فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 خبرنگار ازشون میپرسه دارین چیبازی میکنید؟
👈 میگن: شهیدبازی
💡 روحیهی فلسطینیها در دنیا، بیهمتاست؛ تربیت دینی و مقاومتی نسل آیندهشون هم کاملا منطبق بر شرایط کشور اشغالشدهشون توسط سگیونیستهای تروریست و کودککش است
🇮🇷🇵🇸
#انتقام
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#فلسطین #غزه
فرحناز به پدرش نزدیک تر شد. دست پدرش را گرفت و با حالت خاصی پرسید: «آقا جون! چیکار کنم؟ نگرانم!»
پدرش لوله را پایِ باغچه انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: «همین جا ... شیراز ... یه پیرمردی هست ... عالمه ... سالها با شهید آیت الله دستغیب مانوس بوده و شاگردش بوده ... ازش خبر نداشتم ... اصلا نمیدونستم زنده است یا نه؟ با یکی از دوستام بعد از نماز صبح تماس گرفتم و مشورت کردم و اونم آدرس همین حاج آقاهه رو داد.»
فرحناز به وجد آمد. دست پدرش را بیشتر فشار داد و گفت: «بابا چرا ایستادی؟ پاشو بریم!»
پدرش گفت: «باشه. چادرت باهاته؟»
فرحناز فورا جواب داد: «تو راه میخرم. ندارم.»
پدرش آماده شد و تا هنوز همه خواب بودند، بسم الله گفتند و راه افتادند. سر راهشان رفتند از یک مغازه چادر خریدند. کِش نداشت. به خاطر همین، پدرش به فرحناز گفت: «برو پس بده! این همش از سرت میفته. یه چادری بگیر که حتی اگه حواستم نبود، باز از سرت نیفته.»
فرحناز برگشت داخل مغازه و یک چادر قشنگ خرید و با یک مقنعه زیبا با هم سِت کرد و راه افتادند. پدرش با او شوخی کرد و گفت: «اگه مهرداد اینجوری ببینتت، دوباره میاد خواستگاریت!» این را که گفت، فرحناز پس از شب سختی که داشت، اندکی لبش کنار رفت و لبخندی زد.
تا این که رسیدند به سر کوچه ای که خانه حاج آقا در آن کوچه قرار داشت. خانه آن عالِم در یک محله پایین شهر و پر از سر و صدا نبود. بلکه در یک محله معمولی با کوچه های عریض و خانه های عموما نوساز قرار داشت. حتی منزل خودِ حاج آقا هم قدیمی نبود. بلکه یک خانه دو طبقه با یک حیاطِ زیبا و یک حوضِ کوچک و دو تا درخت و عده ای گلدان بود.
حاج آقا روی تختِ چوبیِ کنار حوض نشسته بود و فرحناز و پدرش هم نشسته بودند. پیرمرد سرحالی که خادم حاج آقا بود برای آنها چایی آورد و رفت.
فرحناز اهل تشخیص نور در چهره آن عالِم و حالات علمایی و... نبود اما از دیدن حجب و حیا و سر به زیری آن مرد خدا احساس بسیار خوبی پیدا کرده بود.
-خیلی خوش آمدید. صفا آوردید.
-زنده باشید. مزاحمتون شدیم.
-نخیر آقا. چه مزاحمتی! من شما را یادم هست. حتی فکر میکنم دو مرتبه شما را در جبهه دیدم.
-ماشالله به این قدرت حافظه! بله. دو مرتبه در جبهه خدمتتون رسیدیم.
-و حتی فکر کنم شما جزو گروهی بودید که تو یک شب، از یه گردان، فقط ده نفر زنده موندند.
-بله. دقیقا. برادرم هم تو همون عملیات شهید شد.
-روحشون شاد. مدیون همشون هستیم. اونا به تکلیفشون عمل کردند. خدا کنه ما هم به تکلیفمون عمل کنیم. که البته ... تشخیص تکلیف، از عمل به تکلیف، هم مهم تره و هم سخت تره.
-بله. دقیقا.
-خب! درخدمتم. (همان طور که سرش پایین بود به فرحناز گفت) شما چطورین دخترم؟
فرحناز با حالت متانت و وزانت خاص خودش جواب داد: «ممنون! به مرحمت شما! راستش ... دختری هست به نام بهار!»
آن عالم بزرگوار فرمود: «میشناسمشون! همون دختر خانم ده ساله و معلولی که ...»
-بله. همون. جالبه برام که آوازه اش به شما هم رسیده!
-اشتباه نکنید دخترم! اون طفل معصوم آوازه ای نداشت. شما دارین میندازینش تو دهان ها!
تا حاج آقا این حرف را زد، فرحناز و پدرش به هم نگاه کردند و سرشان را پایین انداختند. حاج آقا ادامه داد: «اون داشت زندگیشو میکرد. فقط سه نفر خبر داشتند. همون سه تا خانم محترمی که در اونجا باهاش زندگیم میکنند. خانم لطیفی خیلی زن عاقل و صبوری هستند. به من مراجعه کردند. این حرف مال پنج شش سال قبل هست. گفت که دختری اونجاست که حرفهای عجیبی میزنه. حتی یک بار بهار را آوردند همین جا. روی همین تخت. دقیقا سر جای شما!»
وقتی این حرف را زد، فرحناز جا خورد!
-بله! دقیقا همین جا. دیدم دختر عجیبی هست. خدا عنایت خاصی بهش داره. چیزهایی به قلبش جاری میشه و از قلبش به زبانش میاد که هر کسی توان و تحمل شنیدنش نداره. اما بچه است. بی تجربه و ساده و بی آلایش. نمیدونه که باید زبان نگه داره. نمیدونه که نباید حرفی بزنه. نباید هر حرفی به زبون بیاره و هر چی دید فورا بگه!
-حاج آقا! من میخوام اونو ... بهارو به فرزند خواندگی بگیرم.
ادامه👇
قلمـت را بردار ✍
بنویس از همـه خوبیها،
زندگـــی، عشــــق، امیــد🌱
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست
گل مریـــم، گــــل رز🌹
بنـویس از دل یـک عاشـقِ بیتـابِ وصـال،
از تمنـــــا بنویــــس✨
از دل کـوچـک یک غنـچه کـه وقـت اسـت
دگر باز شود 🌸؛
بنـــویس از لبـــــخند
از نگاهـی بنویـــس کــه پـر از عشــق به هر
جای جهــان مینگرد💞
قلمـــــت را بردار روی کاغــــــذ بنویس،
زندگی باهمه تلخیها بازهم شیرین است.
روزتون پر از آرامش و یاد خدا🌹
ولادت باسعادت یازدهمین مهر آفریدگان حضرت امام حسن عسگری تبریک وتهنیت باد #عترت_شناسی