه... چون...
صدای زنگ گوشیش بلند شد... بی توجه به صورتم زل زده بود و منتظر کلمه بعدی بود...
گفتم: تلفنتون...
_دیگه نمیزارم دربری... دردتو بگو... تو از من بدت میاد؟!
قلبم مچاله شد...چه معرکه ی نفس گیری بود زیر تیغ قضاوت چشمهاش... داشتم کم می آوردم که هر چی توی دلم بود بیرون بریزم که صدای پیغام گیر تلفنش فرشته نجاتم شد:
_دکتر... چرا جواب نمیدی این مریضی که سه شب پیش عمل کردی عفونت پیدا کرده زودباش خودتو برسون...
الو... سپهر جان... جواب بده خواهش میکنم ما منتظر تماستیم...
حلقه انگشتهاش از دور دستم شل شد و من فوری مچ دستم رو بیرون کشیدم و به اتاق پناه بردم...
در رو برای اولین بار روی خودم قفل کردم و پشت در نشستم...
به در نزدیک شد و آروم گفت: من مجبورم برم ولی وقتی برگردم باید جواب همه ی سوالامو بدی... شنیدی؟!
به این تهدیدای بچگانه ت حتی فکر هم نکن... حق نداری پاتو از خونه بیرون بگذاری متوجه شدی؟!
چون جوابی نشنید گفت: پس ناچارم تا وقتی برمیگردم درها رو قفل کنم...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌