eitaa logo
عترت شناسی
303 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
21 فایل
همراه با سیره و کلام اهل بیت علیهم السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂درست بودنِ اتفاقات و جریان زندگی به‌ معنای این نیست که قرار است اتفاقاتِ دنیا به کام ما باشد! 🍀اتفاقات تلخ و تجربه‌های دردناکی وجود داشته‌اند و وجود خواهند داشت. اتفاقات لزوما "خوب" نیستند اما قطعا "مفید" هستند. در هر اتفاق، فرصتی برای شروعی جدید و تصمیم‌هایی جدیدتر وجود دارد. حتی در سخت‌ترین و دردناک‌ترین اتفاقات!✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا این که خدا به دادش رسید و کمی از ازدحام ماشین ها و شلوغی آن محدوده کمتر شد و افتادند در یک مسیرِ روان تر. شاید بیست دقیقه شده بود که راننده به فرحناز گفت: «خیلی داریم میریم پایینا! خودمم بچه های همین دور و بر بودم. چند سالی میشه که رفتیم دور و برِ خاتون! شاید بیست سال پیش ... اینو گفتم که بدونین یه کم خطرناکه ها! اینجاها خیلی جای خوبی برای شما نیست.» فرحناز جواب داد: «اشکال نداره آقا. فقط حواست باشه که تاکسی جلویی شما رو نبینه!» راننده که کلا چانه اش را گیریس مالی کرده بودند که قشنگ نرم باشد و با هیچ گونه پر حرفی دچار ساییدگی فک و دهان و دندان نشود گفت: «دیگه نمیتونم که برم چشماش بگیرم که منو نبینه! راه مال خدا ... مسیر مال خدا ... اینم بنده خدا! یادم اومد که یه بار میخواستیم بریم قَلات ... مسافر از سرِ دوزک زده بودم ... تابستونِ زشتی هم بود ... یه مسافر دیگه هم زدم که اتفاقا اونم مثل شما عجله داشت ...» همین طور داشت خاطره اش را میبافت که فرحناز دید بالاخره تاکسی فیروزه خانم ایستاد و او را در حاشیه ای ترین منطقه شیراز پیاده کرد. فیروزه خانم رفت داخل یک کوچه و خیلی معمولی به مسیرش ادامه داد. فرحناز که دو تا تراول پنجاهی در دستش آماده کرده بود و فقط دلش میخواست از شر پرحرفی و ریلکسیِ راننده راحت بشود، داد به راننده و گفت: «آقا دست شما درد نکنه. همین بغل ... سر همین کوچه! بفرما ... دست شما درد نکنه!» آهن ربایی از طرف فیروزه خانم سبب شده بود که فرحناز به طرفش برود و وارد آن کوچه بشود. داخل کوچه که سه چهار تا جوانِ موتوری با تیپ های خفنِ جنوب شهری روی موتورشان نشسته بودند و ابری از دود سیگار بالای سرشان جمع شده بود، با دیدن فرحناز با آن تیپ و قیافه که البته با چادر مشکی جذاب تر شده بود، کَفِشان برید. وقتی فرحناز میخواست از کنار آنها رد بشود، یکی از آن پسرها با لحن خاصی گفت: «اووووف! اینو! از این ورا خانمی!» پسر دوم که مشخص بود حالش دست خودش نیست گفت: «خانم اینجا خطریه! اومدنت با خودته اما برگشتنت با خودت نیستا!» فرحناز بی توجه به آنها به راهش ادامه داد. همان پسر دوم صدایش را بلند کرد و گفت: «ببین منو! اگه کسی گیر داد بگو زیدِ اِبی ام! باشه بلا؟» فیروزه خانم پیش میرفت و حواسش به پشت سرش نبود. فرحناز هم وسط کوچه ای بود که حتی در و دیوارش داشتند با چشمانشان او را قورت میدادند. چه برسد به کسانی که از بالای پشت بام و پشت پنجره ها و سر کوچه های فرعی به او چشم دوخته بودند. تا این که فرحناز دید که فیروزه خانم درِ یک خانه ایستاد و کلید انداخت و رفت داخل. فرحناز رفت و رفت تا به در همان خانه رسید. گوشش را چسباند به در خانه. صدای خاصی نمی آمد. به این طرف و آن طرف نگاه انداخت. اصلا علت حضورش را در آنجا نمیداست. هنوز گیج بود. دستش را برد بالا. تردید داشت که زنگ بزند. دو سه بار انگشتش را از روی زنگ برداشت. تا این که راضی شد که زنگ بزند. زنگ زد. دلش داشت مثل طبل میزد و آرام و قرار نداشت. هیچ صدایی نمی آمد که مثلا بگوید «کیه؟ اومدم!» مطلقا سکوت محض! تا این که در باز شد... و فرحناز از دیدن صحنه ای که روبرویش بود، برای لحظاتی قلبش ایستاد! و فقط زل زد به او ... یک دختر ... نه ... دقیق تر بگویم: دید بهار دم در ایستاده! همان قدر معصوم و به غایت مهربان! اما ساکت! ساکتِ ساکت! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او آرمان شهادت داشت... 🎥 دعای عجیب شهید مدافع امنیت چند ماه قبل از شهادتش! 🔻بازنشر برشی از مستند «رقص خون» به بهانه سالگرد شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 توئیت عجیب رئیس مجلس نمایندگان اسرائیل و خبر از آینده تاریک صهیونیستها!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا