هدایت شده از آینده سازان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان
👏چوپانی هر روز گوسفندانش را به صحرا می برد عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه ازآنها برای آتش درست کردن استفاده می کرد و برای خود چای آماده می کرد هر بار که او آتشی میان سنگها می افروخت متوجه می شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است
امادلیل آن را نمی دانست چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست گیرش شود
اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود . تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود . تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد...
آه از نهادش بر آمد میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می کرد .
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا ای مهربان تو که برای کرمی این چنین می اندیشی وبه فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده ای و من...
#خداشناسی
هدایت شده از آینده سازان
#داستان
🌴روزی #سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست.»
🌴سقراط از #نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد.سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به ...دست و پا زدن کرد. سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.
🌴نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید.»
🌴سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی. هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان شنیدنی از ماجرای لطف و عنایت امام حسن و #امام_حسین علیهماالسلام به یک گدا؛
حتماً تا انتها #ببینید ...
👤 #کلیپ زیبای " #داستان دو برادر "
با #سخنرانی #استاد_پناهیان
•┈┈••✾•✾•✾••┈┈•
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت اول
🔺ده سال پیش-شیراز-حرم مطهر احمد بن موسی(شاهچراغ)
مجلس باشکوهِ شیرخوارگان حسینی در حال اتمام بود. اینقدر جمعیت زیاد بود که حد و حساب نداشت. همه مادرهای شیرازی، باحجاب و بی حجاب و از همه مدل تیپ و قیافه، به نوزادانشان لباس سبز یا مشکی پوشانده بودند و بچه ها را سر دست گرفته و بالا آورده بودند و مداح در حال دعای آخر جلسه بود.
-الهی به حق گلوی خشکیده شش ماهه کربلا همه بچه های ما را عاقبت بخیر قرار بده! به حق اباعبدالله الحسین حسرت مادر شدن را در دل هیچ محبّ حضرت زهرا قرار نده. به همه ما توفیق به دنیا آوردن فرزندان صالح و تربیتِ حسینیِ بچه هامون عنایت بفرما! و...
همه مادرها از ته دل گریه میکردند و «الهی آمین» میگفتند. جلسه تمام شد و سیل جمعیت در حال خارج شدن از درها بود. صدا به صدا نمیرسید. کم کم جمعیت رفتند. شاید یک ساعت طول کشید تا حدودا نود درصد جمعیت رفتند.
تعداد چهل پنجاه نفر خادمه در حال جمع و جور کردن و تمیز کردن حرم بودند و مرتب به دفتر خدام خواهر رفت و آمد داشتند. مسئولیت آن جلسه را حاج خانم لطیفی به عهده داشت. حاج خانم لطیفی زنی بسیار جاافتاده و حدودا پنجاه ساله بودند که بیست سال سابقه خادمی در حرم داشت. نمونه واقعی یک مادر. با این که از خانواده پولداری نبود اما کار میکرد و همه زار و زندگی اش را در خدمت به اهل بیت گذاشته بود.
آن روز خیلی سرش شلوغ بود و حتی فرصت نمیکرد که یک دو جرئه آب بخورد. با همان لب و گلوی خشک و چادر و مقنعه، و با لهجه شیرین شیرازی غلیظ با بقیه خواهران صحبت میکرد.
-حالو من گفتم نمیخواد ایجوری جمع و جورش کنین. اما دیه نگفتم که همین جوری موکتا را بریزین رو هم. سِی ای چقد شلخته رخته اینجو. زودی باشین حاجی خانوما. زودی والا که ظهر شد. زودی مرتبش کنین که الان برادرا میان.
#داستان #رمان #مهارت_زندگی
ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت دوم
به کار و بارش مشغول بود که یهو دید فیروزه خانم با یک بچه در بغل به او نزدیک شد. فیروزه خانم که جد اندر جد خودش شیرازی بودند اما شوهرش اهل فیروزآباد استان فارس بود، چند سالی بود که خادمه افتخاری حرم شده بود. یک خانم حدودا سی ساله که قدی بلند و چشمانی روشن داشت. اینقدر خوش حجاب و زرنگ و فعال بود که هرجا کارِ خادمان گیر میکرد، خانم لطیفی فورا میفرستاد دنبال فیروزه خانم و میگفت: «ای کارِ کسی نیست به جز فیروزه خانم. کوجاست؟ بگین بیاد!»
فیروزه خانم به خانم لطیفی نزدیک شد و سلام کرد. خانم لطیفی تا چشمش به او خورد گفت: «کوجِی دختر؟ ای بچه کیه؟»
فیروزه خانم با رنگ پریده و نفس نفس زنان گفت: «اینو دم در... درب دوم... کنار جاکفشی پیداش کردم!»
خانم لطیفی از این حرف فیروزه تعجب کرد و نگاهی به طفل معصوم انداخت و دلش سوخت و گفت: «آخی. گذاشته بودنش اونجا؟»
فیروزه خانم جواب داد: «ها. فِک کنم...» مابقی حرفش را خورد و ساکت به خانم لطیفی نگاه کرد.
خانم لطیفی آرام به فیرزوه خانم گفت: «ببرش پیشِ خانم توکل. همونجا بشین تا بیام.»
فیروزه چادر را روی طفل شیرخواری که در بغل داشت کشید و آرام، طوری که بچه بیدار نشود، به طرف اتاق خانم توکل رفت. اتاق خانم توکل معمولا خلوت بود. چون مدیر بازنشسته یک دبیرستان دخترانه بوده و با این که بسیار دقیق و منظم و اهل مطالعه بود اما خیلی اخلاق نداشت و از زمان بازنشستگی، مسئولیت حراست از خدام خواهر با او بود. به خاطر همین، معمولا از او میترسیدند و خیلی اطرافش نمیچرخیدند. فیروزه خانم در زد و وارد شد.
-سلام خانم توکل. قبول باشه انشاءالله.
-سلام. بله؟
-زنده باشی حاج خانم. ازتون التماس دعا دارم. غرض از مزاحمت... این طفل معصوم... کنار کفشداری...
-اینم گذاشته بودند؟
فیروزه یک لحظه جا خورد. به چهره خانم توکل زل زد و گفت: «مگه بازم کسی بچه گذاشته؟»
خانم توکل اشاره کرد به طرف دری که در انتهای اتاقش بود. گفت: «بیا اینجا!»
#داستان #رمان #مهارت_زندگی
ادامه👇
🙏#داستان_بهار_خانوم
👈 #قسمت_چهارم
مهرداد که اعصابش از این حرف خرد شده بود، از سر جا بلند شد و سیگارش را روشن کرد و کنار پنجره رفت. همین طور که سیگار میکشید و از طبقه دهم هلدینگش به منتهی الیه بلوار چمران نگاه میکرد، از علیپور پرسید: «برعکس روزگار... اون پروژه رو خودم صفر تا صدش اداره کردم و به تبار چیزی نگفتم. الان اگه چیزی به تبار بگم و بیفته دنبال بستن این پرونده، زشت میشم.»
پُکی دیگر کشید و رو به علیپور کرد و پرسید: «چیکار کنیم بنظرت؟ اینطوری که تو از قاضی تحقیق ترسیدی، حتی رو تو هم نمیتونم حساب کنم.»
علیپور که تا آن روز مهرداد را در حال کشیدن سیگار ندیده بود، به خودش جرات داد که سیگارش را روشن کند و به طرف مهرداد برود و کنار او بایستد و بگوید: «خب مگه شما تنها و سر خود این کارو کردی؟ بالاخره همون سرداری که به شما این فرصتو داد...»
مهرداد فورا حرفش را قطع کرد و گفت: «هیس! اسم سردار نیار! اصلا حرفشم نزن! کم پشت سر اینا حرف و حدیث هست؟! اگه اینم بگم اونا به من گفتن، هم رگ خودمو زدم و هم رگ اونا رو!»
علیپور دیگر حرفی نزد. همین طور که مهرداد سیگارش را با فشار به جاسیگاری فشار میداد و خاموش میکرد، گوشی اش زنگ خورد. دید که نوشته «فرحناز»
مهرداد رو به علیپور کرد و گفت: «در دسترسم باش! برو!»
علیپور لبخندی زد و گفت: «درست میشه قربان! غصه نخورین. با اجازه تون.» و رفت.
وقتی رفت، مهرداد گوشی را برداشت.
-وای عزیزدلم چقدر بهت نیاز داشتم.
-سلام. منم همینطور. چطوری؟
-بدم. خیلی بد. باید ببینمت. واسه نهار بیا رستورانِ هتل چمران.
-باشه. اما باید زود برما. دو ساعت دیگه مشاوره دارم.
-خوشم میاد که ماهی دو روز بیشتر مشاوره نمیدی و بقیه اش واسه خودتی.
-من واسه تو ام!
-میدونم نفسم. میدونم. جون مهرداد زود بیا.
-قسم نده. تو راهم. میبینمت.
-فدات شم.
نیم ساعت دیگر، مهرداد در بخش ویژه رستوران هتل چمران نشسته بود که دید فرحناز وارد شد. از همان دم در، همه گارسون ها جلوی فرحناز دولا و سه لا میشدند و احترام میکردند. فرحناز هم که انگار داشت روی بند راه میرفت، با همان سر و شکلِ فوق لاکچری اش به طرف میزی که مهرداد نشسته بود رفت.
ادامه👇
#داستان #رمان
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 #داستان « #بهار_خانوم»🔷
#قسمت_نهم
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهارم
🔺دو روز بعد-خانه امید
خانم توکل چادرش را درآورده بود و در حال نشان دادن کاغذهایی به خانم لطیفی بود.
-کمتر از دو هفته دیگه باید پروانه اینجا را تمدید کنیم. دو دوره قبل با کسانی که رفتیم حرف زدیم، نذاشتن کمسیون تشکیل بشه و خدا لطف کرد و مهر تمدید زدند. اما این بار نمیدونم چه پیش بیاد!
-چطور؟
-خب چون اون وکیله... که اسمش احمدی هست لابد رفته و زیر و روی همه چیزو درآورده و چوب لای چرخمون میذاره. درسته کار ما غیرقانونی نیست اما اگه کسی بگرده، میتونه چیزایی پیدا کنه که دردسر بشه.
-وای اسمشو نیار! دو روزه که از جلوی چشمام تکون نمیخوره! همش به احمدی و حرفاش فکر میکنم.
-خانم لطیفی! اینا کوتاه نمیان. وقتی خانمه و شوهرش میرن دست به دامن یکی مثل احمدی میشن، ینی قصد ندارن کوتاه بیان. باید یه فکری کنیم.
-آره. اما چه فکری؟ راستی... میخوای با خود بهار صحبت کنیم؟
-کار درستیه؟ اذیت نمیشه؟
-نمیدونم اما اون دلش پاکه. یادته اون بار درباره بارون و نرفتن به اردو حرف زد. با این که هوا ابری نبود، اما یهو ظهر هوا ابری شد و چه بارونی اومد!
-یادمه. که ماشین خراب شد وسط راه و کلی زیر بارون صبر کردیم تا درست شد؟
-اره. به فیروزه خانم بگو ... نمیخواد... بیا بریم پیش بهار!
لطیفی و توکل از دفترشان خارج شدند و به طرف بهار رفتند. بهار، روی تختش نشسته بود و داشت به فیروزه خانم نگاه میکرد. فیروزه خانم هم در حال تمیز کردن ویلچرِ بهار بود و با خودش و با بهار حرف میزد.
-تُپلیت به کی رفته نمیدونم! با این که کم غذا هستی، ولی ماشالله آبم میخوری تپل میشی. دیگه شاید باید فکرِ یه ویلچر دیگه باشیم. خیلی ساله که اینو داری و میترسم یهو یه جایی وسط راه زمینگیر بشه.
لطیفی و توکل با شنیدن این حرفها خنده شان گرفته بود. با خنده و سلام وارد شدند.
لطیفی: «سلام بهار جون! خوبی؟»
توکل: «سلام. صبح بخیر!»
بهار لبخندی زد و دستش به طرف آنها دراز کرد و گفت: «سلام. سلام. خوش اومدین!»
با بهار دست دادند و نشستن روی صندلیِ کنارِ تختش.
لطیفی: «موهاتو کی برات گیس کرده دختر؟»
بهار با همان لحن بامزه دخترانه اش گفت: «سیمین جون برام گیس کرده. دیدم داره گریه میکنه. یکی از بچه ها اذیتش کرده بود. گفتم پاشو بیا موهای منو بباف! یه روزی میشه که سیمین جون آرایشگر خوبی میشه.»
لطیفی و توکل و فیروزه خانم با شنیدن این حرف، بیشتر به بهار دقت کردند و نزدیک تر به او نشستند.
لطیفی: «دیگه چه خبر؟ خوبی؟»
بهار با همان لحن شیرینش گفت: «خوبم. ولی شما خوب نیستی. میترسی!»
لطیفی تا این را شنید، زیر لب لا اله الا الله گفت و نفس عمیقی کشید و گفت: «آره. میترسم. دیگه چی میدونی؟»
بهار آب دهانش را قورت داد و سرش را نزدیک تر آورد و مثلا یواشکی به آنها گفت: «اینجا خراب میشه. به بچه ها نگو تا نترسن! ولی خوب میشه. قشنگ میشه. اما دیگه اون روز، فیروزه جون اینجا نیست!»
فیروزه با شنیدن این حرف، حالش دگرگون شد. بغض کرد. دیگر تحمل شنیدن بقیه حرفهای عجیب و غریبِ بهار را نداشت. اما نرفت. ترجیح داد بنشیند و آن جمع را ترک نکند.
لطیفی پرسید: «کی خرابش میکنه؟ آدم بدا؟»
بهار گفت: «اولش آدمای بدی هستن. یه کمی خراب میکنن. بعدش آدم خوبا میان و همشو خراب میکنن.»
توکل پرسید: «همشون بَدَن؟»
بهار گفت: «همشون نه. آدمای خوبیَن. مخصوصا اون خانمه. همون که تو حیاط بغلم کرد. اون خیلی مهربونه. من اسمشم میدونم.
توکل و لطیفی با تعجب به هم نگاه کردند. فیروزه خانم زیر لب«یا ارحم الراحمین! یا صاحب صبر!» میگفت.
لطیفی پرسید: «ما که اسمشو به تو نگفتیم دختر! اسمش چیه؟»
ادامه👇
🔷 #داستان « #بهار_خانوم»🔷
🔺بازداشتگاه
مهرداد، دست بسته، بی حوصله، تا حدودی ترسیده، پشت میز بازداشتگاه نشسته بود و با کسی که روبرویش نشسته و در حال تکمیل پرونده بود صحبت میکرد.
-میتونید همکاری نکنید. اما اگر همکاری کنید تا نقاط ابهام پرونده برای من روشن بشه، ممکنه بشه با قرار وثیقه و به صورت موقت آزاد بشید.
-من تا حالا اینجور جاها نیومدم. الان نمیشه وکیلمو ببینم؟
-نه. اما هر وقت از نظر قانونی حق شما بود که به وکیلتون دسترسی داشته باشید، این حق را به شما یادآوری میکنم.
-خب سوالاتی که دارید، ممکنه نیاز به سیستم و مدرک خاصی داشته باشم که حرفمو باور کنید. الان دستم خالیه. واسه اون چیکار کنم؟
-مسئله من به چیزی برمیگرده که شما در سیستم شرکتتون ثبتش نکردید. وگرنه مطمئن باشید اگر غیر از این بود، کل سیستم شرکت رو به دستور مقام قضایی ضبط و ثبت میکردم.
-باشه. درخدمتم. فقط میشه آب بخورم؟
-بله. چرا که نه. چند لحظه دیگه هم چایی و بسکوییت میارن.
مهرداد سر بطری آب را باز کرد و مقداری در یک لیوان ریخت و سر کشید. وقتی تمام شد، بازجو شروع به حرف زدن کرد.
-شما به اندازه 220 کیلومتر ... البته اگر بیشتر باشه، من تا این ساعت اطلاع ندارم ... من الان آمار 220 کیلومتر آهن آلات از مسیر راه آهن فرسوده دارم که شما بدون هیچ مجوز قانونی و مزایده، برداشتید و به دستور مستقیم شما جابجا شده و حتی به پنجاه و چند نفر فروخته شده!
-رفتم پیچ و مهرشو باز کردم و وقتی کسی حواسش نبوده، یه نیسان آبی گرفتم و 220 کیلومتر آهن که خدا میدونه با اون جنس آهن، چند صد و بلکه چند هزار تن میشه، سر خود برداشتم؟
-خب قطعا نه! شما چنین توانی ندارین. مخصوصا این که به جز سه چهار تا مسافرتی که در طول یک سال اخیر داشتید، جای دیگه نرفتید و حتی با هیچ دلال آهن رابطه نداشتید. من از حرف خودتون شروع میکنم. شما سر خود برنداشتید. درسته؟
-من اصلا برنداشتم. به من ربطی نداره. چه سر خود و چه سرِ ناخود!
-ببینید جناب سلطانی! ما نمیخوایم کُشتی بگیریم. الان اسناد و مدارک اعم از تماس تلفنی و پیام های فضای مجازی و پیامک ها و اسناد واریز از اون تعدادی که گفتم و همه و همه را داریم و اینجا ... تو پرونده تون ثبت شده. اصلا ما این پولشوییِ بزرگ و سرسام آور را میذاریم پای رفاقت و کار خیر و هر چی شما اسمشو بذارین. من الان سوالم دو تاست. یکی این که سر خود برنداشتید. به دستور کی و یا چه کسانی این کارو کردید؟
-حالا به فرض که من برداشته باشم، شما که آمار همه تماس و پیام و رفت و آمدم رو دارید. خب لابد یکی از اوناست. الان لنگِ این هستین که از من حرف بکشین؟ ینی من بگم، حله؟ به علاوه این که ببخشیدا... اصلا آره... من برداشتم... فروختم... پولشو زدم به جیب... چرا اون سه چهار برابری که آهن وارد کردم و ریختم تو این مملکت و ذره ای پورسانت نگرفتمو نمیگین؟!
-خب اون که بدتره! چون هیچ آگهی مزایده ای برای رقابت سالم نبوده و من باید کشف کنم که شما چی دادین و چه کردین که بدون مزایده، پروژه به شما واگذار شده؟ شما سرمایه گذاری در مسیر ترمیم شده راه آهن کردید اما چرا هیچ سندی به نام شما نیست؟ یک ریال پورسانت نگرفتید و شرط شفاهی شما جمع آوری تمام مسیر فرسوده بوده! که خودش به اندازه چند برابر درآمد ناخالص داخلی کل کشور میشه. آقا سلطانی! من با اینا مشکل دارم. ممکنه شما اصل کاری نباشید. همون طور که من از پنجاه نفر بازجویی و تحقیق کردم تا به شما رسیدم. یا اقرار کنید و کل ماجرا را تشریح کنید و یا اسم نفر اصلی که شما را به این پروژه وصل کرد، بنویسید و پس از یه سری راستی آزمایی ها پرونده شما با جرم سبک تر ارجاع میدم به دادسرا. کدومش؟
همان لحظه در زدند و یک سرباز، با یک سینی که دو تا لیوان چایی و یک بشقاب بسکوییت داشت، وارد شد. مهرداد در بد مخمصه ای گیر کرده بود. کسی که بازجویی میکرد، مشخص بود که گشته و گشته تا رسیده به مهرداد و قصد ندارد به همین راحتی و مفت و مسلّم از او بگذرد.
-جواب نمیدید؟!
ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 #داستان « #بهار_خانوم»🔷
🔺اتاق ملاقات
روز چهارشنبه، مصادف با اولین روز از ماه محرم الحرام، فرحناز برای ملاقات با مهرداد به زندان مراجعه کرد. هنوز مراحل تحقیق و تفحص کامل از پرونده مهرداد به اتمام نرسیده و حکم صادر نشده بود. به خاطر همین، اتاقی که مهرداد و فرحناز با هم ملاقات کردند با سالن ملاقات تفاوت داشت. در آن اتاق که تمیز و جمع و جور، یک سرباز در دو سه متری آنان حضور داشت و به خاطر همین، مهرداد و فرحناز که دلتنگ یکدیگر بودند، راحت نمیتوانستند رفع دلتنگی کنند.
-حالت چطوره؟
-من خوبم. همش به تو و بهار فکر میکنم. چی شد؟ تونستی به مراد دلت برسی؟
-کارمون گره خورده مهرداد. کاش اینطوری نمیشد. کاش گرفتار نمیشدی. لااقل کاش دیرتر اینجوری میشد.
-به خاطر همین خیلی از دست خودم دلخورم. اگه نتونی به خاطر پرونده من بهار رو بگیری، خودمو نمیبخشم.
-قبلا اگه به در بسته میخوردم، میگفتم هر چی قسمت باشه. اما سرِ بهار... نمیتونم بگم هر چی قسمت باشه.
-همه تلاشتو بکن.
-نمیذاری که! الان برای چی اینجام؟ برای این که همه تلاشمو بذارم که شرکت از چنگت درنیارن!
-آخ یادم نبود. آره. فدات شم الهی. ببخشید.
-نه بابا. نگران نباش. خب حالا باید چیکار کنم؟
-هنوز یک سال دیگه وقت دارم و قانونا تا یک سال دیگه نمیتونن به جای من، کسی تعیین کنند. من از اول هم تو رو به عنوان نفر بعد از خودم مشخص کرده بودم. ینی تو حتی سال آینده میتونی مستقلا کاندید مدیر عاملی شرکت بکشی و هیچ مشکلی هم نداری.
-الان فقط انتقال امضا مونده؟
-آره. البته به صورت محدود. در حد گذران روزمرگی شرکت و حقوق کارمندا و پیش پرداخت چند تا قرارداد جدید و این چیزا.
-آره. میدونم. باشه. یه چیز دیگه!
-جانم!
-با تبار چیکار کنم؟ تو بودی چیکار میکردی؟
-حدس میزنم تا تو رو ببینه و تو هم اونو ببینی، دلش خنک میشه و میره. چون با ذاتی که من ازش سراغ دارم، اومده و شرکت مونده که بالاخره چشمش به یکی از خاندانِ سلطانی بخوره و چشم تو چشم بشه و بگه مثلا روزای بدی و فلاکتتون هم دیدیم و بعدش گورش رو گم کنه و بره!
-ممکنه کار خودش باشه؟
-هیچی بعید نیست. اما چون میدونه که هیچ وقت رای نمیاره و نمیتونه مدیرعامل باشه، البته دانشش رو هم نداره، بخاطر همین چشمش دنبال این نیست که جای منو بگیره. شاید این کارو کرده تا نقره داغ بشم. اما کاری نمیکنه که شرکت زمین بخوره.
-خب با این حساب، با یه آدم پول دوست و عقده ای مواجهم. درسته؟
-دقیقا. بعلاوه بی عرضه که باید مشغول به یه چیزی بشه. و الا دردسر درست میکنه. چطور؟ برنامه خاصی براش داری؟
دو ساعت بعد، یعنی حوالی ظهر بود که فرحناز رفت درِ هلدینگ و علیپور را سوار کرد و حرکت کرد.
-خوبین خانم؟ مشتاق دیدار!
-تشکر. شما خوبین؟
-به مرحت شما. برای آقا مهرداد خیلی ناراحتم.
-خدا بزرگه. اومدم دنبالت که با هم بریم یه جایی.
-حتما. مدارکی هم که خواسته بودین آوردم.
-خوبه.
به مسیر خودشان ادامه دادند. تا این که به یک هتل مجلل رسیدند. علیپور هنوز گیج بود و نمیدانست فرحناز چه در سر دارد که درِ آسانسور باز شد و در لابی مجلل هتل، نشستند. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که علیپور با صحنه ای مواجه شد که دهانش باز ماند! اینقدر تعجب کرد که حد نداشت. دید تبار از در آسانسور وارد لابی شد و مستقیم سراغ آنها رفت.
ادامه👇