eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد رحیم‌پورازغدی میگن قبل از غرب شناسی یک دوره سگ شناسی بگذرونید ! چون آمریکا شبیه سگ هار میمونه ...
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵۷﴾○﴿🔥﴾ سرمای شدیدی خوردم … تب، سردرد، سرگیجه … با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم … . . یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد… به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته … . . – مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم … . . من که خوب شدم حاجی افتاد … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد … . . اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن … ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید … . نماز اونها هم شکست … پشت سرم نایستید … . – می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ … نماز همه مون رو شکستی … . – فقط مال من شکست … مال شما اصلا درست نبود که بشکنه … پشتم رو بهشون کردم … من حلال زاده نیستم … . . از درون می لرزیدم … ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود … پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد … مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم… ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم … بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه … پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/56650 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵۸﴾○﴿🔥﴾ سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … . . وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم … توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم … . یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم … . آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ … . باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود … . بعد از نماز از مسجد زدم بیرون … یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت … حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند … . توی تاریکی شب، قدم می زدم … هنوز باورش برام سخت بود … توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد … . داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم … من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه … . پاهام دیگه حرکت نمی کرد … تکیه دادم به دیوار … . خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره … پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
هدایت شده از شِیخ .
در فکر خرید نبودم .. بهمن ماه بود و هوا ، سوزِ سرمای عجیبی داشت . عده‌ای طلبه عازم مشهد شده بودیم . بقیه را نمی‌دانم اما من بی‌تابِ حرم بودم و به خرید فکر هم نمی‌کردم . کتاب ، روحِ تازه‌ای به من می‌بخشد.‌کتاب باشد، آن‌هم‌درمورد محمدِ جهان آرا و من از آن دست بکشم ؟؟؟‌ به هر جان کندنی که بودم خودم را متقاعد کردم و کتاب را از فروشگاه حرم خریدم . و الحمدالله که خریدم -
میگفت : من خوشم نمیاد زن هی بخواد درباره مسائل‌مالی سوال‌کنه که تو راضی هستی‌من اینکاروبکنم‌وفلان‌چیزروبخرم؟ اگه‌ پول‌ در راه رضای خدا خرج بشه... هیچ حرفی توشنیستودیگه‌سوال‌نداره. همیشه‌باید در نظر گرفت پول کجا وبرای چی خرج میشه‌اگرفکرمی‌کنیم برای‌رضای خداست. دیگه تموم ، همین . - بخشی از کتاب ممد نبودی
═════ ▓▓ ࿇࿇ ▓▓ ══════.✵.═ ﴿الرحمن۞...۞علمه البیان۞﴾ ✿⃟‌‌‌ فن بیان یکی از مهمترین مهارت های ارتباطی انسان امروز است که در مسیر پیشرفت و ترقی او تاثیر به سزایی دارد √ ⊰᯽⊱⛱ ♢♢•در مورد شرایط این دوره می پرسند : این دوره دو ماهه است که طی ۸ جلسه برگزار میشود حول چهار محور : ✦⇦صداسازی(اصلاح تنفس مقدماتی) ✦⇦لحن و آوا ✦⇦تنظیم محتوا و نحوه ارتباط مقدمه و موخره(بر حسب مخاطب شناسی) ✦‌⇦تناسب زبان بدن اکثر گفتمانها در این کارگاه ویس محور است بنا به تقویت بیان و تمرینهای گفتاری که داده میشود ✿⃟‌‌‌ مبلغ پیشنهادی برای هر جلسه ۱۰۰ هزار تومان است مجموع ۸ جلسه =۸۰۰ هزار تومان +تاریخ شروع از یک آبان ۱۴۰۱ +کارگروه آقایان و خانمها بصورت مجزا ⊰᯽⊱⛱ ‌‌ ✿⃟‌‌‌ مختص‌نوجوانان‌ازبازه‌سنی12الی ۲۰سال‌ 👇🏽 @Poyesh_a ═════ ▓▓ ࿇࿇ ▓▓══════.✵.═
دخترایی که عزت نفسشون پایینه عزت نفس یا اقتدار اخلاقی‌ رو تو کانال سرچ کنید ! 👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/187760659C739cfddbf4
یک کتابی تازه خوانده ام که خیلی برای من جالب بود .... ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد  منطق و احساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود. پیش خودم گفتم: شاید وقتی از خواب بیدار شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد، ولی ته دلم راضی نبود یک مو از سرش کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند. به خودم تلقین می‌کردم که انشاءالله این بار هم مثل همهٔ ماموریت ها سالم بر می‌گردد. یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم. مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم. تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد. گفتم: حمید! بشین بخور تا دیر نشده. نمی‌توانستم یک جا بند باشم. می ترسیدم چشم در چشم شویم و دوباره دلش را با گریه‌هایم بلرزانم. سر سفره که نشست، گفت: آخرین صبحانه رو با من نمیخوری؟ دلم خیل گرفت. گوشم حرفش را شنیده بود، اما مغزم انکار می‌کرد. آشپزخانه دور سرم می‌چرخید. با بغض گفتم: چرا این طور میگی؟ اولین باره میری مأموریت؟ گفت: کاش میشد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه. گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی. من هر روز منتظر تماست می‌مونم. کنارش نشستم خودش لقمه درست می‌کرد و به من می‌داد. برق خاصی در نگاهش بود گفتم: حمید! به حرم حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) رسیدی، من رو ویژه دعا کن. گفت: چشم عزیزم، اونجا برسم به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود. میگم فرزانه پای زندگی وایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم میگم وقت‌هایی که چشمات خیس بود و می‌پرسیدم چرا گریه کردی، حرفی نمی‌زدی، دور از چشم من گریه می‌کردی که ارادهٔ من ضعیف نشه ..... •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/56705 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💠| یــادت باشد  همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است. سریع حاضر شد. یک لباس سفید با راه راه آبی. همراه کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود. دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم، ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از ماندن بود. با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهی‌اش کنم. لحظه آخر گفتم: کاش میشد با خودت گوشی ببری،حمید تو رو به همون حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) منو از خودت بی خبر نذار. هر کجا تونستی تماس بگیر. گفت: هر کجا جور باشه حتما بهت زنگ میزنم. فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چه جوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدا منو بشنوم از خجالت آب میشم. به یاد زندگی نامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم. بعضی هایشان برای همچین موقعیتی‌هایی با همسرانشان رمز می‌گذاشتند. به حمید گفتم: پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم. از پیشنهادم خوشش آمد. پله ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد وبلند بلند گفت: یادت باشه! یادت باشه! لبخندی زدم و گفتم: یادم هست! یادم هست! اجازه نداد تا دم در بروم. رفتم پشت پنجره پاگرد طبقهٔ اول. پشت سرش آب ریختم. تا سر کوچه دو، سه بار برگشت و خداحافظی کرد. از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم. روزهایی که پدرم برای ماموریت با اشک ما را پیش مادرمان می‌گذاشت و به سمت کردستان می‌رفت. من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه می‌دویدیم .... •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
موقع رفتن بهم گفت : -فرزانه وقتی زنگ میزنم چجوری بگم دوستت دارم؟! چون بقیه میشنون از خجالت اب میشم -بهم بگو یادت باشه من منظورتو میفهمم از پله ها که پایین رفت برگشت و بلند گفت : -فرزانه یادت باشه .. منم لبخند زدم و گفتم : - یادم هستツ ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد  و حالا دوباره خداحافظی، دوباره کوچه و این بار حمید! با دست اشاره میکرد که داخل بروم، ولی دلم نمی‌آمد. در سرم صدای فریادم را می‌شنیدم که داد میزد: حمید! آهسته تر. چرا اینقدر با عجله داری میری؟ بذار یه دل سیر نگاهت کنم؟! ولی اینها فقط فریاد های ذهنم بود. چیزی که حمید میدید نگاهم بود که تک‌تک قدم هایش را تا سر کوچه دنبال می‌کرد. پاهایش محکم و با اراده قدم بر می‌داشت. پاهایی که دیگر هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم. خودم را از پله ها بالا کشیدم و وارد خانه ای شدم که همه چیزش حمید را صدا میکرد. گویی در و دیوار این خانه از همیشه دلگیرتر شده بود. خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکی‌اش دنیا دنیا محبت و مهربانی داشت. نفس کشیدن برایم سخت بود. خانه به آن با صفایی بعد از رفتن حمید برایم تنگ و تاریک شده بود. اذان که شد سر سجاده خیلی گریه کردم. بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم. نیت کردم و استخاره زدم. همان آیه معروف آمد که: ما شما را با جان ها و اموال می‌آزماییم، پس صبر پیشه کنید .... با خواندن این آیات کمی آرام‌تر شدم. با همهٔ وجود از خدا خواستم تا مرا در بزرگترین آزمون زندگی‌ام رو سفید کند. سجاده را که جمع کردم، چشمم به مُهرهایی افتاد که حمید روی اُپن گذاشته بود. به آنها دست نزدم. با خودم گفتم: خود حمید هر وقت برگشت، مُهر ها رو بر می‌داره. هر چیزی را که دست زده بود، آویزان کرده بود و یا جایی گذاشته بود، همان‌طور دست نخورده گذاشتم بماند .... •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
حتما بخرید و بخونیدش ! ما فقط خلاصه گزینشی گذاشتیم تا آشنا بشید با نوع نگارش و ترغیب بشید به خوندنش ....
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
═════ ▓▓ ࿇࿇ ▓▓ ══════.✵.═ ﴿الرحمن۞...۞علمه البیان۞﴾ ✿⃟‌‌‌ فن بیان یکی از مهمترین مهارت ها
کارگاه ⇦ "سخنوری و فن بیان"🗣 از یک آبان ماه ۱۴۰۱ +چگونه باعزت نفس و تسلط کامل سخن بگوییم..؟! +با کلمات درست و الحان دلنشین در قلب مخاطب نفوذ کنیم . . . +زیبایی اندیشه و شکوهمندی شخصیتمان را با بیان متجلی کنیم √ ♢آیا شما هم میخواهید گوینده بانفوذی باشید ؟! با مدیریت : آزاده عسکری رتبه یک سخنوری در استان @Poyesh_a👈🏼 🌿⃢⃟☕️
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵۹﴾○﴿🔥﴾ چند وقتی ازشون خبری نبود … تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده … دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده … و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن … ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم… . . توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست … هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم … . . زیاد نبودیم … توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی … که یهو پدر حسنا وارد شد … خیلی وقت بود نمی اومد … . . اومد توی صف نشست … خیلی پریشان و آشفته بود … چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ … . از جا بلند شد … اومد جلوی جمع ایستاد … . بسم الله الرحمن الرحیم … صداش بریده بریده بود … . – امروز اینجا ایستادم … می خواستم بگم که … حرمت مومن… از حرمت کعبه بالاتره … هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید … . . دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد … هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید … جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت … همهمه مسجد رو پر کرد … . – و الا عاقبت تون، عاقبت منه … گریه اش گرفت … چند لحظه فقط گریه کرد … . . – من، این کار رو کردم … دل یه مومن رو شکستم … موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه … ولی من اونو شکستم … اینم تاوانش بود … . . شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم … با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خاتواده ام بشن و … . . همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم … از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد … قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید … پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/56717 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۶۰﴾○﴿🔥﴾ از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد … قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید … نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود … از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد … . . توی چشم هام زل زد … به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم … با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ … هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ … ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود … ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی … ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید … . . از شدت ترس زبانم کار نمی کرد … نفسم بند اومده بود … این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه … هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد… من عمل توئم … من مرگ توئم … . . و دستش رو دور گلوم حلقه کرد … حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده … توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد … ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد … می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد … . . با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره … . . زبانم حرکت نمی کرد … نفسم داشت بند میومد … دیگه نمی تونستم نفس بکشم … چشم هام سیاه شده بود … که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم … خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم … . . گلوم رو ول کرد … گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد … . . از خواب پریدم … گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد … رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم … . . گریه اش شدت گرفت … رد دستش دور گلوم سوخته بود … مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن … جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود … . . جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من … قسم می داد ببخشمش … . . حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه … بسم الله الرحمن الرحیم … ان اکرمکم عندالله اتقکم … به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست … و صدای گریه جمع بلند شد… پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
یامھد؎ﷻ مݩ‌چݩاݩ‌غرق‌شدم‌درٺـــو ڪہ‌پیداشدݩم‌ممڪݩ‌ݩیسٺ:) ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
هدایت شده از هوش معنوی
565.8K
🌿⃟؎•° ♧زیبا سخن بگو آزاده عسکری(روشنا) ━━━━•••♢•••━━━━ ❀❀ آرامشکده آزاده
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🌿⃟؎•° ♧زیبا سخن بگو آزاده عسکری(روشنا) ━━━━•••♢•••━━━━ ❀❀ آرامشکده آزاده
•|♢خب شما هم نیاز دارید ... به جا به موقع و موثر سخن بگید پس تردید چرا ...؟! همین حالا به ادمین پیام بده و ثبت نام کن ! -از هزینش می پرسی ؛ فقط جلسه ای صد هزار تومانه یک جلسه = ۷ روزツ + آنلاین هست اما تصویری نه ؛ جلسه هفتگی👈🏿 ..📆 در صورت تکمیل ظرفیت از ثبت نام معذوریم بازه سنی بزرگسال گروه مجزا دارند√ ➣ @Poyesh_a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂حَرف های خام به مَغزَم صَدمه میزَنند . . .!
💠| یــادت باشد  قسمت پایان ... خیلی زود تنهایی ها شروع شد؛ درست مثل روزهایی که زندگی مشترکمان را شروع کردیم. خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد. همه چیز برگشت به روزهای بی حمید؛ با این تفاوت که حالا خاطره هایش هر کجا یک جور به سراغم می آید. شبیه پروانه ای بی پناه که به دست باد افتاده باشد، سر مزارش آرام می گیرم ... جریان بعد از شهادت آن قدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدارها در معراج نیست. بارها پیش خودم گفته ام اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد، هیچ وقت برای شهادتش گریه نمی کنم، چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جان سوزتر از این فراق است. روزهایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده.... دوست داشتم تا خود حمید بیاید و فقط یک لیوان آب به دستم بدهد، ولی فقط حسرتش برایم مانده است. هنوز نتوانسته ام خودم را با این شرایط وفق بدهم ... روزهای خیلی سخت بر من گذشته،؛ روزهایی که با یک صدا، با یک یادآوری خاطره. با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کرده ام. روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم می انداخت؛ از شنیدن مداحی هایز که دوست داشت گرفته تا بوی عطرهایی که می زد. روزهایی که حرف های خیلی تلخی می شنیدم. این که حمید برای پول رفته، این که شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد، چون حمید برای ایران شهید نشده است. حرف هایی که هر کدامشان مثل نمک روی زخم، وجودم را به آتش می کشد. هیچ عقل سلیمی قبول نمی کند در برابر پول چنین کاری بکند. این که همسرت دیگر نباشد، فقط در خواب بتوانی او را ببینی و وقتی بیدار می شوی نبودنش آن قدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره ببینی؛ ولی تا کجا؟ تا کجا می شود فقط خواب بود و خواب دید؟! گاهی از اوقات حس می کنم حمید شهید نشده. فکر می کنم شاید گمش کرده باشم. با قاب عکسش صحبت می کنم. کفش هایش را می پوشم و راه می روم. صدای موتور که می آید فکر می کنم حمید است که برگشته. آیفون را برمی دارم و منتظرم حمید پشت در باشد. از.... کوچه که رد می شوم می ایستم شاید حمید هم از سر کوچه پیدایش بشود. شب های جمعه ساعت یازده منتظر هستم زنگ خانه را بزند و بگوید:" رفته بودم هیئت. جلسه طول کشید. برای همین دیر اومدم." و فکرهایی که هیچ وقت دست از سر آدمی بر نمی دارد " .... •♡• •♡• •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/56747 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به‌یاد‌مدافعان‌حرم . . . اشکها‌ی‌زلال‌این‌پسر‌دل‌آدم‌روکربلایی‌میکنه ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۶۱﴾○﴿🔥﴾ این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد … خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن… نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره … حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم… . . رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم … واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه … . همه چیز رو خلاصه براش گفتم … از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و … . حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود … بدجور چهره اش گرفته بود … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت … . . سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ … یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه … سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم … البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم … . – خانواده انتخاب ما نیست … پدر و مادر انتخاب ما نیست … خودتون کی هستید؟ … الان کی هستید؟ … . . تازه متوجه منظورش شدم … یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه … . . دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته … . . از خوشحالی گریه ام گرفته بود … قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل … من پول زیادی نداشتم … البته این پیشنهاد حسنا بود … . . چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم … مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود … همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ … پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/56768 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۶۲﴾○﴿🔥﴾ برای اولین بار، بعد از ۱۷سال، یاد مادرم افتادم … اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود … . . پیداش کردم … ۶۰ سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد … کنار خیابون گدایی می کرد … . . با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد … مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود … یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود … یک غذای گرم برای من درست نکرده بود … حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود … . . تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم … لباسم رو گرفت و گفت … پسر جوون، یه کمکی بهم بکن … نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم … اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم … . . به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش … . اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید … لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه ۱۰ دلاری بهش دادم … از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد … . . گریه ام گرفته بود … هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم … و به پدر و مادر خود نیکی کنید … همون جا نشستم کنار خیابون … سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم … . . اومد طرفم … روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن … . سرم رو آوردم بالا … زل زدم توی چشم هاش … چقدر گذشت؛ نمی دونم … بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟ پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۶۲﴾○﴿🔥﴾ #Part_62 برای اولین بار، بعد از ۱۷سال، یاد مادرم افتادم … اون شب، تمام مد
بر اساس داستان واقعی✔ داستان زندگی یِ پسر امریکایی که توی دل قاچاقچی ها و فروشنده های اعضای بدن و دزد ها و فواحش به دنیا میاد . . . توی ۱۷ سالگی به زندان میره به علت دزدی مسلحانه ؛ دائم الخمر بوده و اعتیاد داشته..... بعدش توی زندان ترک میکنه و یه هم سلولی داشته اسمش حنیف بوده عرب بوده و مسلمان و ادامه ماجرا ...👀👇🏽 https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ↻ ببینید دوستان رمان فرار از جهنم در مجموع ۶۷ پارته که رو به پایانه ؛ تحلیل و بررسی اون رو در قلم خواهیم داشت .... ازشمادعوت‌میکنم‌به‌گروه‌مطالعه‌قلم‌تشریف‌بیارید 👇🏽📚🖋 https://eitaa.com/joinchat/329056442C1b58246a07
اربعین چهار سال پیش عمود دویست بهش پیام دادم حبیبی مرتضی ازین به بعد هر چی قدم بزنم به نیت تو و خونوادته... حدودا دو روز بعد پیامم رو خوند و کلی خوشحال شد... سوریه بود، نمیتونست بیاد کربلا.. نیت کردیم سال بعد با هم بریم اما قسمت نشد، اون شهید شد رفت پیش ارباب و من جاموندم:) جامونده های واقعی اونایین که از رفیقاشون جا می مونن ...
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۶۳﴾○﴿🔥﴾ دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم … تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم … یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام … . . بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم … با خوشحالی، ۱۰ دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد … اینو پسر قشنگ بهم داده … پسر قشنگ بهم داده … . . دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم … زدم بیرون … سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد … . – تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم … یه بار با محبت صدام نکردی … حالا که … بهم میگی پسر قشنگ … . . نماز مغرب رسیدم مسجد … اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید … با خوشحالی دوید سمتم … خیلی کلافه بودم … یهو حواسم جمع شد … خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم … نفسم بند اومد … . . حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد … دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود … منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم … و مونده بودم چی بهش بگم … چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ … . . چاره ای نبود … توکل کردم و گفتم … پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/56798 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥