زیاد سینه میزد تا جایی که احساس میکردم بدنش توان اینهمه سینه زدن رو نداره . . .
بهش گفتم : خودتو کمتر اذیت کن !
گفت: این سینه هیچوقت نمیسوزه ...
وقتی پیکرش رو آوردن، همهجاش ترکش خورده بود به جز سینش..!
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۷﴾○﴿🔥﴾
#Part_47
برگشتم خونه … تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید … یه لحظه به خودم اومدم … استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه … یعنی … .
تمام اتفاقات زندگیم … آیات قرآن … بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن … دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن … از اول، این بار با دقت … .
.
شب شده بود … بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم … بدون آب، بدون غذا … بستمش … ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام … ما دست شما رو می گیریم … شما رو تنها نمی گذاریم … هدایت رو به سوی شما می فرستیم … اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست… آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید …
.
.
تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم … اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد … من داشتم خدا رو می دیدم … نعمت ها … و هدایتش رو … برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم …
.
نزدیک صبح رفتم جلوی در … منتظر شدم … بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه … مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل … بعد از کلی دل دل کردن … رفتم زنگ در رو زدم … حاج آقا اومد دم در … نگاهش سنگین بود … .
.
– احد حالش چطوره؟ …
.
– کل دیروز توی اتاقش بود … غذا هم نخورد … امروز، صبح زود، رفت مدرسه … از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد… موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ..
– متاسفم …
مکث کرد … حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست… سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم …
.
.
– استنلی … شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه …
.
چرخیدم سمتش … هیچی، فقط اومده بودم بگم … من، گاو نیستم … یعنی … دیگه گاو نیستم …
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/56178
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۸﴾○﴿🔥﴾
#Part_48
حال احد کم کم خوب شد … برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش … پسر حاجی بود … .
.
من سمت شون نمی رفتم … تا اینکه خود احد اومد سراغم … .
– میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است … فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره … خندید و گفت … حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم … .
خنده ام گرفت … ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم … اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود …
.
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند … البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم … و چه بلایی سرش آورده بودم …
.
.
سال ۲۰۱۱، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد … اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن … اما من این کار رو نکردم … من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم … هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه … من لیاقتش رو نداشتم… .
.
اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم … و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد …
.
.
بلند شد و پیشونی من رو بوسید …
.
– استنلی … تو آدم بزرگی هستی … که از اون زندگی، تا اینجا اومدی … خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره … اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن … خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه … هرگز فراموش نکن … دست تو، توی دست خداست … .
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناظرفوقالعادهدیدنینیویورکزیرباران!⚠️
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
⛓درمان افسردگی، بی حوصلگی
🤸♂🥁فرهنگ هیپ هاپ
📚بررسی ابعاد خودشناسی، خداشناسی
📲اعتیاد به مجازی
⏱مدیریت زمان
👀تقویت اراده
🧠مدیریت افکار
ترڪاعتیادبهاستمناءودوستیباجنسمخالف 👇🏽👇🏽👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/187760659C739cfddbf4
کارگاه پرسش و پاسخ هم دارن 🚶♂
جانمونی بعدا حسرتش رو بخوری❗️
💠| یــادت باشد
#Part_22
سحر اولین روز ماه مبارک، حمید کتاب «منتهی الآمال» را از بین کتابهایی که داشتیم انتخاب کرد. از همان روز اول شروع کردیم به خواندن این کتاب که درباره زندگی چهارده معصوم بود. هروز داستان و سیره زندگی یکی از ائمه را می خواندیم. روز چهاردهم کتاب را با خواندن زندگی امام زمان(عج) تمام کردیم. این کتاب که تمام شد، حمید از کتابخانه محل کارشان سی کتاب با حجم کم آورد. قرار گذاشتیم هر کدام کتابی را که خواندیم خلاصه اش را برای دیگری تعریف کند. بیشتر به کتاب های اعتقادی علاقه داشت. دوست داشت اگر جایی مثل حلقه های دوستان یا هیئت بحثی میشد با اطلاعات به روز پاسخ دهد.
ایام ماه مبارک رمضان حمید تا ساعت دو و نیم سر کار بود. بعد که می آمد، یکی دو ساعتی میخوابید. روزهای زوج بعد از استراحت میرفت باشگاه روزهای هم که خانه بود با هم کتاب میخواندیم، نظر می دادیم و بحث میکردیم. گاهی بحثهایمان چالشی میشد. همیشه موافق نظر همدیگر نبودیم. درباره همه چیز صحبت میکردیم. از مسائل روز گرفته تا بحث های اعتقادی، بعد از خوردن افطار هم کتاب میخواندیم. بعضی اوقات کتابهایی را میخواند که لغات خیلی سنگینی داشت. از این طور کتابها لذت میبرد. اگر لغتی هم بود که معنایش را نمیدانست می رفت دنبال لغتنامه.
در حال خواندن یکی از همین کتابهای ثقیل بود که من داخل آشپزخانه مشغول آماده کردن سحری بودم. وقتی دید درگیر آشپزی هستم، شروع کرد با صدای بلند خواند تا من در جریان مطلب کتاب باشم. یکی دو صفحه که خواند تا من هم در جریان مطالب باشم. یکی دو صفحه ک خواند گفتم: زحمت نکش عزیزم. از چیزی که خوندی دو کلمه هم نفهمیدم. چون همه اش لغاتی داره که معناش رو متوجه نمی شم. جواب داد: همین که متوجه نمیشیم ؛ قشنگه !
چون باعث میشه بریم دنبال معنی کلمات. اینطور کتاب ها علاوه بر محتوا و اطلاعاتی که به آدم اضافه میکنن باعث میشه دامنه لغاتمون بیشتر بشه ...
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/56322
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_23
از دوره نامزدی هر بار که عکسهای گالری موبایلش را نگاه میکردم ؛ از من می پرسید :
کدام عکس برای شهادتم خوب است ؟
زیاد جدی نمیگرفتم و با شوخی بحث را عوض میکردم،ولی این بار حسابی جا خوردم و دلم لرزید . دوست نداشتم این موضوع را ادامه بدهد . چیزی به ذهنم نمی رسید . پرسیدم: پات بهتر شده. آب و هوا چطور بود؟سوغاتی چیزی نگرفتی ؟ کمی سکوت کرد و بعد با لبخندی گفت : آنقدر آنجا دویدیم که پام خوب خوب شده. تا من برم به مادرم سر بزنم ، تو از بین عکس ها یکی رو انتخاب کن ببینم سلیقه همسر شهید چه شکلیه ! وقتی برای دیدن عمه رفت با پدرم تماس گرفتم و گفتم : باباجون ، حمید تازه از ماموریت برگشته ، خسته است . امروز باشگاه نمیاد. خودتون زحمت تمرین این شاگرد ها رو بکشید . این حساسیت من روی حمید شهره عام و خاص شده بود. همه دستشان آمده بود. پدرم از پشت گوشی خندید و گفت: حمید خواهرزاده منه . اون موقعی که من اسمش را انتخاب کردم . تو هنوز به دنیا نیومده بودی ، ولی الان انگار تو بیشتر هواش رو داری ! کاسه داغتر از آش شدی دختر!خداحافظی کردم ، دوباره رفتم سراغ عکس ها . با هر عکس کلی گریه کردم . اولین باری بود که حمید رو این شکلی می دیدم . نور خاصی که من را خیلی می ترساند. همان نوری که رفقای پاسدار و هم هیئتی به شوخی می گفتند : حمید نور بالا می زنی. پارچه بنداز روی صورتت ! آن قدر این حالات در چهره حمید موج میزد که زیر عکس هایش می نوشتند شهید حمید سیاهکالی! یا به خاطر شباهتی که چشمهای باحیایش به شهید «محمد ابراهیم همت» داشت ، او را حمید همت صدا می کردند. یکی از دوستانم که حمید را می شناخت همیشه به من می گفت: نمی دونم چه موقعی ، ولی مطمئنم شوهرت شهید میشه.
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
سلام و ارادت خیر بنده پیش نویس ندارم ان شاءالله از این بعد خودشون با قلم خودشون مینویسند ... بهترین
همونطور که میدونید داستان حقیقی و واقعی زندگی نازنین هانا با قلم خودشون در جریان بوده .....
اما حالا به دلیل کسالت حال هانا و تاثیرات و عوارض بیماری ؛ این روزها حالشون مساعد برای نوشتن ادامه روایت زندگیشون نیست ...
باید کمی صبور باشیم تا بهبودی حالشون و رعایت شرایط ایشون رو بکنیم و دعا کنیم برا سلامتیشون ...
در هر شکل مدتی این داستان معلق میمونه تا ایشون بر گردند ...↻
ممنونم از همراهی و صبوری شما خوبان 🌿:)
گروه مهارت آشپزی 🥣
بهمراه سلامت جسم و جان
#گروهکدبانو👨🏻🍳👩🍳
↯↯
https://eitaa.com/joinchat/3175088229Cec560ad186
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۹﴾○﴿🔥﴾
#Part_49
چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید … تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم … کلی تمرین کردم … سخت تر از همه تلفظ بود … گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت … خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن …
.
می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم … تنها …
.
از لحظه ای که قصد کردم … فشار سنگینی شروع شد … فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد …
.
وضو گرفتم … سجاده رو پهن کردم … مهر رو گذاشتم … دستم رو بالا آوردم … نیت کردم و … الله اکبر گفتم …
.
.
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد … صحنه های گناه و ناپاک … هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد … تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه … تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد … بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد … انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند …
.
.
چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم … اما بعد گفتم … نه استنلی … تو قوی تر از اینی … می تونی طاقت بیاری … ادامه بده … تو می تونی …
.
.
وقتی نماز به سلام رسیده بود … همه چیز آرام شد … آرام آرام … الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم … همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم … خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد …
.
.
از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد … در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم …
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/56336
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵۰﴾○﴿🔥﴾
#Part_50
حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت … صبح عین همیشه رفتم سر کار … ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود … آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… .
.
– اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی استنلی؟ … چقدر عوض شدی …
.
کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟… .
.
بعد از کار با هم رفتیم کافه … شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … .
.
– هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه … همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم …
نفس عمیقی کشیدم … ولی من از این زندگی راضیم …
.
– دروغ میگی … تو استنلی هستی … یادته چطور نقشه می کشیدی؟ … تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم … شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ … اصلا از پس زندگیت برمیای؟ …
.
– هی گارسن … دو تا دام پریگنون …
.
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم … پولدار شدی … ماشین خریدی … شامپاین ۳۰۰ دلاری می خوری … بعد رو کردم به گارسن … من فقط لیموناد می خورم …
.
– لیموناد چیه ؟ … مهمون منی … نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما … تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی…
.
کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست …
.
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن … پول و ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود . . .
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
بزرگانیچشممیدوختندبهدهشبمحرمتاچیزیبگیرند !
شما هم کاری کنید که دعاهایتان در این دهه مستجاب شود پرخاش کنید بروید مجلس که نمیشود. باید لطافت داشت. حُر یک شخص بود اما حُر بودن جریان دارد . . .
«بلهآقاجاندههحر،استدههزهیر،است... . اگرمیخواهیمتحولبشویدههتحولاست.»
#آیتاللهفاطمینیا
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
و رسالت قلم ترسیم عشق در جغرافیای وجود است
مدیریت :
@Bikarane
اتاق تحریر :
@otagh_tahrir
گروه مطالعه قلم :
https://eitaa.com/joinchat/329056442C1b58246a07
نوشتن اگر ناچیز بود ؛
خداوند در قرآن به قلم قسم نمیخورد
پس قلم ؛ قطعا قدرت والایی دارد ..🖋
🕐01:01
741.6K
•سخنی کوتاه ...
در پاسخ به سوالات پرتکرار
آزاده عسکری(روشنا)
💠| یــادت باشد
#Part_24
اواسط اردیبهشت ماه بود. آن روز از سرکار مستقیم برای مربیگری رفته بود باشگاه. خانه که رسید از شدت خستگی، ساعت ده نشده خوابید. نیم ساعتی خوابیده بود که گوشی حمید زنگ خورد. از محل کارش تماس گرفته بودند. دو دل بودم که بیدارش کنم یا نه. در نهایت گفتم شاید کار مهمی داشته باشند. بیدارش کردم. گوشی را که جواب داد، فهمیدم حمید را فراخوان کرده اند. باید به محل پادگان می رفت. سریع آماده شد. موقع خداحافظی پرسیدم کی برمیگردی؟ گفت: «مشخص نیست!» تا ساعت دوازده شب منتظرش ماندم. خبری نشد. کم کم خوابم برد. ساعت دو نصفه شب از خواب پریدم. هنوز برنگشته بود. خیلی نگرانش شدم. گوشی را نگاه کردم. دیدم پیامک داده خانوم من میرم بندرعباس. مشخص نیست کی برگردم. مراقب خودت باش.)خیلی تعجب کردم. با خودش چیزی نبرده بود، نه لباسی، نه وسیله ای، نه حتی شارژر گوشی. معمولا مأموریت هایی که می رفت از قبل خبر می دادند و من وسایل مورد نیازش را داخل ساک می چیدم. دلم خیلی آشوب شده بود. سریع تلویزیون را باز کردم و زدم شبکه خبر تا ببینم بندرعباس اتفاقی افتاده یا نه؟ زیرنویس نوشت که در این منطقه رزمایش برگزار می شود. خیالم کمی راحت شد. با خودم گفتم حتما یک رزمایش یکی، دو روزه است. می روند و برمی گردند. ولی باز دلم قرار نگرفت. طاقت نیاوردم و به گوشی حمید تماس گرفتم. داخل اتوبوس بود صدای خنده همکارهای پاسدارش می آمد. گفتم حمید، چرا این طور بیخبر؟ نصفه شب بندرعباس کجا بود؟ هیچی هم که نبردی؟....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/56367
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
#کپی_آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💠| یــادت باشد
#Part_25
نمی خواست یا نمی توانست زیاد توضیح بدهد. گفت اینجا همه چیز به ما میدن خانوم. شما بخواب صبح برو خونه بابا. استرس عجیبی گرفتم. تا صبح نفهمیدم چند بار از خواب پریدم.
آفتاب که زد رفتم دانشگاه. تاظهر کلاس داشتم که بابا زنگ زد گفت حمید رفته سردشت، شما بیا پیش ما. متعجب پشت گوشی گفتم سردشت؟ حمید که گفت بندرعباس بابا فهمید که حمید نخواسته واقعیت را به من بگوید تا من نگران نشوم. گفت سردشت رفتن ولی چیزی نیست زود بر میگردن.
نگرانی من بیشتر شد. وقتی خانه رسیدم، دیدم چشمهای مادرم از بس گریه کرده قرمز شده!
دلم به شور افتاد و بیشتر ترسیدم. گفتم چیزی شده که شما دارین پنهون میکنین؟ بابا گفت نه دخترم، نگران نباش. ان شاء الله که خیره. یک مأموریت چند روزه است. به امید خدا صحیح و سالم برمیگردن. مامان برای اینکه روحیه من عوض شود پیشنهاد داد برویم بازار. در طول خرید تمام هوش و حواسم به حمید بود. اصلا نفهمیدم چی خریدیم و کجا رفتیم. با مادرم در حال گشت زنی بودیم که بابا زنگ زد دخترم مژدگونی بده. حمید برگشته! زودتر بیاین خونه. وسایل را خریده و نخریده سوار ماشین شدیم و به سمت خانه آمدیم. وقتی حمید را دیدم نفس راحتی کشیدم. با ناراحتی روی مبل نشسته بود. من هم انداختم به دنده شوخی میگی بندرعباس سر از سردشت درمیاری! بعد هم که یه روزه برمیگردی! هیچ معلوم هست چه میکنی آقا؟ خنده اش گرفت و گفت هیچ کدوم نبوده. نه بندرعباس، نه سردشت. داشتند می رفتند سامرا که فعلا پروازشون عقب افتاده. طبیعی هم هست. برای اینکه پروازها لو نره و دشمن هواپیما را نزنه چند بار معمولا پروازها عقب و جلو می شه.....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
#کپی_آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
•
لحظه وداع عاشقانه همسرشهید حمید سیاهکالی
برای با تو بودن وقت کم بود ...
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈🌿◈•✾••┈┈•
من گروه زیاد دارم . . .
اما شبگویه رو خیلی دوست دارم
چون شبهای زیادی رو با شبگویه ب صبح رسوندم . . .
تقریبا هروقتی از شب و سحر بیاید و تو شبگویه مطلبی بزارید ی نفر هست ک بیداره و همراهیت میکنه ...
بیخوابی برخلاف اونچه که غالبا عنوان شده بیماری نیست بلکه فرصته ؛ فرصت خلوت و تنهایی و سکوت و مطالعه . . .
شبگویه شبهای ماه رمضون تا سحر شب زنده دار بوده
شب گویه خیلی وقتها ی روضه خونه بوده برا امام حسین
یا ی چاه بوده برای فریاد یک دل تنگ ...
یا محل انس و مودت و وفاق....
شبگویه بر خلاف همه گروهها ک شبا میبندن شبها بازه ..
#روشنا(آزاده عسکری)
↯
https://eitaa.com/joinchat/2393440326C7d79cb3e77
شبگویه عارفان🌙