eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 وقتی برگشت و دید آماده ام با گوشیش تاکسی اینترنتی گرفت و بعد خودش دسته هر دو چمدون رو باز کرد و دنبال خودش راه انداخت با خنده پشت سرش راه افتادم: خب کشیدن چمدون که کاری نداره بذار خودم بیارم سوژه خنده مون میکنی اینور اونور! عالم و آدم میفهمن چه خبره من به شوخی گفتم ولی امیر درحالی که داشت کفشش رو میپوشید فورس سر بلند کرد و خیلی جدی بهم خیره شد طوری که جا خوردم اما بعد از چند ثانیه گفت: جدی ؟ _چی جدی؟ _اینکه میفهمن دلیل این کار من چیه؟ _خب... آره احتمالا... _خب... پس میخوای اگه سنگین نیست بیا خودت بیار خنده م گرفته بود دست بروم تا بگیرمش که دوباره دیته چمدون رو گرفت: حالا اینجا که نه بذار از پله ها بیارم پایین... با لبخندی که هر لحظه عمیق تر میشد سر تکون دادم و در رو بستم تا قفل در آکاردئونی رو بزنم چمدون ها رو پایین برده بود و برگشته بود بالا... متعجب نگاهش کردم: چرا برگشتی بالا؟ _خب دیر کردی گفتم شاید نمیتونی ببندی _نه دیگه بستم تموم شد بریم هنوز نزدیک پله ها نشده بودم که از پشت سر بهم نزدیک شد: میخوای کمکت کنم؟ باز خندیدم: امیر تمومش کن همینجا... من فقط یک ماهمه اصلا جنین هنوز وزنی نداره که بخواد سختم باشه راه رفتن همونطور که پشت سرم می اومد کنار گوشم آروم زمزمه میکرد: خب چکار کنم من شنیدم تو ماهای پایین خطر سقط بیشتره! نمیخوام خدای نکرده این بچه رو از دست بدیم یا بلایی سر خودت بیاد بند دلم پاره شد دلم میخواست جایی باشه تا خلوت کنم و دل سیر گریه کنم من چه بلایی سر زندگی مردی که ادعا میکردم عاشقش شدم آوردم؟ بعدها با از دست دادن بچه، با رفتن من... یا... یا با شناختن من... چی به سرش میاد؟! حتی تصور برملا شدن هویتم پیش امیرعباس باعث شد لرز کنم سکوتم باعث شد جمله بعدی رو هم به زبون بیاره: بعدم دیگه هیچ وقت به بچه مون نگو چنین... آب دهنم رو به زحمت فرو دادم بچه مون... چرا من همش فراموش میکنم که درباره یه موجود زنده که از رگ و پی من و مهمتد امیرعباسه حرف میزنم موجودی که همین الان هم درون من نفس میکشه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 در رو باز کردم و از پارکینگ خارج شدم هوا رو به ریه کشیدم عمیق اما آروم... هوا گرفته بود انگار سر بارون داشت اما برای مایی که داشتیم از این شهر میرفتیم دیگه چندان مهم نبود تمام زندگی همینه... رفتن و گذشتن عبور... من در حال عبور بودم و خوب حس میکردم هیچ چیز موندنی نیست بهتر از بقیه مردم خیلی زود تمام چیزهایی که حالا به ظاهر مالکش بودم رو از دست میدادم باید میرفتم پس فرقی نداشت هوا چطور باشه ماشین تاکسی اینترنتی جلوی پامون ترمز کرد و امیر مشغول گذاشتن چمدونها توی صندوق عقب شد ولی من اونقدر توی خودم فرو رفته بودم که به جای سوار شدن همونجا کنار در پارکینگ ایستاده بودم و به ماشین خیره شده بودم اما ماشین رو نمیدیدم توی افکار خودم غرق بودم که با صدای امیرعباس به خودم اومدم: چرا سوار نمیشی هنگامه؟ با غم پنهانی سر تکون دادم و سوار شدم وقتی هنگامه صدام میکرد دلم میگرفت من اونقدر عاریه بودم که حتی نمیتونستم یکبار اسم واقعیم رو از زبون محبوبم بشنوم مردی که محرم ترین آدم زندگیم بود ولو کوتاه و به اجبار همه چیز ساختگی بود اما این محرمیت و نزدیکی و لحظه های خوش‌مون که واقعی بود! خودم هم خودم رو دست مینداختم محرمیت یعنی چی؟ مگه تو به این چیزا اعتقاد داری؟ و خودم جواب میدادم: من به احساس خودم و امیرعباس اعتقاد دارم من دوستش دارم و احساس میکنم اونهم الان دوستم داره اگرچه این محبت به تمامِ من نیست و اون منو درست نمیشناسه اما همین محبت کوتاه و نصفه نیمه هم برام غنیمته... باز هم صدای امیر عباس رشته افکارم رو پاره کرد اینبار آهسته و پچ پچ وار: تو فکری؟ پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _نه چیزی نیست میگم پرواز چه ساعتی میشینه؟ _هفت شب بذار برنامه رم برات بگم میریم هتل نماز میخونیم شام میخوریم استراحت میکنیم بعدم ساعت یک و دو غسل زیارت میکنیم که بریم حرم برای زیارت و تا اذان صبح بمونیم... خوبه؟ باز هم دلم با شنیدن اسم زیارت جمع شد و صورتم هم اما ناچار گفتم: حالا چرا نصف شب بریم؟ لبخند زیبایی زد و به خیابون خیره شد تصویر درختهای زرد و نارنجی پاییزی کنار خیابون توی مردمکش افتاد و زیبایی خیال انگیزی به چهره ش داد: آخه شب حرم ققشنگتره بعدم خلوته راحت زیارت میکنیم کلا شب صفای عبادت هم بیشتره نماز شب و ادعیه و... از هیچ کدوم این تجربه هایی که با ذوق وصفشون میکرد سر درنمی آوردم اما ناچار با تکان سر و لبخند تصدیق میکردم: باشه... پس همین کاری رو میکنیم که تو میگی... و باز برای عوض کردن حال خودم از در دلبری کردن برای امیر وارد شدم و آروم کنار گوشش گفتم: اصلا من فقط دلم میخواد تو امر کنی و من بگم چشم... نگاه کوتاهی انداخت و بعد لبش رو توی دهان کشید تا لبخندش رو مهار کنه به روبرو خیره شد و آهسته گفت: خیلی خب حالا باشه بعدا صحبت میکنیم... من هم خنده م رو با دستی که جلوی دهنم گرفتم پنهان کردم و بعد به بند انگشت چادر عربی روی دستم خیره شدم ترکیب قشنگی بود خصوصا با وجود انگشتر طلاسفید ظریفی که امیرعباس به عنوان حلقه برام خریده بود این چادر رو هم امروز صبح برام گرفت و آورد و گفت توی سفر با این راحت تری خصوصا با این وضعت! و من باز هم بهش خندیدم برای این نگرانی هاش خنده ای که پشتش ساعتها گریه خوابیده بود گریه ای که امانی برای رها شدن پیدا نکرده بود و مثل یه غده بیخ گلوم مونده بود با تمام لذتی که از وجود امیرعباس میبردم دلم میخواست این روزها حداقل چند ساعت تنها باشم و گریه کنم و دوباره صدای امیرعباس حسن ختام فکر و خیالاتم شد: تا ولت میکنم فرو میری تو فکر از چیزی ناراحتی؟ یا چیزی فکرتو مشغول کرده؟ _نه فقط باورم نمیشه دارم با تو میرم سفر سرش رو که به صورتم نزدیک کرده بود برگردوند و آروم روی پای خودش ضرب گرفت بعد از چند ثانیه باز سرش رو نزدیک آورد: چند بار باید بهت بگم دیگه از این فکرا نکن... تو زن منی هیچی هم کم نداری... من و تو هر دو یتیم و بی کس و کاریم... هر دومونم یه اشتباهاتی تو زندگیمون داشتیم دیگه وقتشه هرچی پشت سر گذاشتیمو رها کنیم و به زندگی خودمون برسیم... مهم اینه که ما الان کنار همیم از هم بچه داریم! همو دوست داریم... مگه نه؟ لحنش اونقدر دلنشین و حرفهاش اونقدر شیرین بود که للم میخواست باور کنم اما چه کنم که مغزم هنوز سالم بود و میدونستم همه اون چیزهایی رو که امیرعباس خوش قلب و ساده دلم نمیدونست... باز هم جهت حفظ ظاهر با لبخند کمرنگی سر تکون دادم اما دیگه نتونستم چیزی بگم ترسیدم اگر دهن باز کنم اشکهام جاری بشه... پ.ن: شب زیارتی ارباب التماس دعا پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کلیپ 🔴 شماره 2⃣ ✨خدا داند که حیدر کل دین است میان خلق، او حَقّ‌ُالیقین است تمام عالم امکان بداند فقط حیدر امیرالمؤمنین است✨ 🌸🍃 (ع)
• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ الٰھۍ! هَمـٰآن‌ڪه‌تـو‌خوآهـۍ ..シ!•• • ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
مُشڪِلآتـت‌رو‌سَـرِ‌سَجّٰـآدِھ بـآخُـدآبِہ‌اِشتِـرآڪ‌بِـذار؛ نَـہ‌بآشَبَـڪہ‌هـٰآۍ‌اِجتِـمآعۍ...ジ🌿🤞🏻 ‌ 💚⃟🌿¦⇢ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ اکثر کسانی که به دوزخ می‌روند، به خاطر نفهمیدن این حقیقت است! 👈🏻 این رو به فرزندتون یاد بدید. ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
صدا ۰۱۱.m4a
7.51M
. ❌❌این صوت رو خانم شین الف برای اعضای کانال قلم فرستادن درباره فعالیت کانال و پیج شون حتما گوش بدید خیلی مهمه❌❌ . . . کانال ضحی ایتا👇🏻💜 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 پیج اینستاگرام خانم الف👇🏻💚 https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌ قلبِ من بین تار و پود فرشِ حرمِ تـــو نقش بسته (: 💚🌱 ‌ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کلیپ 🔴 شماره 3⃣ ❤️✨حل شود 🌼✨صد مشگلم با گفتن یک یا علی ❤️✨قلب من 🌼✨خورده گَره از روز اول با علی ❤️✨محرم میقات 🌼✨را گَفتم چه گَویی زیر لب ؟ ❤️✨عاشقانه یک 🌼✨تبسم كرد و گَفتا یا علی 🌸🍃 (ع)
╚» 🌻 «╝ - بـرایم یـک چشمـہ‌اے - یـک دریـاۍ آبــِ شیـرینـی - یـک زنـدگـی هستـی - یـک هسٺ ِ ناتمـامـێ... 💚 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلَامُ عَلَى مَنِ الْإِجَابَةُ تَحْتَ قُبَّتِهِ... خراب بـاد وجــودم اگر بــرای تـو نـیـست...‌ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کلیپ 🔴 شماره 4⃣ 💖 ✨شكفته در غـدير است علی 🌿✨باران بهار در كوير است علی 🌸✨بر مسند عاشقی شهی بی همتاست ✨🌸 🌸✨بر ملک محمدی امير است علی ✨🌸 🌸🍃 (ع)
تمام خرد بشری در این دو کلمه خلاصه می شود صبر کن و امیدوار باش. کنت مونت کریستو الکساندر دوما ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
صدا ۰۱۱.m4a
7.51M
. ❌❌این صوت رو خانم شین الف برای اعضای کانال قلم فرستادن درباره فعالیت کانال و پیج شون حتما گوش بدید خیلی مهمه❌❌ . . . کانال ضحی ایتا👇🏻💜 https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 پیج اینستاگرام خانم الف👇🏻💚 https://instagram.com/shaqayeqareze?utm_medium=copy_link . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 برای اطعام عید غدیر برنامه‌ریزی کردید؟ ❤️ نذری عید غدیر نذری محبته...اثرش از ۱۰۰تا سخنرانی بیشتره! 👈🏻 مشارکت در پویش : 🔻پرداخت آنلاین: 📎 Ghadir.org/etaam 🔻 واریز به کارت «بنیاد خیریه حضرت زهرا» 6104337302241417 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
گروه موعود که سرپرستش خانم الف هستن هم برای غدیر طرح پخت غذا و اطعام دارن به خانواده های حقیقتا نیازمند میرسه اگر قصد کمک داشتید تا یه سه شنبه شب هر مبلغی واریز بشه صرف اطعام غدیر میشه🌷👇🏻 بنام خانم آرزه نزد بانک مهرایران
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part212 _نه چیزی نیست میگم پرواز چه ساعتی میشینه؟ _
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 آروم روی صندلی نشستم و تکیه دادم نگاهم رو به پنجره هواپیما دادم که ازش میشد جنب و جوش پرسنل فرودگاه رو به دقت مشاهده کرد امیرعباس هم بعد از اینکه کیف دستیش رو توی محفظه بالای صندلس جا داد کنارم نشست و بلافاصله پرسید: گوشیت رو حالت پروازه؟ صورتم رو به طرفش برگردوندم و آروم سر تکون دادم لبخند ریزی زد و همونطور خیره به چشمهام آروم پرسید: چشاتو چرا خمار کردی! خوابت میاد؟ باز هم سر تکون دادم باز هم خندید: زبون دو مثقالی رو بجمبون جای کله دو منی... لبخند کمرنگی زدم: خسته ام خب _خب کمربندتو ببند بگیر بخواب تا برسیم ترس از پرواز که نداری؟ قبلا سوار شدی؟ تازه یادم اومد زیادی ریلکس نشستم این روزا مدام یادم میرفت یه بازیگرم و نباید از تیپ شخصیتی نقشم خارج بشم شاید چون این حس حالا دیگه واقعی بود من در برخورد با امیر کاملا خودم شده بودم و الا هنگامه ی بی نوای دخترِ نجارِ ساکن ورامین مگه چند بار تاحالا ممکنه سوار هواپیما شده باشه! و ترس از پرواز برای بار اول یه چیز کاملا طبیعیه... اما سعی کردم تغییر حالت جدی نداشته باشم آروم گفتم: نه ولی وقتی تو همرامی از مرگم نمیترسم... من دیگه آرزوی محقق نشده ای ندارم که حسرت زندگی به دلم بمونه به ظاهر لبخند زد اما گمونم توی دلش غوغا شد باز هم دروغ گفتم یا آرزوی دیگه برام مونده بود و اون اینکه اینکه امیرعباس دوستم داشته باشه خود واقعیم رو... که اینهم محال ترین آرزوی دنیا بود با عبور و تذکر مهماندار برای بستن کمربندها هر دو صاف نشستیم و مشغول کمربندهامون شدیم پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀