هدایت شده از ضُحی
کتش را در آوردم و روی پا گذاشت. گوشه ی یقه اش را صاف کرد... بعد کمی جلو کشید و نگاه خیره اش را روی صورتم تنظیم کرد:
_اولا ممنونم بابت این فرصت...
ثانیا نمیتونم نگم که امشب چقدر زیبا و باوقار شدید...
بی اراده لبم را توی دهان بردم و چون نمیدانستم چه باید بگویم سکوت را ترجیح دادم و باز او ادامه داد: راستش دقیق نمیدونم از کجا شروع میکنن من تابه حال خواستگاری کسی نرفتم...
اعتراف میکنم قبل تر ها دوست و اینا داشتم ولی... هیچوقت جدی نبوده!
چشمانم بی اراده باز شد و او لبخندی زد: ببخشید که صریح گفتم.اما بعد از اون تغییراتی که گفتم... با هیچ دختری ارتباط نداشتم...
البته اینم از لطف امام حسین دارم....
سکوت کوتاهی که برقرار شد جرئت داد تا نگاهم را بالا بکشم و گذرا از صورتش عبور بدهم...
محو ماه تقریبا کامل شده بود و چشمهاش پراز اشک بود: _ اولین باری که از هلند به کربلا رفتم بهش قول دادم که همه چیز رو کنار بگذارم... پای قولم هم بودم تا اینکه... شما رو دیدم...
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8