🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
♡﷽♡
#غریبِ_آشـنا ♥️
#قسمت_1
#بقلم شین.الف🍃
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی❌
گیره ی پشتی عکس را به میخی که چند ثانیه قبل روی دیوار کوبیده ام متصل میکنم و با دست چارچوبش را تنظیم میکنم...
از صندلی پایین می آیم و چند قدم از دیوار فاصله میگیرم...
خیره ی عکس میشوم و لبخندی از سر رضایت میزنم...
انگار این قسمت دیوار را برای این عکس خالی کرده باشند...
خیلی زیبا شده...
از پشت سر صدای مزاحم و مراحم همیشگی به گوش میرسد:
_به به چه عکس زیبایی از سلیقه ی شما بعید بود...
به طرفش برمیگردم:
_شما خونه زندگی نداری همش اینجایی؟
کی اومدی؟
مثل همیشه حق به جانب روی میزم نشست و از سیبی که در دست داشت گازی زد و گغت:
_خونه ی منو تو نداره که حرص نخور راحت باش...
موزیانه گفتم:
_تقصیر این داداش منه باید تو خونه حبسش کنم نتونه بره بیرون که تو دیگه این ورا پیدات نشه جولون بدی...
کمی سرخ و سفید شد و از رویرمیز پایین آمد:
_خونه اس مگه؟
لبخندم را پنهان کردم:
_نه ولی کاش بود که من...
صدای مامان حرفم را قطع کرد:
_مطهره جان یاس بیدار بود؟
فوری حواب داد:
_چه جورم زن عمو بیدارِ بیدار...
با همان شدت فریاد زد:
_پس بیاید عصرونه...
نگاهی به عکس روی دیوار انداختم و با لبخند از اتاق خارج شدم...
خانه ما یکی از بهترین خانه های دنیاست...
چون همه چیز را با هم دارد...
هم حیاط بزرگ و سرسبزش...
هم ساختمان قدیمی و خوش نقشه اش...
و هم آدمهای مهربان و جمع گرمش...
سالهاست خانه و خانواده را اینطور شناخته ام...
با سرزدن های گاه و بیگاه مطهره و شام و ناهار های خانوادگی ده پانزده نفره...
خودم هم همین را دوست دارم...
خانواده شلوغ...
اینجا یعنی همین خانه زیبا خانه پدری پدران ماست که امروز ما؛ یعنی خانواده ما و خانواده عمو رضا اینجا زندگی میکنیم...
با دو خانواده کوچکتر...
برادر و پسر عمویم که ازدواج کرده اند و با همسر و فرزند در همین ساختمان زندگی میکنند...
خلاصه اینکه اینجا یک شهرک کوچک است...
زندگی در این بهشت که به دنیای بیرون متفاوت است سراپا هیجان است و شور...
که اگر نبود یقینا از فکر و خیالات دیوانه میشدم...
فکر و خیالِ...
بگذریم...
سر عصرانه مامان حسابی مطهره را به سوال گرفته بود و درباره وضعیت من در دانشگاه سوال میکرد...
مرده بودم از خنده:
_مامان چرا این عادت از سر شما نمیفته...
دیگه دبستانی نیستم که از وضعیت درسیم سوال میکنی...
دلخور گفت:
_الان مثلا دیگه خیلی بزرگ شدی؟
بچه هزار سالشم که بشه...
همراهش تکرار کردم:
_برای پدر و مادرش بچه است...
بله میدونم...
راحت باشید بپرسید...
ولی آخه هنوز پنجم مهر چه وضعیت تحصیلی هنوز هیچکدوم کلاسا تشکیل نشدن الکی میریم و میایم...
مطهره همانطور که کیک گردوی مامان را میبلعید با سر تایید کرد:
_راست میگه زنعمو سوت و کوره فعلا...
سری به نشانه تاسف برایش تکان دادم:
_اول قورت بده بعد حرف بزن...
خفه نشی؟
قسمتهای بعدی رمان👇🏻👇🏻👇🏻
@ROSHANAYI @ROSHANAYI @ROSHANAYI
@ROSHANAYI @ROSHANAYI @ROSHANAYI