گفتم چه باشد کربلا
گفتا همه عشق و ولا
گفتم چه داری آرزو
گفتا به خون گیرم وضو
گفتم کجا خوانی نماز
گفتا که با مهدی حجاز ..
حٰاجقٰاسم
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°بـی تـو ای صـاحـب زمـان
بـی قـرارم هـر زمـان....♥️
این جمعه هم گذشت
تو اما نیامدی...
#صاحبنا
#کربلایی_جواد_مقدم
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
16.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃|نماهنگ خورشید☀️
•||کاری از گروه ماوا❄️
#یاصاحبالزمانادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❅ঊঈ✿🚩✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌱
الفلام "ح سِ ی ݩ "
سوگند بهآیههاۍتنت
ایمعجزه مقطعه !
ای سرّ هستی !
تو آݩ رازِخداییکهبر روینیزههابرملا شد...
#حسیݩجاݩ
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•🌿🕊•
جان فداۍ حرمٺ ،ماھ خراسانی من
چارھ ۍ دردو غم ورنج وپریشانی من...
.
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
✨🌱
نمیدانم این چہ جنونۍاست؟!
پنجرهرا ڪہباز میکنم؛ انٺظار دارم
گنبدترا ببینم،
هـر روز منٺظر بانگ اذانتهستم :)❤️
#دلٺنگۍ 💔
#راھبۍپایان
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•
.
مابذریم؛
دفنمانکنند،
صدهابرابر
میروییمومیرویانیم ! . .🌱
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#روح_الله🍃
°آنـان کـه خـواب
آمـریـکا را میـبینند
خـدا بـیدارشـان کـند...
#Election2020
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_194 بی حوصله بود و رفتن معصومه بی حوصله ترش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_195
شوکه از هول دیدن حسنا با او هم قدم شد...
تمام طول مدتی که همخانگی داشتند او را هرگز آشفته ندیده بود...
نه میتوانست حدس بزند چه اتفاقی افتاده و نه جرئت پرسیدن داشت...
وارد منزل خاله که شدند با دیدن ماشین یحیی جاخورد...
حره اول به زبان آمد:
_آقای سماواتی اینجاس؟!
حسنا سر تکان داد:
_آره...
یعنی... هردوشون اینجان!
مروه ایستاد و دستش را از دست حسنا بیرون کشید:
_هر دوشون؟
منظورت...
حسنا باز سر تکان داد:
+آره...
آقای عضدی ام اینجاست ولی...
چشمان مروه باز شد و خون به صورتش هجوم آورد...
هم از دیدنش هیجان زده بود و هم از رویارویی با او عاجز...
ناچار به گرفتن دست پیش بود:
_ولی نداره بیخود اومده...
مگه من نگفته بودم...
پیش از آنکه مروه و حسنا فرصت کنند جمله شان را کامل کنند عماد در درگاه چوبی خانه ایستاد:
_سلام...
میشه داخل حرف بزنیم؟
چشم چرخاند و از رویارویی با او داغ شد...
سرش را پایین انداخت و پلک فشرد...
دلش میخواست مخالفت کند اما نمیتوانست...
لحنش آنقدر محکم بود که نشود روی کلامش کلامی آورد...
با قدمهای سنگین رو به در راه افتاد و وقتی از مقابلش میگذشت خشم و هیجان را در چهره اش دید...
صورتش به سرخی میزد و رگهای گردنش متورم بود...
دلش میخواست بداند دلیل ترس حسنا و خشم عماد چیست...
پس بی هیچ مخالفتی گوشه ی اتاق پذیرایی نشست و حره هم کنارش جا گرفت...
عماد با گامهای محکم وارد شد و در چوبی را نسبتا محکم پشت سرش بست...
رفتارش امروز از همیشه متفاوت بود...
حسنا گوشه اتاق ایستاده بود و لبش را میحوید و عماد کنار پنجره رو به ایوان ایستاده بود اما نمینشست...
مروه جو را سنگین میدید و این هیجانش را بیشتر میکرد...
برای فرار از استرس سوال بی ربطی پرسید:
_خاله کجاست؟
حسنا فوری جواب داد:
_گفت نذر داره یه سر میره امام زاده و میاد...
سری تکان داد و چون موضوع دیگری نبود ناچار سر اصل مطلب رفت:
_میشه بگید چه اتفاقی افتاده و چرا...
عماد کلامش را قطع کرد:
_چا من اینجام؟!
من به احترام فرمایش شما از اینحا رفتم خانوم قاضیان...
ولی مجبور شدم برگردم...
دیگه هم نمیرم...
شما هم متاسفانه ناچارید یه مدت تحملم کنید!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_196
چشمان مروه چهارتا شد...
اما پیش از آنکه سوالی بپرسد خودش جواب داد...
کوتاه و صریح:
_اون دختری که ما دنبالشیم...
الان اینجاست...
دو تا کوچه بالاتر ویلا اجاره کرده...
منم موظفم جایی باشم که اون هست...
ببخشید که ناچارید تحمل کنید!
کلامش پر از کنایه بود و قلب مروه را به درد می آورد...
شاید برای فرار از همین تلخی کنجکاوی کرد:
_خب موضوع چیه؟
برای چی اومده اینجا؟!
اصلا هدفش چیه؟!
عماد بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت تا حسنا سیر تا پیازِ ماجرا را برای مروه و حره شرح دهد...
توضیحات حسنا که به پایان رسید مروه لب به دندان گرفت:
_خب حالا ما باید چکار کنیم؟!
+باید منتظر واکنشش باشیم...
فعلا بعید میدونم قصد صدمه زدن داشته باشه...
باید اجازه بدیم تورش رو پهن کنه...
هیچ کدوم از آقایون نباید دیده بشن...
از این به بعد هرجا میری من باید حتما همراهت باشم...
هرجا... بدون هماهنگی من از اتاقت هم نباید بیرون بری...
اون لجبازی های قبلی تعطیل...
متوجه شدی؟!
مروه سرتکان داد و حسنا ادامه داد:
_ممکنه به عنوان یه مسافر بخواد بهت نزدیک بشه و ارتباط برقرار کنه...
تو هم باید بهش اجازه بدی...
باهاش پیش بری و هر اطلاعاتی میخواد با احتیاط طوری که شک برانگیز نباشه بهش بدی...
بجز حضور تیم حفاظتت اینجا...
اگرم از ما پرسید هر دو رفیقت هستیم...
من دوستتم که از قضا روانشناستم هستم...
حله؟!
مروه کمی گنگ سرتکان داد اما حره با اضطراب گفت:
_نکنه خطرناک باشه؟
یه وقت بلایی سر مروه نیاره؟
+گفتم که اون دنبال یه سری موارد خاصه و تا بهش نرسه کاری نمیکنه...
تگران نباشید اوضاع تحت کنترله...
شما فقط بدون هماهنگی کاری نکنید...
حره به شدت نگران بود اما برای مروه اهمیت چندانی نداشت...
بلایایی که از سر گذرانده بود ترس از مرگ و درد را به واژه ای مضحک در نظرش مبدل ساخته بود...
چیزی که او را نگران میکرد و به ترس می انداخت حضور دوباره کسی که با انکار بیرونش کرده بود در چند قدمی اش بود...
کسی که وجودش پر از هیجان و ناشناخته بود و درکش سخت...
حره و حسنا درحال گفتگو حول فرانک و طرحش بودند اما مروه در رفتار چند دقیقه قبل عماد جامانده بود و مدام حرکات و حالاتش را مرور میکرد بلکه به درونش راهی ببرد...
بلکه بفهمد حالا نظرش درمورد او چیست...
کنایه لحنش میگفت بجای محبت کینه درون قلبش جاخوش کرده...
اما چشم های روشنش؛
و نگاهی که میدزدید حرفهای دیگری برای گفتن داشت...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗