.
#حکایت
✍ رضا صابری خروزوقی
داستان زیر خلاصهای از روایت یکی از افراد مورد اعتماد است که نخواست نام خودش و محل وقوع داستان ذکر شود.
او میگفت:
در اوائل دهه ۱۳۴۰، در منطقهای [که تمام املاک آن (حتی زمین خانههای مردم) به نام خان بود] ماجرای عجیب، خندهدار و درسآموز از «گوسفند خریدن یکی از اهالی منطقه»، بین مردم مشهور بود.
او پساندازه چند سالۀ خود را به شهر برد و در حاشیه شهر، برۀ گوسفندی را خرید تا آن را به روستا ببرد و پرورش بدهد و... شاید صاحب درآمد شود و اندکی از ذلتِ نوکریِ بدون مزد و مواجب برای خان را کم کند و...
با خوشحالی برّه را روی دوش گذاشت و به سوی روستا حرکت کرد.
ازطرفی
خان، به تعدادی از اوباش سپرده بود که به هیچوجه نگذارند اهالی روستاهای اطرف، گوسفند یا گاو و... به روستا ببرند و...
وقتی مرد غیورِ سادهدل با برّهای که بر دوش داشت از شهر خارج شد، تعدادی از اراذل و اوباش او را دیدند و به فکر وعدۀ خان برای پاداش خوب، بابت جلوگیری از بردن گوسفند به روستاها افتادند و تصمیم گرفتند نگذارند او برّه را با خود ببرد.
ازطرف دیگر
مرد، درشت هیکل بود و بسیار قوی و چابک مینمود و اوباش، نه میتوانستند و نه میخواستند با او درگیر شوند.
تصمیم گرفتند مرد غیور و سادهدل را #فریب_بدهند و برّه را از او بگیرند؟
بله
دزدهای اجارهایِ خان نقشهای کشیدند و هنگامیکه مرد روستایی از شهر دور میشد، یکی از اوباش رفت جلوی او و گفت:
«سلام، وقت بخیر»
پاسخ او را داد.
نوکر خان گفت:
چرا این #گرگ را روی شانهات گذاشتهای؟
مرد روستایی خندید و گفت:
دیوانه شدهای؟ این گرگ نیست! گوسفند است.
نوکر خان گفت:
نه!! اشتباه میکنی، این که من میبینم، «گرگ» است!
مرد به حرفهای او خندید و به راه خود ادامه داد.
اما برای اطمینان بیشتر، سُمهای دست و پای برّه را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوانی که بر دوش دارد، گوسفند است.
وقتی از اولین تپه گذشت، یکی دیگر از اراذل وارد عمل شد و او هم سخنان همکار خودش را تکرار کرد.
مرد روستایی خندید و گفت:
آقا، این گوسفند است، نه گرگ! همین امروز خریدهام!!
ولگرد شیاد گفت:
کٖی گفته این گوسفند است؟ کلاه سرت گذاشتهاند. این که من میبینم، گرگ است!!
این را گفت و از مرد روستایی دور شد.
مرد روستایی حیوان را از دوشش پایین آورد و برای چند لحظه با دقت آن را نگاه کرد و دید گوسفند است و آن دو نفر یا اشتباه میکردند یا دروغ گفتهاند.
اما کم کم تردید به جانش افتاد و با خود میگفت:
نکند دچار توهم شده باشم؟!
بار دیگر گوسفند را با دقت نگاه کرد و برّه را در آغوش فشرد و صورتش را بوسید و آن را روی دوش گذاشت و به راهش ادامه داد.
کمی که جلوتر رفت، نفر سوم آمد و گفت:
سلام، این گرگ را کجا میبری؟!
مرد سادهدل، دیگر جرأت نداشت بگوید: «این گوسفند است».
برای همین گفت:
«میبرم روستا»
پس از رد شدن سومین نوکرِ نیرنگباز خان، تردید وجود مرد سادهدل را پُر کرد.
و اراذل نیز تلاششان را تشدید کردند و در بین راه، افراد دیگری را نیز وادار کردند که وانمود کنند: «آنچه روی دوش مرد روستاییست گرگ است.»
از جمله
«تعدادی کودک» در یکی از آبادیهای بین راه که دنبال مرد شعار میدادند:
[چه گرگ زشتی داری]
و نیز
«چوپان گلۀ خان»، که با رَمْ دادن گوسفندان فریاد میزد، گوسفندها از گرگ تو ترسیدهاند!
اما او باز به راهش ادامه داد
و با رسیدن روی یک تپّه، دیگر، #روستا_ازدور_دیده_میشد و رسیدن به مقصد و موفقیت را نوید میداد و... در همین حال، نفر چهارم جلوی او رفت و گفت:
«عجب!!! من تا حال ندیدهام کسی گرگ را روی دوش حمل کند.»
مرد روستایی دیگر مطمئن نبود، حیوانی که بر دوش دارد، گوسفند است.
برای همین، با اینکه
🔹همه نقدینگیاش را برای خرید آن حیوان، داده بود.
و
🔹رنج حمل آن تا نزدیك مقصد را تحمل کرده بود. و...
اطراف را نگاه کرد، وقتی دید کسی او را نمیبیند، #بره 🐐 را [که دیگر فکر میکرد #گرگ🐺 است] رها کرد و با #دست_خالی برای ادامۀ #ذلت_نوکری بسوی روستا به راه افتاد.
🔹اوباش، از اینکه نیرنگشان نتیجه داد و #دروغ_پرتکرار اثر کرد و توانستند بدون درگیری و آسیب، هم، گوسفند 🐐 را تصاحب کنند، هم، یک تلاش #استقلالطلبانۀ دیگر را به شکست بکشاندند، #جشن_برپا_کردند و با گوشت مفت گوسفند، شکمی از عزا درآوردند و برای گرفتن مزدشان به #خدمت_خان_رسیدند و...
🔻 آری 🔻
دشمنان بدذات ملت ایران نیز با #دروغهای_پر_تکرار به جنگ ما آمدهاند اما شکست خوردهاند و #ناکام شدهاند
❣️لطفا ❣️
برای نجات بشریت از #كرونا
و
شرارتهای حاكمان #آمریكا
🤲 دعابفرمائید 🤲
💓 اینجا #نظربدهید👇👇
ا https://t.me/etedal_naghd
#اعتدال 👇👇👇
ا @etedalhamrah
#انتشار با حذف یا تغییر لینک #آزاد
اعتدال (عدالتپذیری)
. مؤسساتِعلمیِجهان #ایراناسلامی را #پیشتازعلمنانو درجهان معرفیکردند اینجا☝️☝️ همان ایران است ک
.
#حکایت
✍ رضا صابری خرزوقی
داستان زیر خلاصهای از روایت یکی از افراد مورد اعتماد است که نخواست نام خودش و محل وقوع داستان ذکر شود.
او میگفت:
در دهه ۱۳۴۰، در منطقهای [که تمام املاک آن (حتی زمین خانههای مردم) به نام خان بود] ماجرای عجیب، خندهدار و درسآموز از «گوسفند خریدن یکی از اهالی منطقه»، بین مردم مشهور بود.
میگفتند: او پساندازه چند سالۀ خود را به شهر برد و در حاشیه شهر، برۀ #گوسفندی را خرید تا آن را به روستا ببرد و پرورش بدهد و... شاید صاحب درآمد شود و اندکی از ذلتِ نوکریِ خان را کم کند
و...
با خوشحالی #گوسفند را روی دوش گذاشت و به سوی روستا حرکت کرد.
ازطرفی
خان، به تعدادی از اوباش سپرده بود که به هیچوجه نگذارند اهالی روستاهای اطرف، گوسفند یا گاو و... به روستا ببرند و...
وقتی مرد غیورِ سادهدل با برّهای که بر دوش داشت از شهر خارج شد، تعدادی از اراذل و اوباش او را دیدند و به فکر وعدۀ خان برای پاداش خوب، بابت جلوگیری از بردن #گوسفند به روستاها افتادند و تصمیم گرفتند نگذارند او #گوسفند را با خود ببرد.
ازطرف دیگر
مرد، درشت هیکل بود و بسیار قوی و چابک مینمود و اوباش، نه میتوانستند و نه میخواستند با او درگیر شوند.
تصمیم گرفتند مرد غیور و سادهدل را #فریب_بدهند و گوسفند را از او بگیرند؟
بله
#دزدهای_اجارهایِ خان نقشهای کشیدند و هنگامیکه مرد روستایی از شهر دور میشد، یکی از اوباش رفت جلوی او و گفت:
«سلام، وقت بخیر»
پاسخ او را داد.
ناجوانمرد گفت:
چرا این #گرگ را روی شانهات گذاشتهای؟
مرد روستایی خندید و گفت:
دیوانه شدهای؟ گرگ نیست! گوسفند است.
نوکر خان گفت:
نه!! اشتباه میکنی، این که من میبینم، «گرگ» است!
مرد به حرفهای او خندید و به راه خود ادامه داد.
اما برای اطمینان بیشتر، سُمهای دست و پای گوسفند را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوانی که بر دوش دارد، گوسفند است.
وقتی از اولین تپه گذشت، یکی دیگر از اراذل وارد عمل شد و سخنان همکارش را تکرار کرد.
مرد روستایی خندید و گفت:
آقا، این گوسفند است، نه گرگ! همین امروز خریدهام!!
ولگرد شیاد گفت:
کٖی گفته این گوسفند است؟ کلاه سرت گذاشتهاند. این که من میبینم، گرگ است!!
این را گفت و از مرد روستایی دور شد.
مرد روستایی حیوان را از دوشش پایین آورد و برای چند لحظه با دقت آن را نگاه کرد و دید گوسفند است و آن دو نفر اشتباه میکردند.
اما کم کم تردید به جانش افتاد و با خود میگفت:
نکند دچار توهم شده باشم؟!
بار دیگر گوسفند را با دقت نگاه کرد و برّه را در آغوش فشرد و #صورتش_رابوسید و آن را روی دوش گذاشت و به راهش ادامه داد.
کمی که جلوتر رفت، نفر سوم آمد و گفت:
سلام، این گرگ را کجا میبری؟!
مرد سادهدل، دیگر جرأت نداشت بگوید: «این گوسفند است».
برای همین گفت:
«میبرم روستا»
پس از رد شدن سومین نوکرِ نیرنگباز خان، تردید وجود مرد سادهدل را پُر کرد.
و اراذل نیز تلاششان را تشدید کردند و در بین راه، افراد دیگری را نیز وادار کردند که وانمود کنند: «آنچه روی دوش مرد روستاییست گرگ است.»
از جمله
«تعدادی کودک» در یکی از آبادیهای بین راه که دنبال مرد شعار میدادند:
[چه گرگ زشتی داری]
و نیز
«چوپان گلۀ خان»، که با رَمْ دادن گوسفندان فریاد میزد، گوسفندها از گرگ تو ترسیدهاند!
و...
اما او باز به راهش ادامه داد
و با رسیدن روی یک تپّه، دیگر، #روستا_ازدور_دیده_میشد و رسیدن به مقصد و موفقیت را نوید میداد و...
در همین حال، نفر چهارم جلوی او رفت و گفت:
«عجب!!! من تا حال ندیدهام کسی گرگ را روی دوش حمل کند.»
مرد روستایی دیگر مطمئن نبود، حیوانی که بر دوش دارد، گوسفند است.
برای همین، با اینکه
🔹همه نقدینگیاش را برای خرید آن حیوان، داده بود و...
🔹رنج حمل آن تا نزدیك مقصد را تحمل کرده بود و...
اطراف را نگاه کرد، وقتی دید کسی او را نمیبیند، #بره 🐐 را [که دیگر فکر میکرد #گرگ🐺 است] رها کرد و با #دست_خالی برای ادامۀ #ذلت_نوکری بسوی روستا به راه افتاد.
🔹اوباش، از اینکه #دروغ_پرتکرار اثر کرد و نیرنگشان نتیجه داد و توانستند بدون درگیری و آسیب، هم، گوسفند 🐐 را تصاحب کنند، هم، یک تلاش #استقلالطلبانۀ دیگر را به شکست بکشاندند، #جشن_برپا_کردند و با گوشت مفت گوسفند، شکمی از عزا درآوردند و برای گرفتن مزدشان به #خدمت_خان_رسیدند و...
🔻 آری 🔻
دشمنان بدذات ملت ایران نیز با #دروغهای_پر_تکرار به جنگمان آمدند اما شکست خوردند و #ناکام شدهاند ولی #همچنان به #دروغهای_پُرتکرار ادامه میدهند.
❣️لطفا ❣️
برای نجات بشریت از #كرونا
و
شرارتهای حاكمان #آمریكا
🤲 دعابفرمائید 🤲
.