🌱 شهیده والامقام نجمه قاسمپور
🌷 همیشه می گفت: اگه من مُردم، مراقب باشید نامحرم حجم بدن من رو نبینه
می گفت: حتی توی قبر هم نامحرم منو نبینه ...
برای این موضوع هم همیشه از ماجرای حضرت زهرا سلاماللهعلیها و تهیه تابوت حضرت یاد می کرد که می خواستن حتی حجم بدنشون هم مشخص نباشه.
📚 کتاب کد۸۲. خاطرات شهیده نجمه
قاسم پور
👈 این شهید و سیزده نفر دیگر به دست گروهک تندر به شهادت رسیدند
🆔@etyhhbi
خوش به حال کسی که وقتی
نامه عملش رو به دستش میدن
اگه گناهی هم کرده
زیرش استغفار باشه...!
آیت اللّٰه مجتهدی(ره)🪴
🆔@etyhhbi
'♥️𖥸 ჻
#ڪلامنـاب...
برای رسیدن به سیدالشهداء از کم شروع کنید،
به زیارت امام حسین(؏) بریدحتی شده از پشت
بام، بعد می بینید همین کم ها چطور جمع می شوند ..
#استادصفاییحائری(ره) 🌱
🆔@etyhhbi
ازبابڪبگو
مادرشهید:موقععروسیدوستش🤵🏻
رفتهبودبهشتزهراعکسگرفتهبود.📸🌱
گفتمدوستتعروسیکرده💍
چرارفتیمزارعکسگرفتی؟😕
گفتدوستمگفتهآدمنبایدتوخوشی
مردنروفراموشکنه..🙃🥀
#شهیدبابڪنورے
🆔@etyhhbi
خدایا..!
ماڪہحسینگونہزندگےنڪردیم
تاحسینگونہبہشهادتبرسیم
پسخدایاماراحُرگونہبپذیر..!🖐🏾
- #شهیدسیداصغرخبازی🌿
🆔@etyhhbi
'♥️𖥸 ჻
#بـشیـممثـلشهـدا
این همه شبکههای ماهوارهای و اینترنت
و شبکههای اجتماعی فضای شهر را پر کردهاند
اما خودمان باید دیندار باشیم!
اینکه توانستیم دیندار بمانیم
یعنی به مرز شهادت رسیدیم و شهیدیم..
#شهیدعباسدانشگر🌱
🆔@etyhhbi
یابْنَ الصِّراطِ الْمُسْتَقيمِ
مھدیجـان،راهیامڪنبهراهٺ
ڪههرچهراهغیرمقصدٺبروم
بیراههاسٺ...♥️🌿
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
#اللهمعجللولیڪالفرج
🆔@etyhhbi
🔹قرآن درباره ظهور امام زمان می فرماید: «اِنَّهُم یَرَونَهُ بَعیداً وَ نَریهُ قَریباً»
آنها امام زمان را دور می بینند ولی ما نزدیک می بینیم!
🔹روی این آیه فکر کنید!
👈ظهور امام زمان را نزدیک ببینیم.
🔹وقتی انسان ظهور حضرت را دور دید، یک "آزادی" عملی پیدا میکند! می گوید: حالا کو تا ظهور!!!
🔹اما اگر اعتقادش این باشد که ظهور نزدیک است و هر لحظه ممکن است حضرت ظهور بفرمایند، سریعتر خودش را آماده می کند، خودش را جمع و جور می کند. سر تا پایش، زندگیش، رنگ و روی خانه اش را امام زمانی میکند.
🔹این معنای انتظار است که اجر هزار شهید را دارد و روایت می فرماید مانند کسی است که در خیمه امام زمان است!
اینگونه باشیم.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#میلاد_امام_زمان
@etyhhbi
کاری به تخت و بخت ندارم،مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو
#امامزمان #میلاد_امام_زمان #عید_امید
@etyhhbi
🌸🌺 مجموعه #استوری_موشن | انشاءالله فرج امضا میشه، این آقا منجی دنیا میشه
🌺🌷🌹🌸☘
#عید_امید
#اعیاد_شعبانیه
@etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅 لوازم ظهور #امام_زمان عجل الله فرجه ...
🎬 ببینید؛ برای ظهور حضرت اباصالح المهدی چه مقدماتی نیاز است؟؟
#نیمه_شعبان
#عید_امید
@etyhhbi
33.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻بمناسبت ولادت منجی عالم حضرت مهدی صاحب الزمان
💯 "الوعده وفا" ، سرودی با همخوانی ۳۱۳ سرباز دهه نودی امام زمان (عج)
🔺شاعر، تهیه کننده و کارگران این سرود، سید ایمان عباسی است که با صدای احمد محمدی پور ، همخوانی ۳۱۳ کودک دهه نودی، آهنگسازی خانه سرود و موسیقی بسیج گیلان و به سرپرستی فاطمه حسینخانی تولید شده است .
#امام_زمان
#الوعده_وفا
#عید_امید
@etyhhbi
💠یا اباصالح المهدی
ای نقطه شروع شفق ، ای مجری حق
میلاد تو ، قصیده بی انتهایی است
که تنها خدا بیتِ آخرش را می داند
بیا و حُسن ختام زمان باش ...🌺🌺🌺
#عید_امید
#میلاد_منجی_عالم
@etyhhbi
🌹 چه زیباست عصر ظهور تو یابن الحسن.....!
عصر ظهور تو، عصر امنیت است !
👌 همان نعمت گمشده در سایر اعصار.... !
👌«شرّ» از بین میرود و تنها «خیر» باقی می ماند !🌹
👈 عصر ظهور تو، عصر قوت و نصرت شیعه است....عصری که «ترس»؛ از قلوب شیعیان برداشته میشود و در قلوب دشمنان قرار میگیرد !
شیعیان ، سرفرازان و حکمرانان روی زمین میشوند و از جهت قوت و قدرت، هر یک نفرشان با ۴۰ نفر برابر میشود !
👈 عصر تو، عصر ارتباط مستقیم و بدون واسطه شیعیان با #امام_زمان شان است...
به گونه ای که در هر جا باشند تو را می بینند و سخنت را می شنوند....
🍀 وه که چه زیباست عصر ظهور تو...🌹
🙏اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه و الذابین عنه .......🙏
#زیبائیهای_عصر_ظهور
#نیمه_شعبان
@etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره خنده دار حاج آقای حسین زاده
🤣🤣🤣🤣🤣🤣
عید میلاده 🌹 شمام بخندید
#عید_امید
#روز_امید
#میلاد_امام_زمان
@etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_صد_و_بیست_دو #ناحله واکنشی نشون نداد. یه جورایی مطمئن بود. دستم و گرفتم زیر چونش و گفتم _اون
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
#ناحله
شونه کوچیکم و از داشبورتم در آوردم و به موهام حالت دادم و ریشم و مرتب کردم
با عطرم دوش گرفتم و بعد ازاینکه یه بار دیگه تیپم و چککردم از ماشین پیاده شدم
ساعت کاریم که تموم شد بلافاصله اومدم محل کار آقای موحد .
منتظرموندم بیاد بیرون تا پیشش برم.
چشمم خورد بهش دست راستش با باند بسته شده بود.
تا جلوی در دیدمش دوییدم سمتش.
با دیدنم پلک هاش و روی هم فشرد و با حرص گفت:لعنت بر شیطان
با خوشرویی سلام کردم ،که گفت :علیک
ورفت اون سمت پیاده رو
دنبالش رفتم و گفتم :میتونم چند لحظه وقتتون و بگیرم؟خیلی کوتاه؟!
به حرفم اعتنایی نکرد حس کردم منتظره کسیه .
ماشینش و ندیده بودم .به ذهنم رسید شاید نتونه رانندگی کنه واسه همین گفتم :میخواین من برسونمتون ؟
چپ چپ نگام کرد و دوباره نگاهش و چرخوند اون سمت خیابون و گفت :راننده ای شما ؟
خواستم جواب بدم که چند نفر از اون سمت خیابون اومدن سمتمون .یکیشون گفت :آقای موحد ببخشید دیر شد
من و هل داد عقب و در ماشین پشت سرم و باز کرد و نشست .
یکی دیگشونم تو ماشین کناری نشست
آقای موحدم بدون توجهی به من نشست تو ماشین.
به سرعت از جلوم رد شدن
کلافه نشستم تو ماشینم و به این فکر کردم اصلا امکان داره بتونم این آدم و راضی کنم ؟
هواتاریک شده بود .خسته شده بودم .وقتم داشت تموم میشد و من هنوز هیچ پیشرفتی نکرده بودم .
نمیشد دست رو دست بزارم و تا فردا صبر کنم.
رفتم مسجد،نمازم و که خوندم برگشتم تو ماشین.
پام و گذاشتم رو گاز وسمت خونشون حرکت کردم.با سرعت رفتم تا شاید قبل رسیدنش بتونم برسم.
جلوی خونشون پارک کردم و صندلیم و دادم عقب و منتظر موندم
ساعت همینطور میگذشت و هیچ خبری نبود
هواتاریک شد
فهمیدم قبل از من به خونشون برگشت.
سرم و روی فرمون گذاشتم.
فضای خونه خودمون اذیتم میکرد. ریحانه ام خونه نبود .واسه همین به خونه برنگشتم .
گفتم یخورده دیگه هم صبرکنم
پلک هام سنگین شد
_
(پدر فاطمه بهم نزدیک شده بود
دوتا دستش و روی گلوم گرفت ومحکم فشرد
در حالی که دندوناش و از خشم روی هم فشرده بود داد زد:من جنازه دخترمم روی دوشت نمیزارم.احساس خفگی میکردم .نفس کم آورده بودم .سعی کردم صداش کنم ولی جونی برام نمونده بود...)
با صدای بوق ماشین با وحشت از خواب پریدم
تا چشم هام و باز کردم نگاهم افتاد به آقای موحد که با لباس ورزشی روی صندلی کنارم نشسته بود.با اخم بهم زل زده بود .
گلوم خشک شد.
به اطرافم نگاه کردم .تمام اتفاقای دیشب یادم افتاد. هنوز تو ماشین جلوی خونشون بودم .
از شدت ترس و هیجانم بخاطر خوابی که دیده بودم و حضور بابای فاطمه تو ماشینم زبونم نمیچرخید.
انگار منتظر بود حرف بزنم .
فکر میکردم دارم خواب میبینم با تعجب به اطرافم نگاه کردم که گفت : خواب نیستی .
نگاهم افتاد به عقربه های ساعتی که رو مچم بسته بودم .
فکر کردم اشتباه میبینم .گوشیم و روشن کردم .
ساعت ۶ و۲دقیقه و نشون میداد
یهو داد زدم :یا حسینن نمازم
با لحن آرومی گفت :هنوز قضا نشده .
از ماشین پیاده شد
منماومدم پایین و از صندوق یه بطری آب برداشتم و وضو گرفتم ،سجاده ای هم که همیشه تو ماشینم بود و برداشتم و پهن کردم
تازه یادم افتاد جهت قبله رو نمیدونم
برگشتم عقب که دیدم آقای موحد ایستاده و نگام میکنه.
بدون اینکه چیزی بپرسم یه سمتی ایستاد وگفت :اینوره
بدون توجه به حضورش نمازم و بستم
نمازم که تموم شد متوجه شدم هنوزم ایستاده
اومد سمتم و گفت : از کی اینجایی؟
شرمنده گفتم :از دیشب... به خدا قصد بدی نداشتم. میخواستم منتظر بمونم وقتی دیدمتون باهاتون حرف بزنم نفهمیدم کی خوابم برد !
نگاهش مثل قبل پر از خشم نبود
+خب پس شانس آوردی خودت و ماشینت و نبردن
سجادم رو جمع کردم و توی ماشین گذاشتم
اومد کنارم ایستاد ،یاد خوابم افتادم
همون دستش که دورش باند پیچیده بود و گذاشت رو صورتم،با تعجب نگاش میکردم .
خودم رو آماده کرده بودم که دوتا سیلی خوشگل تر ازش بخورم.
روی صورتم،جایی که دفعه قبل سیلی زده بود دست کشید و با لحنی که آروم تراز قبل بود گفت :ببین پسرجون تو آدم خوبی هستی .منو ببخش بخاطر حرفایی که از روی عصبانیت بهت زدم ولی خواهش میکنممم دور فاطمه ی منو خط بکش . مسیر خودت رو برو . با کسی که شبیه خودته ازدواج کن . تمام حرف من همینه .
ایندفعه هم این اشتباهت و میبخشم ولی دیگه نمیخوام اینورا پیدات شه !نمیخوام دیگه ببینمت !میفهمی؟
چیزی نگفتم که در طرف راننده ماشین و باز کرد
وقتی نشستم در و بست و یه لبخند ساختگی تحویلم داد .از خونشون دور شدم.
حس کردم سرگیجه دارم
به هر زوری بود خودم و به محل کارم رسوندم
تو اتاقم نشسته بودم .سرم رو تنم سنگینی میکرد .یه شکلات برداشتم و گذاشتم دهنم
شیرینیش حالم رو بهتر کرد.
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه #ناحله شونه کوچیکم و از داشبورتم در آوردم و به موهام حالت دادم و ریشم و مرتب کر
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
#ناحله
تو دلم گفتم بیچاره آقای موحد .بر خلاف میلش مجبوره هر روز منو ببینه.
____
ازینکه هی تنهایی رفتم دنبالش خسته شدم .
تصمیم گرفتم امروز با محسن در میون بزارم.
زودتر از همه رسیده بودم.تو دفتر کسی نبود.
مشغول کارام شدم تا محسن بیاد.
یه چند دقیقه گذشت محسن شیرینی به دست وارد شد!
ایستادم و بهش دست دادم و گفتم
_سلام
+سلام بر دلاور مرد شریف استان مازندران
خندیدم
_چیه کبکت خروس میخونه؟
شرینی و دراز کرد سمتم و
+چرا نخونه؟؟؟شمارم میبینیم،صبرکن!
_بگو حالا چیشده ؟
+نمیگم بیا یه شیرینی بردار
_محسن میزنم تو سرت !!!
+باشه باشه
_بگو
+چشممم.
از توجعبه یه شیرینی برداشتم!
_خب؟
+به سمع و نظرتون برسونم که ان شالله اگر خدا بخواهد به حول و قوه ی الهی برای بار دوم شما دارین عمو میشین .
دوست عزیز و شریفتون داره بابا میشه
چشم هام از حدقه بیرون زد
_خب شوخی قشنگی بود
+ دیوونه من باتو شوخی دارم؟
_جدی میگی محسن؟
+اره
بغلش کردم و تبریک گفتم.
_ایول. تبریک میگمممم. الهی قدمش خیر باشه واسه عموش و بابا،مامانش!
+ایشالله ایشالله.
اومد نشست سر جاش
ازخوشحالی محسن خوشحال بودم
نگام کرد و
+چیه محمد؟چند وقتیه دل و دماغ نداری؟چت شده؟
_نمیدونم محسن نمیدونم.
+چیو پنهون میکنی ازم؟
_محسن...!ی چیزی بگم بهت؟
+بگو
_من رفتم خواستگاری
با چشم های گرد شده بهم زل زد
+خب؟
کیه ان شالله این زنداداشِ گرام؟
_محسن!!!
+بگو دیگه!
_فاطمه!
+فاطمه کیه؟من میشناسمش؟
_اره!
+نکنه...!
چشم هام و بستم و
_اره
+وای محمدددد!!!!چه غلطی کرررردیییی!!!؟
خواستگاری کی رفتییی؟
دیوانه ی عالممممم تو اصلا چته؟میدونی کیه اون دختر؟
همونیه که ما از روی زمین جمعش کردیم!!!
این همونه با اون وضع!!!محمد خنگ شدی؟
_نه !
+خفه شو!!!
_محسن میزنمتا.
+تو رفتی خواستگاری دوستِ خواهرت؟
بابا اون همسن بچته!!
_محسن ی کلمه دیگه بگی ازینجا میرم.
سکوت کرد و با اخم بهمخیره شد.
_باباش خیلی سرسخته. خیلی ها خیلی محسن.
+اصلا چیشد به این نتیجه رسیدی بری خواستگاریش؟
_محسن لطفا اجازه بده حرف بزنم .من دوسش دارم !
محسن خیره موند تو صورتم و چیزی نگفت!
+خب؟
_محسن من دوسش دارم ولی باباش نمیزاره حتی باهاش حرف بزنم
+از کی دوسش داری؟
_نمیدونم به حضرت زهرا!
تا به خودم اومدم دیدم دوسش دارم!
اولش حس عجیبی بود ولی بعد مطمئن شدم.
+چرا زودتر نرفتی خواستگاریش؟
_ترسیدم
+با وجودِ خدا؟
_من گناه کردم .اره .من با وجود خدا اول ترسیدم. بعد دیدم حسم داره منو به گناه میکشه.اول از چهارتا نگاه...
وای محسن!اگه باباش نزاره....!!
+نگران نباش.خدا هست!
_نمیدونم چطور یهو شد همه ی ...!!
+امیدت ب خدا باشه!
_میخوام باهام بیای بریم پیش باباش دوباره!
+من بیام؟
_اره!
شاید تو بتونی راضیش کنی!
+هعی!تا الان ب من نگفتی. الان که کارت گیر افتاد...
_عجب آدمی هسی توها.میخوای تنهام بزاری ؟
+نه ولی ازت دلخورم.باید از دلم در بیاری
_چشم
کی وقت داری بریم پیشش؟
من صبح پیشش بودم
+چه سیریشی هستی تو!
از حرفش خندم گرفت
_آره خیلی!
+بعدظهر بریم بد نیست؟ باشه واسه فردا.
_دیره اقا دیره!
+ن به امروز و فردا کردنت واسه زن گرفتن ن ب این همه عجله.الان واسه چی میگی دیره؟
_چون من این هفته باید برم کردستان
+اها.باشه بعد اداره میریم.
سرم و تکون دادم و هر دو مشغول کارهامون شدیم!
___
در دفتر و قفل کردیم و سمت دادگاه رفتیم
منتظر بودیم وقت دادرسیش تموم بشه باهاش حرف بزنیم.
از اتاقش بیرون اومد
محسن رفت سمتش و دست دراز کرد. ولی من هنوز رو صندلیم نشسته بودم
با اشارش از جام بلند شدم
چشم هاش که بهم افتاد گفت
_عه عه عه عه! پسرمن از دست تو به کجا فرار کنم؟چرا دست بر نمیداری اقا؟ولمون کن دیگه دل بکن !!!من که حرف هام و بهت زدم.
محسن دستش و گرفت و گفت
+آقای موحد خواهش میکنم!!!
بهم نگاه کرد و
+غوشون کشیدی برام؟
محسن نزاشت ادامه بده!
+نهههه خدا نکنه!!فقط میخوام دو کلمه باهاتون حرف بزنم!
_آقا من حرف هام و زدم
والا آدم از شما کنه تر ندیدم!
محسن گفت
+چرا نمیزارین حرف بزنه؟به خدا قصد محمد خیره!اصن شما چیزی از آقا محمد میدونین؟ میدونین چیکارست؟
یه نگاه به تیپم انداخت و
+قاضی مملکت و تو دادگاه تو روز روشن تهدید میکنی؟هر کی میخواد باشه !
چه ربطی به داره؟حرف من یکیه.
محسن گفت
+آقای موحد خواهش میکنم ...
شما اجازه بدین محمد حرف هاش و بزنه بعد تصمیمتون و نهایی کنید.
تو رو خدا تا وقتی ازش شناخت کافی پیدا نکردید چیزی نگید. .اقا محمد فرزندِ شهیدِ!
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار #ناحله تو دلم گفتم بیچاره آقای موحد .بر خلاف میلش مجبوره هر روز منو ببینه. _
خودشم پاسداره !!!
سرش و تکون داد و گفت
+هی من یه چیزی میگمشما یه چیز دیگه میگین.
من اگه نخوام رو این ادم تحقیق کنم باید کی و ببینم؟
محسن ادامه داد
+شما به انجام هر کاری مختارید
منتهی این فقط یه پیشنهاد بود و به جا اوردن حق برادری!
نویسندگان: فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاناجــانا♥️
#مناسبتی♥️🌸
#نیمه_شعبان🤍
اَللّٰھُمَّ؏َـجِّللِوَلِیِّڪَالفَࢪَج🌱
@etyhhbi
؏ِشقیکواژهبیارزشبیمعنیبود
تاکهیکبارهخداگفتکه؏ِشقاست
حسیـن...♥️🍀
#کـربلا
@etyhhbi
گاهیدرنبودیکنفر
انگارجهانبهکلیخالیاست💔(:
#سرداردلها
#جانفدا
@etyhhbi