eitaa logo
اعتدال (عدالت‌پذیری)
137 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
756 ویدیو
42 فایل
ارتباط با مدیران کانال = hadi_moshfegh@
مشاهده در ایتا
دانلود
. بو علی سینا وارد ده خرقان شد، چُست وچالاک راه می‌رفت ...  پیدا کردن خانه ی شیخ ابوالحسن برایش کار ساده ای بــود از پیر مردی که کنار گذرگاهی  نشسته بود ، پرسید و پشت در خانه‌ای ایستاد و صدا زد: کسی خانه نیست؟ من از راه دور برای دیدن شیخ آمده‌ام پس از لحظه‌ای  همسر شیخ در را بـاز کرد، اخمو و عبوس، بـا نگاهی بدبینانه سر تاپای او را ورانداز کرد . بوعلی کمی خودرا عقب کشید و گفت: سلام بر تو، من از راه دور برای دیدار... زن حرفش را قطع کرد: شنیــدم ! بـار اول که گفـتی شنیدم، از راه دور به دیدار شیخ آمده‌ای. مثل تو دیوانه کم نیست  که برای دیدن این زندیق از راه دور می‌آیند و من باید به آنها نان بدهم و آب بدهم و اجــازه هم ندارم از دینشــان بپرسم. چون حضرت شیخ شما فرموده‌اند: 💓 آنکه نزد خدا به جان می‌ارزند، نزد من به نان می‌ارزد 💓 و چه می‌دانم، یک مشت مهملات... جوان ابلــه! راهت را بگیر و از همان جا که آمده‌ای بـــرگرد. این زندیــق دیدن نـــدارد. مـن که با او زندگی می‌کنم، چیزی از او ندیده‌ام، اگر او کرامـات دارد ««این خانه را برای خودش و من کاخ کرامت می‌کرد»» نه این بیغوله ... در را محکم بست و رفت . بوعلی هاج و واج ایستاده و متحیر نگاه می‌کرد . پیرمردی که از آنجا می گـذشت و با صدای گفتگوی زن توقف کرده بود، در حالیکه ریـــز می‌خندید گفــت: جوان برو ! مگر نشنیدی چه گفت؟!  اگر دوباره در بزنی با چوب به سراغـت می‌آید . ما هر از چند گاهی چنین صحنه‌هایی را می‌بینیم، مگر آنکه شیخ خودش در خانه باشد... بوعلی که در مانده بود ، به راه افتاد نمیدانسـت بـاز گردد و یا بماند تا شیـخ بیاید؟ بــا خود گفت: حالا که تا اینجا آمده‌ام،  دست خالی بر نمی‌گردم، بد نیست به صحرا بروم و در مورد گیاهان این جا تفحص کنم و... راه صحرا را پیش گرفت.... درحال تماشا و بررسیِ گلهای صحرا بــود کــه غرش صدای شیری  او را از دنیای پیرامونش جدا کرد.  ابتدا کمی ترسید و با چالاکی بلند شد که بگریزد... شیر ! اینجا ! این صحرا تا آنجا که من خوانده و می‌دانم، گرگ و کفتار دارد ولی شیر ندارد!! قبل از آنکه بگریزد، پیر مردی با باری از هیزم بر پشت شیر و ماری پیچیده بر دست {{بجای تازیانه}} و خود نیز بر بار شیر سوار بود به او رسید و روبرویش ایستاد . بوعلی فکر می‌کرد خواب می‌بیند، کمی بـه اطراف نگاه کرد!! نه همه چیز طبیعی بود! همان گلهای زرد کوچک صحـرایی که در نسیم آرام می‌رقصیدند، ده خرقان با دیوارهای گلی خانـه هایش و... او بود و آن پیر مرد سوار بر شیر غران . با ترس و مبهوت از آنچه می‌دید، پرسید:  تو کیستـی پیر مرد ؟! این چه حالی است!؟ رویایی یاواقعا  وجود داری!؟ مرد در حالیکه تبسمی شیرین بر لب داشت ، پاسخ داد: پیرمرد! نه هنوز پیر نشده‌ام، من همانم که به دیدارش آمده‌ای، من هستم تعجــب می کنـــی!؟ با عـلم کتابهایت جور در نمی‌آید!؟ - تو؟!  شیخ ! این حال ؟! شیر رام شده ؟! بار هیزم ؟! مار بجای تازیانه ؟! و آن زن در خانه ؟!! نه باور نمی‌کنم. پس چطور نتوانستی آن زن را رام کنی؟! شیخ به آرامی گفت : من بار چنان همسری را کشیده‌ام تـا چنین شیری بار مرا بکشد . از شیـر پایین آمد و مار را رها کرد، لحظه‌ای بعد نه شیری بود و نه ماری . بوعلی سینا بود و ابوالحسن خرقانی با ریش و مویی سفید که همچنان بار هیزم بر دوش می‌کشید . 👇👇 «ایتا»، «تلگرام» و «سروش» ا👈 @etedalhamrah با حذف يا تغيير لينك .