#پارت_آینده
طولی نکشید که پرده چادر بلند شد و فرمانده مذکور وارد شد:_یاالله...
با دیدن من در چادر مکثی کرد که نشانه تعجبش بود...به عادت همه آدم های شبیه خودش که با دیدن یک زن فوری معذب می شوند و سر به زیر می شوند، سر پایین انداخت و مثلا عادی پرسید:
_سلام...چه خبره اینجا چرا هنوز اینجایید شما؟
_ما جایی نمیریم آقای محترم...
به یاد آوردم بچه ها آماده رفتناند و مغموم ادامه دادم: یعنی حداقل من نمیرم...
_خواهر من شما...
عصبانی گفتم:
_من خواهر شما نیستم
مکثی کرد...
_بله...ببخشید...
خانم محترم شما نمیتونید اینجا بمونید همتون باید برگردید عقب... اینجا هر لحظه ممکنه سقوط کنه بیشتر از اینم وقت توضیح دادن نیست...بفرمایید...
_چرا داره سقوط میکنه پس شما اینجا چکار میکنید؟!
خب جلوشونو بگیرید...
من یه پزشکم اینجا به من احتیاج دارن وظیفمه الان اینجا باشم...
چرا باید برم؟!
اصلا میدونید چیه صحبت این حرفا نیست نه سقوطی درکاره و نه خطری؛
شما از اولم با اینجا اومدن ما مخالف بودید
_من؟
_بله همه...الانم بهونه ش جور شده که ما رو برگردونید عقب ولی من خودم رو دربرابر جون این جوونها مسئول میدونم و وقتی کاری از دستم برمیاد نمیتونم بخاطر خوش آمد شما اینجا رو ترک کنم
دست به سینه مقابلش ایستادم و محکم گفتم:
_من یه قدمم از اینجا جم نمیخورم
ببینم کی میخواد منو بیرون کنه...
نگاه کلافهای به اطرافش کرد و درمانده به رفیقش خیره شد.
خانمی نبود که مرا به زور مجبور کند آنجا را ترک کنم... آنها هم که با آنهمه تقید به محرم و نامحرم کاری از دستشان بر نمیامد... من هم همین را میخواستم...
میدانستم عجله دارد و با آنهمه کاری که سرش ریخته فرصت سر و کله زدن با مرا ندارد... امیدوار بودم بیخیال شود و قید این کل کل بی مورد را بزند تا من هم سر کارم برگردم ولی...
انتظار همه چیز را داشتم جز کاری که او کرد...
لحظه ای چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید...
بعد خیلی ناگهانی ...
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
#رمان_خاص_دفاع_مقدس #بقلم_شین_الف😍
°🦋
•
.
🌸🍃↺متن دعای عهد↯❦.•🌸🍃
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
🌺°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
🌸°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
🌺°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
🌸°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
1_916746311.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
«وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَىٰ»
و خدا به زودی به تو چیزی
میبخشد که راضی میشوی..💙
#سورهضحی🌾
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#پارت_آینده
طولی نکشید که پرده چادر بلند شد و فرمانده مذکور وارد شد:_یاالله...
با دیدن من در چادر مکثی کرد که نشانه تعجبش بود...به عادت همه آدم های شبیه خودش که با دیدن یک زن فوری معذب می شوند و سر به زیر می شوند، سر پایین انداخت و مثلا عادی پرسید:
_سلام...چه خبره اینجا چرا هنوز اینجایید شما؟
_ما جایی نمیریم آقای محترم...
به یاد آوردم بچه ها آماده رفتناند و مغموم ادامه دادم: یعنی حداقل من نمیرم...
_خواهر من شما...
عصبانی گفتم:
_من خواهر شما نیستم
مکثی کرد...
_بله...ببخشید...
خانم محترم شما نمیتونید اینجا بمونید همتون باید برگردید عقب... اینجا هر لحظه ممکنه سقوط کنه بیشتر از اینم وقت توضیح دادن نیست...بفرمایید...
_چرا داره سقوط میکنه پس شما اینجا چکار میکنید؟!
خب جلوشونو بگیرید...
من یه پزشکم اینجا به من احتیاج دارن وظیفمه الان اینجا باشم...
چرا باید برم؟!
اصلا میدونید چیه صحبت این حرفا نیست نه سقوطی درکاره و نه خطری؛
شما از اولم با اینجا اومدن ما مخالف بودید
_من؟
_بله همه...الانم بهونه ش جور شده که ما رو برگردونید عقب ولی من خودم رو دربرابر جون این جوونها مسئول میدونم و وقتی کاری از دستم برمیاد نمیتونم بخاطر خوش آمد شما اینجا رو ترک کنم
دست به سینه مقابلش ایستادم و محکم گفتم:
_من یه قدمم از اینجا جم نمیخورم
ببینم کی میخواد منو بیرون کنه...
نگاه کلافهای به اطرافش کرد و درمانده به رفیقش خیره شد.
خانمی نبود که مرا به زور مجبور کند آنجا را ترک کنم... آنها هم که با آنهمه تقید به محرم و نامحرم کاری از دستشان بر نمیامد... من هم همین را میخواستم...
میدانستم عجله دارد و با آنهمه کاری که سرش ریخته فرصت سر و کله زدن با مرا ندارد... امیدوار بودم بیخیال شود و قید این کل کل بی مورد را بزند تا من هم سر کارم برگردم ولی...
انتظار همه چیز را داشتم جز کاری که او کرد...
لحظه ای چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید...
بعد خیلی ناگهانی ...
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
#رمان_خاص_دفاع_مقدس #بقلم_شین_الف😍
#استوری
پروردگارا!
من را از عذاب دوزخ نجات ده
ای کسی که رحمتت پایان ندارد
#صحیفهسجادیه💚
#پارت_آینده
طولی نکشید که پرده چادر بلند شد و فرمانده مذکور وارد شد:_یاالله...
با دیدن من در چادر مکثی کرد که نشانه تعجبش بود...به عادت همه آدم های شبیه خودش که با دیدن یک زن فوری معذب می شوند و سر به زیر می شوند، سر پایین انداخت و مثلا عادی پرسید:
_سلام...چه خبره اینجا چرا هنوز اینجایید شما؟
_ما جایی نمیریم آقای محترم...
به یاد آوردم بچه ها آماده رفتناند و مغموم ادامه دادم: یعنی حداقل من نمیرم...
_خواهر من شما...
عصبانی گفتم:
_من خواهر شما نیستم
مکثی کرد...
_بله...ببخشید...
خانم محترم شما نمیتونید اینجا بمونید همتون باید برگردید عقب... اینجا هر لحظه ممکنه سقوط کنه بیشتر از اینم وقت توضیح دادن نیست...بفرمایید...
_چرا داره سقوط میکنه پس شما اینجا چکار میکنید؟!
خب جلوشونو بگیرید...
من یه پزشکم اینجا به من احتیاج دارن وظیفمه الان اینجا باشم...
چرا باید برم؟!
اصلا میدونید چیه صحبت این حرفا نیست نه سقوطی درکاره و نه خطری؛
شما از اولم با اینجا اومدن ما مخالف بودید
_من؟
_بله همه...الانم بهونه ش جور شده که ما رو برگردونید عقب ولی من خودم رو دربرابر جون این جوونها مسئول میدونم و وقتی کاری از دستم برمیاد نمیتونم بخاطر خوش آمد شما اینجا رو ترک کنم
دست به سینه مقابلش ایستادم و محکم گفتم:
_من یه قدمم از اینجا جم نمیخورم
ببینم کی میخواد منو بیرون کنه...
نگاه کلافهای به اطرافش کرد و درمانده به رفیقش خیره شد.
خانمی نبود که مرا به زور مجبور کند آنجا را ترک کنم... آنها هم که با آنهمه تقید به محرم و نامحرم کاری از دستشان بر نمیامد... من هم همین را میخواستم...
میدانستم عجله دارد و با آنهمه کاری که سرش ریخته فرصت سر و کله زدن با مرا ندارد... امیدوار بودم بیخیال شود و قید این کل کل بی مورد را بزند تا من هم سر کارم برگردم ولی...
انتظار همه چیز را داشتم جز کاری که او کرد...
لحظه ای چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید...
بعد خیلی ناگهانی ...
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
#رمان_خاص_دفاع_مقدس #بقلم_شین_الف😍