eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💠| یــادت باشد  پنجشنبه عروسی کردیم و دوشنبه برای ماه عسل با قطار عازم مشهد شدیم باران شدیدی می آمد اولین باری بود که با هم مشهد می‌رفتیم از پله‌های قطار که بالا می رفتیم هر دو از نم نم باران خیس شده بودیم با راهنمایی مدیر کاروان به سمت کوپه خودمان راه افتادیم مدیر کاروان که جلوتر از ما بود به حمید گفت آقای سیاهکالی یه زحمت براتون داشتم به جز شما بقیه ی کسانی که تو کاروان همراهمون آمدن سن و سال دار هستند اگه میشه تو سفر کمک حالشون باشین همینطور هم شد حمید در طول سفر دست راست همه شد هر جا که نیاز بود به آنها کمک می کرد. بیشتر زمانی که داخل قطار بودیم داخل کوپه نمی‌نشستیم راهروی قطار سر پا بیرون نگاه می‌کردیم و صحبت می کردیم گاهی اوقات حرفی نبود سکوت می کردیم و آن را روی شیشه های مه گرفته قطار نقاشی می‌کردیم از خوشحالی شروع زندگی مشترک مان سر از پا نمی‌شناختم مسیر، چشم بر هم زدنی تمام شد. هم صحبتی با حمید به حدی برایم شیرین بود که متوجه گذر زمان نبودم مطمئن بودم این جاده بدون حمید به جایی نمی‌رسد خیالم راحت بود که بودنش یک بودن همیشگی است تکیه گاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده و عشق بی پایان که تمام درهای بسته را به آسانی باز می‌کرد فکر می‌کردم عشق ما هیچ وقت شبیه قصه های کودکی نمی‌شود که کلاغ قصه به خانه اش نمی رسید. ماه عسل که زیر سایه امام رضا نقطه ی آغاز ما شد. سفری ساده و فراموش نشدنی که تک تک لحظاتش برایم عزیز و عجیب بود از قطار پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم هوای مشهد هم بارانی ..... 💠| یــادت باشد  این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه کنار حرم امام رضا به نظرم خیلی دلچسب می‌آمد وسایل و ساک ها را داخل اتاق گذاشتیم و به سمت حرم راه افتادیم حس و حال عجیبی داشتم از دور گنبد طلایی امام رضا را که دیدیم چشمای هر دوی ما بارانی شد. به فلکه آب که رسیدیم حمید دستش را روی سینه اش گذاشت و سلام داد السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ... صحن جامع رضوی که بودیم نمی‌توانستم جلوتر بروم همانجا در صحن رو به گنبد فقط گریه می کردم دست خودم نبود حمید در حالی که سعی می کرد حال مرا با شوخی بهتر کند گفت عزیزم این ناراحتی برای چیه آخه این همه اشک از کجا آوردی دختر! حالا یکی ببینه فکر میکنه بچه دار نمیشیم داری گریه می کنی اشک میریزی با این حرفش لبخند زدم سعی کردم کمی آرام شوم ولی نمیدونم چرا ته دلم آشوب بود حس میکردم این آخرین باری است که با هم مشهد می آییم. بیشتر اوقات حرم بودیم فقط برای خوردن غذا و کمی استراحت به هتل می رفتیم هر بار در یکی از صحن ها گوشه ی دنجی پیدا می کردیم و رو به گنبد می نشستیم هر بار به زیارت رفتم برای خوشبختی و عاقبت بخیری خودمان دعا کردم از امام رضا خواستم تا زنده هستم حمید کنارم باشد. خواستم کنار هم پیر شویم و هر ساله به زیارتش برویم اما نه کنار حمید پیر شدم و نه دیگر قسمت شد که با حمید به پابوسی امام رضا بروم . . . •♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانی در سن ۲۴ سالگی ؛ پا را از عدد سنش فراتر میگذارد ...↻ شهید حمید سیاهکالی مرادی نمونه‌ یک قهرمان برای زندگی و ایجاد سبک زندگی پسندیده و جذاب همسو با آموزه‌های آیینی و ملی کشور ما است 👆🏽 ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۳۹﴾○﴿🔥﴾ دم در دبیرستان منتظرش بودم … به موبایل حاجی زنگ زدم… گوشی رو برداشت … زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم… من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم… سکوت عمیقی کرد … به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟ … . چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم… من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو … . منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود … صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم … بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش … – هی احد … برگشت سمت من … – من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی … چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد … من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام … نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه … آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم … ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته… – شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو … خندیدم … سرم رو بردم جلوتر … شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه … فقط شک نکن وسط خط آتشی … . و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم .. پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55685 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۰﴾○﴿🔥﴾ چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه ۶۰ درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود … اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … . رنگ احد مثل گچ سفید شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید … – نه … مشکلی نیست … . – مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ … – بله … از دوست های قدیمی پدرمه … با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … . باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم … . یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد … – نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم … سوار ماشین شدیم. گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟ … زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … . با پوزخند گفتم … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت می پرید … . چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه … پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۱﴾○﴿🔥﴾ هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن … . زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … . – هی، شما جوجه مواد فروش ها … . با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … . . یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … . جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد … . دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … . . – هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … . . همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم …  پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
بر اساس داستان واقعی✔ داستان زندگی یِ پسر امریکایی که توی دل قاچاقچی ها و فروشنده های اعضای بدن و دزد ها و فواحش به دنیا میاد . . . توی ۱۷ سالگی به زندان میره به علت دزدی مسلحانه ؛ دائم الخمر بوده و اعتیاد داشته..... بعدش توی زندان ترک میکنه و یه هم سلولی داشته اسمش حنیف بوده عرب بوده و مسلمان و ادامه ماجرا . . .👀👇🏽 پرش به پارت اول⇩........🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ↻ ﴿فــرار از جهنم🔥﴾•••• به قلم : شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی
«روسری فقط مال روی سر نیست» قرآن میگه 👇🏼 روسریهاتون جوری باشه که سینه و سرشونه‌ها رو هم بپوشونه وَلْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَىٰ جُيُوبِهِنَّ َ(نور۳۱) ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگو تو قرآن نیست ؛ بگو من نمیخوام رعایت کنم ؛ ⇦•کجای قرآن اومده حجاب ..؟! ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت دوازدهم نزدیک صبح بود که با نوازش پدرم از خواب بیدار شدم... مثل همیشه اول لبخندهایم بیدار شد و بعد چشم هایم ... و زیباترین صحنه ی همه زندگی من باز شدن چشمانم در قاب شیشه ای چشمان پر از عشق پدرم... یک صبحانه ی آرام در کنار نگاه های ناآرام مادرانه و پدرانه و برادرانه که همه نشان دهنده عمق نگرانی شان بود... به اتاقم که برمیگردم کتاب پیش چشمانم خودنمایی میکند ... جلد چرمی قهوه ای رنگ و خط زیبای ثلث عثمانی روی جلد کتاب و نام کتاب نهج البلاغه... رغبتی به خواندن کتاب ندارم و حتی رغبتی برای رفتن به مدرسه روی تخت دراز میکشم ... دنیل آرام وارد میشود : خوابیدی هانا؟! تب داری؟! _نه فقط حوصله مدرسه رو نمی‌کشم _اوکی به نظرم دیشب نخوابیدی درست نیاز به خواب داری بخواب جانم صورتم رو می‌بوسد و می‌رود... چشمانم رو که باز میکنم نزدیک ظهر ست از روی تختم بلند می‌شوم و پنجره اتاق رو باز میکنم هوا سوز سردی دارد ولی انگار تن من به این هوا و سرما نیاز دارد... با یک لیوان قهوه به اتاقم برمیگردم کتاب رو برمیدارم و صفحات فهرست آن رو می‌خوانم ... خطابه های یک مرد عرب زبان که برای دین اسلام اسطوره ست... کتاب رو میبندم و با لپ تاب شروع به سرچ در مورد کتاب میکنم... حجم مطالب زیاد ست ولی شروع به خواندن میکنم... یکساعتی میگذرد و همه مطالب گواه این است که کتاب فقط یک کتاب نیست گنجینه ای از علوم ست ... مدادم رو برمیدارم ، کتاب رو در جلوی صورتم میگیرم و در ذهنم میگویم: مرا به خواندن خودت جذب کن چون هیچ تمایلی به حضور تو در این اتاق ندارم ... کتاب رو باز میکنم : فَإِنْ أَقُلْ يَقُولُوا حَرَصَ عَلَى الْمُلْكِ وَ إِنْ أَسْكُتْ يَقُولُوا جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ! هَيْهَاتَ، بَعْدَ اللَّتَيَّا وَ الَّتِي، وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِي طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ، بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَى مَكْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ اضْطِرَابَ الْأَرْشِيَةِ فِي الطَّوِيِّ الْبَعِيدَة. فلسفه سكوت در شرايطى قرار دارم كه اگر سخن بگويم، مى گويند بر حكومت حريص است، و اگر خاموش باشم، مى گويند: از مرگ مى ترسيد. هرگز، من و ترس از مرگ! پس از آن همه جنگ ها و حوادث ناگوار. سوگند به خدا، انس و علاقه فرزند ابى طالب به مرگ در راه خدا، از علاقه طفل به پستان مادر بيشتر است. اين كه سكوت برگزيدم، از علوم و حوادث پنهانى آگاهى دارم كه اگر باز گويم مضطرب مى گرديد، چون لرزيدن ريسمان در چاه هاى عميق. برگرفته از واقعیت به قلم : نازنین هانا🖋 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱ پرش به قسمت قبل ↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55742 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/55018 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت سیزدهم _هانا مامان قربونت بره تو که دست به غذات نزدی ؟! پاشو جان دلم پاشو بریم شام بخوریم چشمانم رو از کتاب گرفتم و به نگاه نگران مایر خیره شدم و گفتم: اشتهایی ندارم فقط بذار ببینم این کتاب از جان من چه میخواهد دقیق ؟؟؟ با نگرانی از اتاق بیرون رفت و پدرم رو با صدای بلند صدا میزد ... به ساعت روی میز نگاه کردم نزدیک به هشت ساعت ست که میخکوب این کتاب شدم ... گاهی بیش از بیست بار جمله ای رو می‌خوانم و دوباره به عقب برمیگردم ... پدرم کتاب رو میبندد : گفتم بخوان ولی نگفتم با جانت معامله کن ... دستان پدرم رو میگیرم قدرت حرف ندارم فقط خیره میشوم به چشم هایش چند دقیقه ای نگاه میکند و محکم تر می‌گوید : من هانا متزلزل نمی‌خوام هر آن چیز که باید محکم شوی در خواست کن ... نگاهم را میگیرم و به میز شام میروم بابی حوصله گی تمام غذا میخورم و به اتاقم برمیگردم ... کتاب را روی قلبم میگذارم ... و مدام میگویم او کیست؟ چیست؟ از کجا امده؟ متعلق به کدام دوران ست ... به سراغ لپ تاب میروم و شروع میکنم ؛ -علی کیست؟؟؟ دیگر گذر زمان را نمی‌فهمم و فقط مقاله می‌خوانم و کتاب در مورد علی امام شیعیان ... دیگر نه تمایلی به غذا دارم نه تمایلی به مدرسه رفتن... یک هفته تمام است من و اتاقم و لپ تاب و کتابم شده ؛ علی و زندگی اش ... برگرفته از واقعیت به قلم : نازنین هانا🖋 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱ پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/55018 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
هانا دختر معنوی منه ؛ دو سال قبل تو ایتا باهاش آشنا شدم .. و بعد فهمیدم از یک خانواده عالی رتبه لبنانی و مسیحی بوده و با عشق به امام علی علیه السلام به اسلام روی آورده .. و هر ساله از نجف براش انگشتری از در نجف میفرستند ؛ هانا یک معجزه است معجزه تحول ؛ در زمان من و تو ؛ و کنار من و تو ... و داره با قلم خودش برامون روایت میکنه هیچ دروغ و تخیلی این وسط نیست ... یک حقیقت روشن ! یک حقیقت زنده ! آنان که ندیدند حقیقت ؛ ره افسانه زدند ↻ آزاده‌عسکری(روشنا) ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/55018 💠•نحوه پارتگذاری : یک روز مختص رمان واقعی فرار از جهنم یک روز مختص رمان واقعی یادت باشد ... یک روز هم مختص رمان آنلاین هانا دختری از دیار مسیح√ (به جز روزهای تعطیل و مرخصی ادمین) تا حقیقت هست نیازی به رمانهای تخیلی نداریم
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۲﴾○﴿🔥﴾ سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … . – به چی زل زدی؟ … – جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … . محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … . . بردمش کافه … . – من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه … . . منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه… . . پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم … . . یکی یکی از در کافه میومدن تو … . – هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … . یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم … پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55796 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۳﴾○﴿🔥﴾ تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من … . – هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟ … . و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … . . – اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ … . – امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم … . همه دوباره خندیدن … باشه، مرد … قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد … . . از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … . . – اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این ۶۰ تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن … . . – منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم … . سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۴﴾○﴿🔥﴾ مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم … . اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت… چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد … جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه … تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود … . . درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری … همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد … . . اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین … شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون … پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم … . از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد … براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود … . روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم … مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … نیم خیز شد سمتم … توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت … چرا با من اینطوری می کنی؟ … . یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من … . پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
بر اساس داستان واقعی✔ داستان زندگی یِ پسر امریکایی که توی دل قاچاقچی ها و فروشنده های اعضای بدن و دزد ها و فواحش به دنیا میاد . . . توی ۱۷ سالگی به زندان میره به علت دزدی مسلحانه ؛ دائم الخمر بوده و اعتیاد داشته..... بعدش توی زندان ترک میکنه و یه هم سلولی داشته اسمش حنیف بوده عرب بوده و مسلمان و ادامه ماجرا . . .👀👇🏽 پرش به پارت اول⇩........🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ↻ ﴿فــرار از جهنم🔥﴾•••• به قلم : شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت چهاردهم: امروز یکشنبه ست و باید برای رفتن به کلیسا آماده شوم... من باید با آن دو جوان صحبت کنم ... باید بدانم آن ها چقدر علی رو میشناسند... مراسم کلیسا تمام میشود و من بیرون میزنم و تمام محوطه بیرونی کلیسا رو میگردم... ولی کسی نیست ... با ناامیدی به سمت ماشین حرکت میکنم که آن دو جوان رو کنار پدرم میبینم ... هر چند دلم میخواهد با تمام توان به سمت شان بدوم و حتی ثانیه ای را هم برای پرسیدن سوال هایم از دست ندهم اما غرورم اجازه نمی‌دهد اشتیاقی در ظاهر نشان دهم ... به نزدیکی شان که میرسم پدرم را صدا میزدم ... هر دو جوان آرام به سمت من برمیگردند و سلام میکنند ... بدون پاسخ به سلام شان پدرم را مخاطب قرار میدهم و میگویم : کدام از این دو نفر علم بیشتری دارد؟ _از خودشان بپرس _اعلم شما کدام ست؟ هردو بهم نگاه میکنندو سکوت می‌کنند _ اوکی پ هیچکدام به درد پاسخگویی نمیخورید یکی از پسرها به خود جرات حرف زدن میدهد و میگوید: سوال تان را مطرح کنید اگر بتوانیم پاسخ می‌دهیم _ کدام تان با علی حرف زدید؟ بهم خیره تر میشوند و نفردوم معذب وار می‌پرسد: منظورتون کدام علی ست؟ _صاحب کتابی که به من دادید کدام تان با علی حرف زدید ؟ _خواهرم صاحب سخنان این کتاب مولای اول شیعیان آقا امیرالمومنین علی علیه السلام می‌باشند که به شهادت رسیدند حدود ۱۴۰۰ سال پیش مگر کتاب رو مطالعه نکردید ؟؟!!! پوزخندی زدم و به ماشین تکیه کردم نگاهم رو به جاده دوختم و گفتم: پ تا به حال با امام خود حرف نزنید ؟؟؟ گفت و گو با شما سودی برای من ندارد به اعلم خود بگویید هانا یک مبلغه مسیحی حاضر به مباحثه در مورد این کتاب ست ... پسرها کمی عصبی میشوند ولی هردو سعی میکنند در کمال ادب و احترام پاسخ بدهند ... _من که گفتم خواهرم شما بپرسید من پاسخ میدهم _ در ابتدا من خواهر شما نیستم یک انسان هستم در مقابل انسانی دیگر در آخر من پرسش م را پرسیدم شما نفهمیدید برگرفته از واقعیت به قلم : نازنین هانا🖋 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱ پرش به قسمت قبل ↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55819 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/55018 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت پانزدهم : میدانم که پدرم از نحوه برخوردم راضی نیست ولی چیزی نمی‌گوید ... بازهم پناهنده اتاقم میشوم و حتی به استقبال هیچ کدام از مهمان ها نمیروم ... و میدانم پدرم به هر بهانه ای شده بقیه رو از آمدن به سمت من منع میکند تا آرامش لحظه هایم را کسی بر هم نزند... شب از نیمه گذشته و مهمانی تمام شده ... لبه پنجره میشینم و به تاریکی خیابان و چراغ هایش زل میزنم ... صدای پدرم من رو از اعماق فکر و خیال بیرون میکشد ... _ هانا ملکه من چرا امروز گستاخانه پاسخ میخواست؟ _آن ها چیزی جز یک مشت حرف های تکراری مقاله ها و کتاب ها از علی نمی‌دانستند _ تو طلب کردی و پاسخی نگرفتی ؟ _ هوم آن ها یکبار هم این کتاب رو عمیق نخواندند _ ایمان داری؟ _ آنقدر که الان شب ست آن ها تا کنون با علی حرف نزدند نه تنها حرفی برای گفتن ندارند گوشی هم برای شنیدن ندارند فقط آمده اند که اثبات کنند بالاترند... - خب به نظر تو بالاترند؟ _نوووچچ ولی مرام مولای شان چیز دیگری ست او مردی ست از جنس آسمان که قلوب زمین رو فتح کرده ... _هانا قلب رو تو چی؟ _ فعلا مغزم را فتح کرده باید بدانم چه کسی علی را خوب میشناسد ... _ پ باید در انتظار عاشقی دخترم باشم ؟ نگاهم به پدر خیره میشود خنده ای مستانه می‌کند و می‌گوید: ملکه من عاشق شود محال ممکن ست خودشیفته من کسی را به قلبش راه دهد.. بخواب آرامش زندگی پدر این طوفان ها پایانی ندارد... برگرفته از واقعیت به قلم : نازنین هانا🖋 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱ پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/55018 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
35.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نامه ای پیدا شدن و برگشتن پیکر شهید به وطن ...... ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد  من و حمید معمولا خانه که بودیم کتاب می خواندیم برای خواهرم سکوت و آرامش حاکم بر جو خانه عجیب غریب بود. خیلی زود حوصله اش سر رفت. با لحنی که نشان از طاق شدن طاقتش می داد پیشنهاد داد: «بیا یک کم تلویزیون ببینیم. حوصلم سر رفت گفتم: تلویزیون ما معمولا خاموشه. مگه این که با حمید بشینیم اخبار یا برنامه کودک ببینیم! حقیقتش هم همین بود. خیلی کم برنامه های تلویزیون را دنبال می کردیم، مگر این که اخبار را نگاه کنیم یا می زدیم شبکه کودک تا لالایی های شبانه را گوش کنیم. حمید طبق فتوای حضرت آقا اعتقاد داشت هر برنامه و آهنگی که از تلویزیون پخش می شود لزوما از نظر شرعی بلااشکال نیست. به خاطر همین قرار گذاشته بودیم چشم و گوشمان هر چیزی را نبیند و نشنود. دیدوبازدیدهای عید که کمتر شد، با حمید قرار گذاشتیم اقوام نزدیک را برای ناهار یا شام دعوت کنیم. دوست داشتیم همه دور هم باشیم اما چون خانه ما خیلی کوچک بود، مجبور شدیم از مهمان ها سری به سری دعوت کنیم. آن قدر جا کم بود که حتی همه برادرهای حمید را نمی توانستیم با هم دعوت کنیم. حمید دوست داشت هر شب مهمان داشته باشیم و با همه رفت وآمد کنیم. می گفت: «مهمون حبیب خداست. این رفت و آمدها محبت ایجاد میکنه. در خونه ما به روی همه بازه.» کار این مهمان نوازیها به جایی رسیده بود که بعضی از ایام هفته، دو، سه روز پشت هم مهمان داشتیم؛ هم شام، هم ناهار. چون دانشگاه می رفتم و این حجم کار برایم طاقت فرسا بود، دوست داشتم هر دو هفته یک بار یا نهایتا هر هفته یک بار مهمان بیاید، ولی بارها می شد که حمید تماس می گرفت و می گفت امشب مهمان داریم. میگفتم: «حمید جان میوه ها رو آماده کن ، چایی دم کن تا من برسم و خورشت رو بار بزارم . کلاس هایم تا غروب طول می کشید و مهمان ها زودتر از من می رسیدند! آن قدر وقت کم می اوردم که حتی فرصت نمی کردم لباس دانشگاه را عوض کنم. بعد از احوال پرسی با مهمان ها یکسره می رفتم آشپزخانه و مشغول اشپزی می شدم. حتی وقت نمی کردم چادر معمولی سر کنم و با همان چادر مشکی پای اجاق گاز می رفتم. وقتی حمید این وضعیت را می دید، می گفت: عزیزم، واقعا ممنونتم . •♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55767 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💠| یــادت باشد قبل ازدواج فکر میکردم فقط درس خوندن بلدی و وقتی بریم سر خونه زندگی، تازه باید آشپزی و خونه داری یاد بگیری. ولی تو همه کارها رو یک تنه انجام میدی. اگر کاری انجام می شد یا مهمان راه می انداختم حتما تشکر می کرد. همین باعث می شد خستگی از جانم در برود. مهمان ها را که راه می انداختیم، ظرف ها را من میشستم. حمید هم یا جاروبرقی میکشید یا می آمد ظرفها را خشک می کرد. اکثرا نمی گذاشت ظرفها را دست تنها بشورم. میگفتم: حمید! فردا صبح زود میخوای بری سرکار. برو استراحت کن، من خودم جمع و جور میکنم.» دست من را می گرفت، می نشاند روی صندلی و میگفت: «یا با هم ظرفها رو بشوریم، یا شما بشین، من بشورم. شما دست من امانتی. دوست ندارم به خاطر شستن ظرف دستهات خراب بشه.» وقتی این جمله که شما دست من امانت هستی را می شنیدم، یاد حرف روز اول ازدواجمان می افتادم که روی مبل نشسته بودم و به حمید گفتم: «از حضرت زهرا روایت داریم که می فرمایند هرزن سه منزل داره اول منزل پدر، بعد منزل شوهر، بعد هم منزل قبر. من در منزل رو به خوبی اومدم. امیدوارم منزل سوم رو هم روسپید باشم.» حمید جواب داد: «امیدوارم بتونم همراه خوبی برای تو در منزل دوم باشم و با عاقبت به خیری به منزل سوم برسیم ورود به سال ۹۳ از ابتدا برایم عجیب بود. حالات حمید عوض شده بود سجده های نمازش را طولانی تر کرده بود. تا قبل از این پیش من گریه نکرده بود، ولی از همان فروردین ماه گاه و بیگاه شاهد اشکهایش بودم. داخل اتاق تاریک می رفت و بی صدا اشک می ریخت. نمازش را که می خواند با سوز «الهی العفو» میگفت. وقتی به چهره اش نگاه میکردم انرژی مثبت و آرامش میگرفتم. چشم هایش زیبا بود، ولی جور دیگری زیباییش را نشان می داد. پیش خودم میگفتم احتمالا از دوست داشتن زیاد است که حمید را این شکلی می بینم؛ ولی این تنها نظر من نبود. دوستان خودش هم شوخی می کردند و می گفتند «حمید نوربالا میزنی!» | این احساس بی علت نبود. حمید واقعا آسمانی تر شده بود. شاید به همین خاطر بود که ما به فاصله کمتر از یک ماه، مجدد خادم الشهدا شدیم. مثل همیشه با حاج آقای صباغیان تماس گرفت. هماهنگ کرد و ما هجدهم فروردین عازم دوکوهه شدیم. از در پادگان که وارد شدیم انگار خود ساختمانها به ما خوش آمد میگفتند. ساختمان هایی که روزگاری طعم خوش مصاحبت با شهدا را چشیده بودند و حالا میزبان زائران شهدا بودند. عکس های بزرگ قدی روی دیوار ساختمان ها به اندازه یک کتاب حرف برای گفتن داشت. ساختمان هایی که هنوز هم بچه های گردان های کمیل و مقداد و ابوذر و مالک را فراموش نکرده بودند. جلوی حسینیه ی حاج ابراهیم همت که رسیدیم، حمید گفت: یه روزی ..... •♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
کجا گمت کردم؟.mp3
2.91M
• -کجا گمت کردم ..؟! یامھد؎ﷻ ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۵﴾○﴿🔥﴾ در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من … چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار… . با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … چرا با من این کار رو می کنی؟ … . . آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس… . . یقه اش رو ول کردم … می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا … . می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش … این کشور ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ … . . حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید ۱۸ سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … ۲ سال بیشتر وقت نداری … بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ .. . و اون فقط گریه می کرد ... . پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55940 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۶﴾○﴿🔥﴾ بهش آرام بخش دادم … تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم … نشسته بودم و نگاهش می کردم … زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود … . فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود … راه افتادیم … توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست .. . – چرا این کار رو کردی؟ … . زیر چشمی نگاهش کردم … به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه … . – تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه … . زدم بغل … بعد از چند لحظه … . – من ۱۳ سالم بود که خیابون خواب شدم … بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم … از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم … می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم … هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود … . . رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … . . وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست … . اینو گفت و از ماشین پیاده شد … پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
📓در کتاب "نخل و نارنج" آمده : ‌•مردم بدانید که ؛ •دو چیز انسان را در سریع به منزل می‌رساند : •یکی قرآن خواندن در نیمه‌شب ... •دیگری گریه بر حضرت سیدالشهدا •|🌿...
هانا دختر معنوی منه ؛ دو سال قبل تو ایتا باهاش آشنا شدم .. و بعد فهمیدم از یک خانواده عالی رتبه لبنانی و مسیحی بوده و با عشق به امام علی علیه السلام به اسلام روی آورده .. و هر ساله از نجف براش انگشتری از در نجف میفرستند ؛ هانا یک معجزه است معجزه تحول ؛ در زمان من و تو ؛ و کنار من و تو ... و داره با قلم خودش برامون روایت میکنه هیچ دروغ و تخیلی این وسط نیست ... یک حقیقت روشن ! یک حقیقت زنده ! آنان که ندیدند حقیقت ؛ ره افسانه زدند ↻ آزاده‌عسکری(روشنا) ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/55018 💠•نحوه پارتگذاری : یک روز مختص رمان واقعی فرار از جهنم یک روز مختص رمان واقعی یادت باشد ... یک روز هم مختص رمان آنلاین هانا دختری از دیار مسیح√ (به جز روزهای تعطیل و مرخصی ادمین) تا حقیقت هست نیازی به رمانهای تخیلی نداریم
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت شانزدهم کابوس شب اول تکرار میشود ولی این بار نه غروب نکردن خورشید هراسان میشوم و نه حتی از نزدیک شدنش به خودم پا به فرار میگذارم ... چشم می‌دوزم به خورشید و او هم خیره به من نگاه میکند ... _ تو خورشید نیستی ؟ _ من همان نگاه تو هستم _ چرا بار اول هراسان شدم ؟؟ _ چون باورم نکردی _ و اکنون باورت کردم!!؟؟؟ _ نه غروب م را باور نکردی _ هر خورشیدی غروب می‌کند! _و هر خورشیدی طلوع! _از نظرعلم فیزیک و نجوم هر غروب و طلوع اختصاصی ست و تکرار پذیر نیست... _ ولی من طلوع میکنم و غروب نخواهم کرد مگر باور طلوع من در ذهن ها غروب کند... _ هیچ طلوعی پایدار نمی ماند... _ ولی طلوع مسیح مقدس اتفاق افتاد و پایدار ماند و پ طلوع پایدار و بی غروب وجود دارد... روی چمن زار دراز میکشم و به آسمان آبی بدون خورشید زل میزنم ... _چرا تو در کنار منی نه در آسمان ؟؟؟ _ تو صدا زدی من هم آمدم ... از خواب بیدار میشوم ، کمی آب میخورم نمیتوانم مکالمه و تصاویر واضح خواب رو از ذهنم دور کنم چراغ اتاق رو روشن میکنم و دفترم رو باز میکنم و شروع به نوشتن خواب میکنم برگرفته از واقعیت به قلم : نازنین هانا🖋 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱ پرش به قسمت قبل ↻ https://eitaa.com/non_valghalam/56012 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/55018 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱ قسمت آخــــر👇🏾👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/non_valghalam/58364
💠| یــادت باشد  صدای بچه های رزمنده توی صبحگاه دو کوهه می پیچید. بعد از دعای صبح گاهی که شهید گلستانی میخوند نرمش می کردن و می گفتن یک دو، سه؛ شهید! ولی الان انگار دو کوهه خلوت کرده و منتظره. منتظر یه روزی که یه سری مثل همون شهدا پیدا بشن و اینجا دوباره نفس بکشن. ◽◾◽ حمید بر خلاف روزهای قبل خیلی با آرامش صبحانه میخورد.گفتم: همه‌ی چند دقیقه وقت داری ها. الان سرویستون میره حمید. حواست کجاست؟ گفت: حواسم هست خانوم. امروز به خاطر اینکه چادری که امانتی دادی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه نمی‌رم. به اندازه سنگینی همین چادر هم نباید کار شخصی با وسیله و اموال سپاه انجام بدیم! متعجب از این همه وقت نظر روی بیت المال، سراغ درست کردن معجون اول صبحهای حمید رفتم. به خاطر فعالیت زیادی که در باشگاه و حین ماموریت هایش داشت زانو درد گرفته بود. هر روز صبح معجونی از آب ولرم و عسل و پودر سنجد و دارچین برایش درست میکردم. دستور این معجون را از جزوات طب سنتی خودم پیدا کرده بودم. از نوجوانی به خاطر علاقه‌ای که داشتم پیگیر طب سنتی و تغذیه اسلامی بودم.با خوردن این معجون اوضاع زانوهایش هر روز بهتر از روز قبل میشد. موقع خداحافظی گفتم: حالا که با سرویس نمیری حداقل با خودت چتر ببر بیرون خیس نشی. گفت: تو خودت میخوای بری دانشگاه چتر رو تو ببر. مد خیس بشم مشکلی نداره، اما دوست ندارم تو زیر بارون اذیت بشی. آن روز دفتر بسیج دانشگاه با اعضای شورا برای هماهنگی اردوهای جهادی تابستان جلسه داشتیم. وقتی دیدم بحثمان به درازا کشیده، به حمید پیام دادم که تا من برسم برای ناهار سالاد شیرازی درست کند. جلسه که تمام شد زود تاکسی سوا شدم که به خانه برسم. حسابی ضعف کرده بودم.ولی تا سالاد شیرازی که حمید درست کرده بود را دیدم همه اشتهایم کور شد. رنگ سالاد که کاملا زرد بود. تمام خیار و گوجه ها هم وا رفته بود! •♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/56087 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💠| یــادت باشد  به حمید گفتم: من این سالاد رو نمی‌خورم! این چیزی که تو درست کردی به هر چیزی شبیه شده جز سالاد. باید بگی چرا این شکلی شده. سابقه آشپزی هایش برایم روشن بود. آشپز خوبی بود و غذاها را خوب درست میکرد. ولی قسمتی که از خودش ابتکار به خرج میداد، ما را تا مرز مسمومیت پیش می برد حمید وقتی دید به سالاد لب نمی‌زنم شروع کرد به تعریف کردن ماجرا. گفت: اول داخل سالاد نمک ریختم، بعد برای امتحان دارچین، فلفل و زردچوبه هم زدم. می خواستم یه چیزی درست کنم که همه طعم ها رو با هم داشته باشه! خلاصه همه سرویس ادویه را داخل سالاد خالی کرده بود. گفتم: این چیزایی که گفتی برای رنگ و مزه سالاد قبول، اما خیار و گوجه ها چرا اینطوری شده؟ چرا این همه وا رفتن؟ خودش را زد به مظلومیت و گفت: جونم برات بگه بعدش رفتم سراغ آبلیمو و آبغوره. از دستم در رفت آنقدر ریختم که خیار و گوجه توی آبلیمو و آبغوره گن شد. الان دیگه بی خطره! کاری کرده بود که خودش هم تمایلی به خوردن این سالاد نداشت. منی که سالاد شیرازی خیلی دوست داشتم تا مدتها نمی‌توانستم هیچ سالادی بخورم! ◽◾◽ اواخر بهار ۹۳ اولین سالی بود که دور از خانواده ماه رمضان را تجربه می کردیم. ماه رمضان بیشتر بیدار می‌ماندیم. به جای خواب گاهی تا ساعت دو شب کتاب دستمان بود و باهم صحبت میکردیم. سحر اولین روز ماه........ •♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)