فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
📱 #story ○•🦋•○
میرسد
روزی
بھ پایان
نوبت هجران او🍂
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part25 همین که توی ماشین نشست و راه افتاد شیشه رو کا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part26
فنجان نسکافه رو که دیگه نسکافه ای توش نبود روی میز گذاشتم و گفتم:
اگه دیگه باهام کاری نداری و سوالات تموم شده من باید زودتر برم دختر پیرزنه میخواست زود بره حالا برسم کلی غر میزنه
شراره خندید:
تو که قلابت گیر کرده و به همین زودی از اونجا خلاص میشی
دیگه چه اهمیتی داره
لبهام رو بالا دادم:
خیلی خب پس من دیگه میرم ولی گفته باشم ماشینم تا قبل اتمام کار باید به نامم سند بخوره...
_خیلی خوب برا من خط و نشون نکش برو سر کارت
ما کی بدقولی کردیم؟
همیشه جیره سر وقت رسیده
اینبارم که شاه ماهی صید کردی
ضمنا تا میتونی ازش بکن
هرچی ازش بگیری مال خودته...
****
وقتی برگشتم خونه کسی توی خونه نبود...
تعجب کردم که چطور بدون هماهنگی من سیمین پیرزن رو برده بیرون...
توی ایوون نشستم و شماره ش رو گرفتم
چندین باز زنگ زدم تا بالاخره جواب داد:
الو سلام خانوم کجایید شما؟
حاج خانومو شما بردید بیرون؟!
با صدای گرفته از گریه گفت:
آره من آوردمش بیمارستان
حالش خوب نبود
الانم آی سی یو بستریش کردن...
فوری گفتم:
خدا مرگم بده چه شون شده؟!
_دکترا میگن کبدش از کار افتاده
براش دعا کن هنگامه جان...
نفس راحتی کشیدم
پس ربطی به قرص فشار خونش نداشت
دلم نمیخواست خون این پیرزن که خودش رو به موت بود بیخودی بیفته گردنم
ولی... مگه چه فرقی میکرد؟!
بد بودن که خط کشی نداشت
من بد بودم...
بدی با بدی چه فرقی داره...
عصبی از خودم و افکارم به بحثهای فلسفی درون مغزم خاتمخ دادم و پرسیدم:
بگید کدوم بیمارستانه بیام اونجا...
آدرس رو گرفتم و راه افتادم...
وقتی رسیدم امین و خواهرش هم اونجا بودن
با اینکه تابحال خواهرش رو ندیده بودم ولی انگار من رو میشناخت که خیلی گرم سلام و احوال پرسی کرد
بیچاره ها چه فکرایی توی سرشون بوده!
تا کنار سیمین رفتم و سعی کردم دلداریش بدم
چند دقیقه باهاش حرف زدم تا اینکه صدای آشنایی غافلگیرم کرد
الیاس بود که اومده بود و داشت از امین حال پیرزن رو میپرسید
توضیحات امین که تموم شد اومد و ددست روبروی من کنار سیمین ایستاد
سعی کردم نگاهش نکنم و اون هم انگار منو نمیبینه سیمین رو مخاطب قرار داد:
سلام خاله
خدا سلامتی بده
ان شاالله بهتر میشه حاج خانوم...
سیمین بی حال و با ناله گله کرد:
میبینی خاله...
هیچکس جز ما نیومده
انگار نه انگار مامان چهار تا بچه داره...
حالا بذار زبونم لال بلایی سرش بیاد
ببین چطور سر میراث خوری پیداشون میشه...
الیاس مشخص بود از دیدن من هم معذبه و آزار میبینه
طوری صورتش رو کج کرده بود که حتی هاله صورت من رو هم نبینه:
خاله من الان باید برم فقط اومدم حال حاج خانوم رو بپرسم
باز بهتون سر میزنم
با اجازتون
از دستش خون خونم رو میخورد و توی دلم برای چزوندن بیشترش نقشه میکشیدم:
تحمل من برات سخته پسر حاجی؟!
صبر کن... حالا حالا ها با هم کار داریم...
طولی نکشید که چندین پرستار با عجله وارد اتاق پیرزن شدن و پرده ها رو کشیدن
بعد هم دکتر و چند نفر همراهش با عجله داخل رفتن
سیمین نگران کنار شیشه ایستاده بود و و ان یکاد میخوند...
منم کنارش ایستاده بودم
شاید فقط چند دقیقه بعد دکتر و پرستارها به نوبت با میزهای متحرک وسایل از اتاق خارج شدن و بی هیچ حرفی از کنار ما رد شدن
قبل از اینکه به خودمون بیایم و سوالی بپرسیم آخرین پرستار کوتاه گفت:
متاسفیم کبد بیمار از کار افتاده بود کاری نمیشد براش کرد
و رفت...
صدای شیون سیمین روی اعصابم بود و ناچار بودم همراه دخترش کمکش کنم بشینه و دلداریش بدم
نمیفهمیدم مرگ یه پیرزن هشتاد ساله مگه چقدر میتونه دردناک باشه
اونکه عمرش کرده و لذتش رو از زندگی برده
روی یه تخت افتادن و برای آب خوردن محتاج بقیه بودن و به زور دارو و دکتر نفس کشیدن مگه لذت و موهبتی داره که از دست رفتنش انقدر سوزناک باشه
حالا گیریم که مادرش بوده باشه
چه فایده...
اون بیچاره حتی اسم خودشم بیاد نمی آورد
چه برسه به بچه هاش...
هرچند من که هیچ وقت محبت یه مادر رو درک نکردم و نمیتونم بفهمم از دست دادن مادری که دوستش داری و برات مادری کرده و باهاش خاطره داری چقدر سخته...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
♥️🍃
•
•[وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ
و #خدا
هرچه را در دل هاے شما هسـت می داند...
#احزاب آیه۵۱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌕 راه رهایی از گناه
#یک_دقیقه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
#بسم_الله
نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُم
یعنی: من خواستمت اما بنده ام، تو فراموشم کردی...
«سورهمبارکهحشر آیه ١٩»
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Panahian-Clip-KhodetBash-64k.mp3
1.91M
♥️خودت باش!
➕ راه رسیدن به آرزوها
#لیله_الرغائب🍃
#شب_آرزوها🦋
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○شب جمعه
◇لیله الرغائب
☆تو جمکران بارونی
♡به یادتون هستم
تو رو خدا به هم قول بدیم امشب با اضطرار
مثل کسی که به بن بست رسیده و هیچ راه دیگه ای نداره؛
برای اومدن اماممون دعا کنیم♥️
هرکی مثل من خسته شده قول بده...
پ.ن: طبعا امشب نتونستم پارت حاضر کنم ولی فردا جبرانی تقدیمتون میشه🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
#هـرآیـہیـڪدرس🍃
لَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَحْمَةٌ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ
#نگاه #خدا از هرچی که داریم
با ارزش تره...
نگاهتو از ما نگیر ❤
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
ما را از هرم تابستان تعصب
و زمستان غفلتهای سرد
رهایی بده
حضرت اعتدال
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
[ چقدر حرف کہ پشت سر تو گفتند و
صبر ڪردۍ و به یڪ شهر تبسم ڪردۍ...🖤 ]
#بمیرمبراتآقا
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️اونایی که رمان پرپرواز رو میخواستن
عجله کنن کامل اینجاست👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
فقط چند روز رایگانه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 دریای من ...
✍🏼 سرودهای از علیرضا پناهیان
#شعر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💜
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ
تویی که از پلک زدنِ من باخبری ...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••• #story •••
➕مگر کبوتر آواره جا نمیخواهد...!
#یاایهاالرئوف💛
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
تو...
آفتابترین
آفتابِزمیـنوزمانـۍ!
بهتوکهفڪرمیکنم،آنقدرگرممیشوم،
کهکوهغصههایم
آبمیشود!
#الݪهمعجݪلولیڪالفرج..♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part26 فنجان نسکافه رو که دیگه نسکافه ای توش نبود روی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part27
جسم بی جون و وارفته ی سیمین دو توی آغوش دخترش افسانه رها کردم و سینی خرما و حلوا رو از روی پارچه ترمه کشیده شده روی مزار پیرزن برداشتم...
با یک دست چادرم رو جمع کردم و با دست دیگه سینی رو بین جمعیت گردوندم
نگاه عجیب اقوام دور و نزدیکشون که روز خاکسپاری روم بود بعد از گذشت سه روز تبدیل شده بود به نگاه های کنجکاو و پرسش گر...
امین دلش نمیخواست من رو معرفی کنه اما سیمین خیلی راحت توی جمع خانوادگی بعد از تموم شدن خاکسپاری گفت من کی هستم و چرا اینجام...
دو روزی بود توی خونه شون برای کمک و پذیرایی از مهمونهای راه دور مشغول کار بودم و نگاه های گاه و بیگاه و مراقبت های امین سیمین و من رو به یک اندازه کلافه کرده بود!
دنبال فرصتی برای خلاص شدن از شر من بود اما فعلا بهم احتیاج داشت...
من هم بدم نمی اومد فعلا اینجا باشم تا زمانی که به الیاس دادم تموم بشه و از اینجا مستقیم برم اونجایی که میخوام!!
این مراسم سوم ساده و خانوادگی برگزار شده بود و چیزی به تموم شدنش نمونده بود که از دور الیاس رو تاج گل به بغل دیدم که از ماشین پیاده شد...
اما اینبار برعکس روزی که اومد بیمارستان تنها نبود
خانوم چادری و بلند قدی همراهش قدم برمیداشت
حدس میزدم لعیا باشه
نمیدونم چرا اما نسبت بهش حسادت غلیظی داشتم!
شاید چون قلب کسی رو که به من روی خوش نشون نمیداد شش دانگ در اختیار داشت...
با ظاهری بی تفاوت به پذیرایی ادامه دادم اما زیر نظر داشتمش
با هم نزدیک قبر اومدن و اون دختر با ادب و متانت و وقار تمام تسلیت گفت و صورت سیمین و افسانه رو بوسید...
با جوابی که سیمین داد به هویتش مطمئن شدم:
لطف کردی اومدی دخترم...
خوشبخت باشید ان شاالله
با سرعت بیشتری به جمعیت تعارف کردم و به سرعت مقابل این زوج خوشبخت رسیدم
همونطور که سینی رو مقابل الیاس میگرفتم مرموز گفتم:
بفرمایید...
حتی من رو لایق کلمه ای نمیدونست
فقط دست بلند کرد و عصبی ابرو در هم کشید
سینی رو مقابل لعیا گرفتم و چهره معصومش رو از نظر گرفتم
بانمک و دوست داشتنی بود اما قطعا به اندازه من زیبا نبود
اما بی نهایت مودب و مهربان:
ممنونم عزیزم خسته نباشی من میل ندارم...
لبخندی به لبخند کمرنگش زدم و از مقابلش گذشتم...
توی دلم به سلیقه ی این پسره ی خشک عصاقورت داده لعنت فرستادم و سینی رو دوباره روی پارچه گذاشتم
مداح از صرافت افتاده بود و از اون سوز اولیه صداش خبری نبود و صدای گریه دخترهاش به ناله های ضعیف و مقطع بدل شده بود...
گوشیم توی جیب مانتوم لرزید و من بی سر و صدا از جمعیت فاصله گرفتم و پیام رو باز کردم
نوشته بود:
باید هم رو ببینیم...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀